![]() |
![]() |
![]() |
Friday, November 25, 2005
![]()
آنتوان پاولويچ چخوف سروژ استپانیان حدود نيمههای شب بود. دميتریكولدارف، هيجان زده و آشفته مو، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحهی يك رمان بود. برادران دبيرستانیاش خواب بودند. پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند: ــ تا اين وقت شب كجا بودی؟ چهات شده؟ ــ وای كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نمیكردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور كردنی نيست! بلند بلند خنديد و از آنجايی كه رمق نداشت سرپا بايستد، رویمبل نشست و ادامه داد: ــ باور نكردنی! تصورش را هم نمیتوانيد بكنيد. اينهاش، نگاش كنيد! خواهرش از تخت به زير جست، پتويی روی شانههايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند. ــ آخر چهات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟ ــ از بس كه خوشحالم، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا میشناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه ای به اسم دميتری كولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خداي من! با عجله از روی مبل بلند شد ، بار ديگر همه ی اتاقهای آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست. ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟ ــ زندگي شماها به زندگی حيوانات وحشی میماند ، نه روزنامه میخوانيد، نه از اخبار خبر داريد، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی میافتد فوری چاپش میكنند. هيچ چيزی مخفی نمیماند! وای كه چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدم های سرشناس مینويسند؟ … ولی حالا، راجع به من هم نوشته اند! ــ نه بابا! ببينمش! رنگ از صورت پدر پريد. مادر، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستانیاش از جای خود پریدند و با پيراهن خواب های كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند. ــ آره، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ی مردم روسيه، مرا میشناسند! مادر جان، اين روزنامه را مثل يك يادگاری در گوشه ا ی مخفی كنيد! گاهی اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد! روزنامه ای را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبیرنگ، خطي به دور خبری كشيده بود، فشرد و گفت: ــ بخوانيدش! پدر ، عينك بر چشم نهاد. ــ معطل چی هستيد ؟ بخوانيدش! مادر، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه ای كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ ۲۹دسامبر ، مقارن ساعت ۲۳، دميتری كولدارف … » ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد! ــ « … دميتری كولدارف كارمند دون پايه ی دولت ، هنگام خروج از مغازه ی آبجو فروشی واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقای كوزيخين) به علت مستی … » ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … می بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه! ــ « … به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سكندری رفت و به زير پاهای اسب سورتمه ی ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذكور اهل روستای دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روی كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ی ۲مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود، از روي بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رميده، بعد از طی مسافتی توسط سرايدارهای ساختمان های همان خيابان، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتری منتقل گرديد و تحت معاينه ی پزشكی قرار گرفت. ضربه ی وارده به پشت گردن او … » ــ پسِ گردنم، پدر، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش؛ ادامه اش بدهيد! ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی سطحی تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروری پزشكي، بعد از تنظيم صورت مجلس و تشكيل پرونده، در اختيار مصدوم قرار داده شد » ــ دكتر براي پس گردنم، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد! آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت: ــ مادر جان، من يك تك پا می روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سری به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ می زنم و می دهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ! اين را گفت و كلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند، به كوچه دويد. |
![]() |
| ||
![]() |
|
|||
![]() |