باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Thursday, July 22, 2004


    سپتامبر خشک


    انگار آتشی که در علف خشک ـ شايعه، خبر.هر چه که بود، در تمامی عروق شامگاه خونين سپتامبر، حاصل شصت و دو روز بی باران، پيچيده بود. چيزی در باره ی ميس مينی کوپر و يک سياه پوست. تجاوز ديده و اهانت زده و هراسان: هيچ يک از آنان که در آن غروب شنبه در آرايشگاه مردانه جمع بودند ـ که پنکه ی سقفي اش مي چرخيد، بی آنکه هوای راکد را تازه کند، و فقط تنفس و عرق بو گرفته ی آنها را در امواج پيوسته و بويناکی از پماد و لوسيون به سمت آنها برمی گرداند ـ درست نمی دانستند که چه اتفاقي افتاده بود.
    " الا اينکه کار ويل ميز نبوده،" آرايشگری گفت. و او مردی بود ميان سال؛ مردی باريک اندام و گندمگون، با چهره ای مطبوع، که داشت ريش يکی از مشتري ها را ميزد. " من ويل ميزو می شناسم. کاکا سياه معقوليه. من ميس مينی کوپرو هم می شناسم."
    " چي ازش می دونی؟" آرايشگر ديگری گفت.
    " کی هست؟" مشتری گفت. " دختر جوونيه؟"
    " نه بابا،" آرايشگر گفت. " گمونم چل سالی داشته باشه. شوهر نکرده. برای همين باورم نميشه که ...."
    " چي چي رو باورت نمی شه؟ جوانکي درشت اندام با پيراهن ابريشمي لکه دار از عرق گفت.
    " يعني تو حرف يه زن سفيد پوستو پيش يه کاکا سياه قبول نداری؟"
    (ـ آخ مردم از کمردرد، خودم ـ)
    آرايشگر گفت: " من باورم نميشه ويل ميز اين کارو کرده باشه. من ويل ميزو می شناسم."
    " پس لابد می دونی کار کی بوده. شايد هم تا حالا از شهر فراريش دادی، سياه پرست نکبتی."
    " من باورم نمی شه کسی کاری کرده باشه. من که باورم نمی شه اصلا اتفاقي افتاده باشه. شما آقايون خودتون قضاوت کنيد ببينيد خانمهايی که پير می شن و شوهر هم نکرده ن خيالات به سرشون نمی زنه که مردا...."
    " عجب سفيد پوستی هستی، مرد،" مشتری گفت. زير پيش بند وول مي خورد. جوانک به پا جسته بود.
    گفت: " باورت نمی شه؟ پس تو به يه زن سفيد پوست وصله ی دروغ گويی مي چسبونی؟"
    آرايشگر تيغ را به حالت افراشته بالای سر مشتری نيم خيز شده نگاه داشت. رويش را برنگرداند.
    " تقصير اين هوای لعنتي يه،" ديگری گفت. " آدمو به هر خيالی ميندازه. حتی با همچو زنی."
    هيچ کس نخنديد. آرايشگر با لحن مطبوع و سرسختانه اش گفت: " من به کسی وصله ای نمی چسبونم. من فقط می دونم و شما آقايون هم می دونيد که چطور زنی که هيچوقت ......"
    " ای سياه پرست بدبخت!" جوانک گفت.
    " خفه خون بگير، بوچ،" يکی ديگر گفت. " وقتی سر فرصت اصل مطلبو فهميديم اقدام می کنيم."
    " کی؟ کی می خواد بفهمه؟" جوانک گفت. " مطلب چی، کشک چی! من ..."
    " تو که سفيد پوست با شرفی هستی،" مشتری گفت. " مگه نه؟ با ريش کف آلودش مثل موش های توی فيلم ها می نمود. خطاب به جوانک گفت: " تو بهشون بگو، جک.اگه حتی يه مرد سفيدپوست هم تو اين شهر پيدا نشه، می توني رو من حساب کنی،حالا هر چند که من دلال دوره گردم و اينجا هم غريبه ام."
    " اين شد يه حرفی، بچه ها،" آرايشگر گفت. " اول حقيقت رو کشف کنيد. من ويل ميزو می شناسم."
    " لامصب!" جوانک فرياد کشيد. " فکرش رو بکن که يه سفيد پوست تو اين شهر...."
    " خفه خون بگير، بوچ،" سخنگوی دوم گفت. " فرصت زياد داريم."
    مشتری از جا بلند شد. به سخنگو نگاه کرد. " پس می فرماييد اگه يه کاکا سياه به يه زن سفيد پوست دست درازی کنه اشکالی توش نيست؟ يعنی مي خوای بگي سفيد پوست هستی و غيرتت اينو وردار مي کنه؟ تو بهتره برگردی به همون شمالی که ازش اومدی. ما جنوبيا آدمایی مثل تو رو اينجا لازم نداريم."
    " شمال چی؟" دومی گفت. " من تو همين شهر دنيا اومده م و تو همين شهر بزرگ شده م."
    " لامصب!" جوانک گفت. با نگاهی خيره و مبهوت به اطراف نگريست. انگار می کوشيد آنچه را که می خواست بگويد يا انجام دهد به خاطر بياورد. " نامردم اگه بذارم يه زن سفيد پوست ..."
    " تو بهشون بگو، جک،" دلال گفت. " به خدا اگه اونا...."
    در توری آرايشگاه درنگي باز شد. مردی، با پاهای از هم گشوده و قامت تنومند برافراشته، در ميانه ايستاد. يقه ی پيراهن سفيدش باز بود؛ کلاه شاپو به سر داشت. برق نگاه تند و گستاخانه اش روی نفرات لغزيد. نامش مک لندن بود. در جبهه ی فرانسه فرمانده ی دسته بوده و نشان شجاعت گرفته بود.
    گفت: " خب. خيال دارين همين جا بشينين و بذارين يه حرومزاده ی سياه يه زن سفيد پوستو تو خيابوناي جفرسون بي ناموس کنه؟"
    بوچ دوباره به پا جست. ابريشم پيراهنش تنگ به شانه هاي سنگينش چسبيده بود. نيمدايره هايی تيره زير بغل هايش به چشم مي خورد. " من هم داشتم همينو بشون مي گفتم! من هم داشتم...."
    " حالا راس راسي اتفاق افتاده؟" سومی گفت. " همون جور که هاک شاو می گه، اين دفعه ی اولش نيست که مردا ترسوندنش. اون قضيه ی يه سال پيشا چی بود، که يه مردی از روي سقف آشپزخونه داشته لخت شدنشو تماشا می کرده؟"
    " چی؟" مشتری گفت. "اين چی ميگه؟" آرايشگر حالا داشت ذره ذره او را توی صندلی می نشاند؛ مشتری نيمه خيز ايستاد، ولی آرايشگر چانه اش را بالا گرفته بود و همچنان او را به پايين فشار مي داد.
    مک لندن به طرف سخنگوي سوم چرخيد. " اتفاق؟ مگه فرقی هم مي کنه؟ يعنی می خواين بذارين حرومزاده های سياه از زيرش قسر در برن تا آخرش يکيشون بياد و راس راسی اين کارو بکنه؟"
    بوچ نعره زد: " من هم دارم همينو بشون می گم!" و رگباری از فحش و فضيحت جاری کرد.
    " يواش، يواش،" چهارمی گفت. " صداتو بيار پايين. اينقدر بلند حرف نزن."
    " معلومه، " مک لندن گفت؛ " اصلا چه لازم کرده حرف بزنيم، من حرفامو زده م. کی با منه؟" روی پنجه هايش قد افراخت، و نگاهش را به اين طرف و آن طرف دوخت.
    آرايشگر با تيغ افراشته، صورت دلال را پايين گرفت. " اول حقيقت رو کشف کنيد، بچه ها. من ويل ميزو می شناسم، کار اون نبوده. بهتره کلانترو پيدا کنيم و اين کارو از راه قانونی انجام بديم."
    مک لندن چهره ی سخت و غضبناک خود را به طرف آرايشگر چرخاند. آرايشگر هم جا نزد. به مرداني از نژاد های متفاوت می مانستند. آرايشگرهای ديگر هم بالای سر مشتريان سرخميده ی خود دست از کار کشيده بودند. مک لندن گفت: " يعنی می خوای بگی در برابر يه زن سفيد پوست تو طرف يه کاکا سياه رو مي گيری؟ خوشم باشه، سياه پرست نکبتی...."
    سخنگوی سوم برخاست و بازوی مک لندن را چسبيد؛ او هم قبلا سرباز بود. " آروم داداش. آروم. بيايم اول ته و توي قضيه رو در بياريم. کی مي دونه راس راسی چه اتفاقی افتاده؟"
    " ته چی، ته چی! " مک لندن با حرکتی تند دستش را خلاص کرد. " اونايی که با من هستن از اينجا بلند شن. اونايي هم که...." آستينش را که روی صورتش می کشيد، نگاهش را به اطراف چرخاند.
    سه مرد برخاستند. دلال از روی صندلي بلند شد. پيش بند را از دور گردنش که مي کشيد، گفت: " يالله، اين آشغالو از روی من بردار. من با اونم. من اهل اينجا نيستم، ولي به خدا، اگه مادرا و زنا و خواهراي ما ...." پيش بند را روي صورتش چرک مال کرد و آن را روي زمين انداخت. مک لندن در ميانه ايستاد و سر فحش را به ديگران کشيد. يکي ديگر بلند شد و به طرف او رفت. بقيه با بيقراری نشسته بودند و به يکديگر نگاه نمی کردند، بعد يکی يکی بلند شدند و به او پيوستند.
    آرايشگر پيش بند را از روي زمين برداشت. با ظرافت به تا کردن آن پرداخت. " بچه ها، اين کارو نکنيد. والله کار ويل ميز نبوده. من می دونم."
    " بياين،" مک لندن گفت. چرخيد. از جيب عقب شلوارش دسته ی طپانچه ی خودکار سنگينی بيرون زده بود. بيرون رفتند. در توری پشت سرشان درنگ پر صدايی در هوای مرده کرد.
    آرايشگر تيغ را با دقت و سرعت پاک کرد، و آنرا کنار گذاشت، و به پستوی مغازه دويد، و کلاهش را از ديوار برداشت. به آرايشگرهای ديگر گفت: " همين که بتونم بر می گردم. نمي تونم اجازه بدم ...." و دوان دوان بيرون رفت. دو آرايشگر ديگر تا آستانه ی در از پي او رفتند و در را که داشت بسته مي شد گرفتند، به بيرون سرک کشيدند و به دنبال او به خيابان نگريستند. هوا راکد بود و مرده، و طعمي از فلز زير زبان به جا مي گذاشت.
    " چه کار می تونه بکنه؟" اولی گفت. دومی ورد " يا عيسای مسيح، يا عيسای مسيح" را دم گرفته بود. " اگه اون روی سگ مک لندن بالا بياد، آدم بهتره ويل ميز باشه و هاک نباشه." ...



برای لذت بیشتر، بهتر است دنباله ی داستان را در کتاب بخوانید.
نام کتاب: داستانهای يوکنا پاتافا
نويسنده : ويليام فاکنر
مترجم : علی بهروزی
انتشارات نيلوفر- تهران
چاپ اول: 1363

تماس  ||  4:46 AM




: