باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Thursday, December 09, 2004

وداع با اسلحه ٢


و. م. آیرو





    جنابِ همينگوی به دست‌های خودش نگاه كرد، تعجب و بغض هردو باهم توطئه كردند و گلويش را گرفتند، دست‌هاش آغشته شده بود به روغن‌ترمز سياه. از چشم‌هاش عجز بانمكی می‌باريد. رو كرد به ‏طرفِ من، باريدنِ عجزِ بانمك آن‌قدر شدت گرفته بود كه خنده ‏ام گرفت، هر‏چه نمك داشت پاشيد توی چشمم. حالا لابد فكر نمی‏ كنيد كه اين ماجرا را چشم‏ بسته برايتان تعريف‏‏ كنم!

    ای گرگ پير، همينگوی! كاش به‏ جای روغن‏ ترمز، عن دستت را می‌گرفت، نگرفت. حالا مجبورم به‏ جای اين‌كه نويسنده‌ی يك متنِ ادبی بشوم بروم‏‏ ـ‏‏ بشوم راننده‌ی يك تاكسی يا تريلی. چرا؟! حدسش دشوار نيست اولِ داستان غلطی كردم و دست‌های اين همينگوی را گذاشتم توی روغن ‏ترمز. خب، حالا هم بايد جوابگو باشم. بالاخره آن‏قدر رفتم و رفتم تا شدم راننده‌ی تاكسی. ماشينم را برداشتم، گذاشتم روی چالِ تعميرگاه. داد ‏‏زدند گفتند:‏‏ «‏كمی عقب ‏تر... بيا بيا، خوبه. هوپ!» ماشين را عقب‏‌تر كشيدم. پيرمرد سرش را از چال بيرون آورد. گفتم:«‏‏‏صبح‏ به‏ خير، چقد بهتون مياد!» گفت:«‏‏چی؟» گفتم:‏«‏‏همين لباس و شغل جديد» آچارش را با دستِ راست بالا گرفت و با دستِ چپ نشانم داد. به‏‏ خودم گفتم:«‏خفه شو!» و بعد شدم.

    ـ چند ‏‏‏روزی‏ يه موتور اين ماشين بدجوری صدا می‌ده!

    با همان دست‌های روغنی سيگاری گذاشت گوشه‌ی لبش، گيراندش و از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت:

    ـ بدجور، مثلاً چه‏ جور؟!

    يك حالتِ خفگی و خِرخِر در حينِ ادای كلمات از گلوش خارج می‌شد. خواستم بگويم «‏‏‏مثلِ صدای تو»، نگفتم. گفتم:«‏‏مثلِ صدای‏‏‏ دريا‏!»

    ـ من «پيرمرد و دريا» را دو‏‏سا‌ل بعد خواهم نوشت، هنوز صدايش به گوشم آشنا نيست.

    كاری كرد استارت بزنم تا بفهمد چطور صدا می‌دهد. استارت زدم. صدای خفگی و خِرخِرِ گلو دوباره شنيده شد.

    ـ گاز بده، گاز‏!

    ديگر داشتم خفه می‌شدم. گفتم:« بسه!»، گفت:«‏‏تا چن‏‏ روزی بايد ماشينو اين‏جا بخابونی‏». خواباندم. ماشين درست شد.

    بيدار شدم، صدای ترق‏‏ تروقِ ظرف‌ها می‌آمد. سارا بيدار شده بود و داشت ظرف‌های ديشب را می‌شست. نمی‏دانم از كجا فهميد بيدار شده‏ ام. يكراست آمد توی اتاق‏ خواب. چشم‌هايم را بستم و دوباره خودم را به‏ خواب زدم. يك ماچ از روی گونه‏ ام برداشت. خوشم آمد. نخواستم طبق عادت جايش را پاك كنم، نتوانستم خودم را نگه دارم. كردم. همان كاری كه سارا را خيلی عصبانی می كرد. كرد؟ نه، اين‏بار برخلافِ انتظار نكرد. گفت كه ديشب «پيرمرد و دريا» را برای شصت ‏و‏هشتمين ‏بار خوانده است. گفتم:«‏‏اين‏ همه كتاب ‏‏قصه و رمان تو دنيا هست، اونا‏‏رو چرا نمی‏ خونی؟!»

    ميز صبحانه را سارا چيده بود. دستت درد نكند سارا. اولين لقمه‏ ی نان‏ و‏‏ پنير را كه دهانم گذاشتم متوجه شدم كه سفره هم گاهی‏‏ وقت‏ها شبيه يك متن ادبی نخوانده است. سارا رو به همينگوی گفت:«‏‏‏اين ‏روزا همه‏ ش همين‏ جوری شده، هر‏چی می‏بينه می‏خواد يه ‏جوری ربطش بده به ادبيات و اين‏‏جور چيزا» همينگوی رو به سارا گفت:«‏‏شما زياد نگران نباشين، بعد از انقلاب، ادبيات دچار بحران عجيبی شده.» خواستم چيزی بارش كنم، نمی‏دانم در جواب چيزی بهش گفتم يا نه، انگار سارا در دل خودش گفته باشد «‏‏نه. بی‏خيال!» صبحانه تمام شد. ماندم منتظر، كی عاليجناب تشريفش را ببرد، ما هم برويم با همان ‏«‏نه. بی‏ خيال»ی كه سارا گفته بود تاكسی‏مان را برانيم. انگار كه نه انگار، داشت گل می‏گفت و گل می‏شنيد.

    ای گرگ پير، همينگوی خيال‏ هايی برت داشته است. نكند فكر كرده ‏ای اگر بتوانی سارای ما را از راه به ‏در كنی، بحران ادبياتِ رو به كاهش می‏گذارد. كاش به‏ جای اين گل‏‏ گفتن و گل شنيدن، يك خاربوته ‏ی صحرايی از جنسِ ”گـَوَن” می‏ شنيدی.

    سارا را ماچ كردم و چشم ‏غره ‏ای به همينگوی رفتم. از در خارج شدم. سوار تاكسی به ‏‏ارث‏‏ رسيده از متن ادبی...

    ديشب مسافری را سوار كردم كه ادعا داشت دوازده ‏‏بار دست به خودكشی زده و بی ‏نتيجه بوده، اصليتش پرتغالی بود و با لهجه‏ ی اسپانيايی، فنلاندی صحبت می‏كرد. فكر كردم عجب آدم دست‏‏ وپا‏‏چلفتی ‏ای بايد باشد. گفت:«‏‏توكجايی هستی؟» حوصله نداشتم بگويم، اما گفتم. گفت:«‏‏چی؟ ايرلند؟» حال نداشتم تكرار كنم، گفتم:«‏‏همون!» گفت:«‏‏به ‏نظر می‏رسه آدم خوشبختی باشی، ايرلنديا اكثر مقابل مشكلات آدمای مقاومين!» رسيديم. پياده شد. در را بست و رفت. آفرين بر تو همينگوی! خواستی خودت را خلاص كنی، يكسر موفق شدی، تا ديگر مجبور نباشی نصفه‏ های شب مست و لايعقل مخ تاكسی‏ران‏ های متون ادبی را ببری.

    اين را هم بگويم نگرانی من در مورد همينگوی و سارا بيهوده بود.

    اين را كمی دير فهميدم. يعنی درست آن زمانی فهميدم كه همينگوی آخرين سطر رمان ”وداع با اسلحه”‏اش را نوشت. ای همينگوی چشم ‏‏و‏‏دل‏‏پاك! كاش لوله ‏ی اسلحه‏ ات را پاك نمی‏كردی تا مردم اين‏همه شايعه ‏ی جور واجور پشت سرت راه نياندازند.

    سارای عزيز ما چكار می‏كند. محبوبی كه هميشه از بناگوشش بوی ريواس و آويشن كوهی می‏آيد. واقعيت اين است كه سارا ديگر از اين شغل فعلی من به ‏تنگ آمده.

    ـ‏ همينه ديگه، وقتی خودتو می‏دی دست ”تصادفاً”های نوشته، اونم طبق اراده ‏ی خودش از اين‏همه شغل يه ‏راست می‏ره و تاكسی‌رونی رو برات انتخاب می‏كنه.

    راست می‏گفت خب، اين‏بار تقديرم را دادم دستِ سارا:

    ـ سارا جون! تو يه ‏‏شغلی برام انتخاب كن.

    ـ اول بايد فال بگيرم!

    بعد، از كتاب «‏‏پيرمرد و دريا» برايم فال گرفت. گفت:«‏‏بايد بری تعميركارِ ماشين بشی!» گفتم:«‏‏مكانيك و تعميركار‏‏شدن زياد فرقی با راننده‏‏‏ تاكسی‏‏ شدن نداره، ها!» گفت:«‏‏پس بايد ماهی بشی.» گفتــم:«‏‏آخـه ماهی كه شغــل نيست!»

    گفت:«همينه كـــه هست.»



    II

    ماشين آمد، نشست روی چال تعميرگاه. داد زدند: «كمی عقب‏تر... بيا بيا... خوبه. هوپ!»، ماشين را عقب‏ تر كشيد. چال تقريباً وسعت گرفته بود، بزرگ شده بود. پر شده بود از آب، آبِ آبیِ دريا، آبیِ زلال. همينگوی از ماشينش بيرون آمد. صورتش قرمز قرمز شده بود، پلك چشم‏هاش ورآمده بود. گفت:«‏‏صبح‏ به‏ خير، چقد بهت مياد!»، گفتم:«‏‏چی؟» گفت:«‏‏همين پولك ‏ها و شغل جديد» من چون ماهی بودم نتوانستم با آچار تهديدش كنم. گفتم: «‏‏تو علاوه بر مشروب، يه چيز ديگه هم مصرف كردی» گفت: «‏‏چطور فهميدی!» گفتم:«‏‏همين كه چال تعميرگا رو مث دريا می‏بينی.» تمام اين‏ها در زمانی اتفاق افتاد كه همينگوی تازه سطر آخر ”وداع با اسلحه”اش را نوشته بود.

    چال تعميرگاه آن‏قدر بزرگ شد كه همينگوی نتوانست خودش را كنترل كند، با سر افتاد توش. بيچاره پيرمرد. سعی كردم كمكش كنم. نشد. داشت جنازه ‏اش می‏رفت زير آب. نرفت. نگهش‏ داشتم. آن‏قدر نگهش داشتم تا سر‏‏وكله‏ ی سارا پيدا شد.

    گفتم:«‏‏‏سارا من كاريش نداشتم ‏‏‏‏به ‏خدا، خودش خودشو كشت.»

    سارا گفت:«‏‏نگران نباش؛ اون آخرش با اسلحه خودشو می‏كشه.‏»

    اين را ديگر سارا گفت.

    الله ‏‏اعلم!



    برگرفته از مجموعه ‏داستان «وداع با اسلحه ٢» (سال انتشار: ٢٠٠۴، هلسينكی)


وداع با اسلحه ٢
و. م. آیرو



تماس  ||  7:40 AM




: