Sunday, December 21, 2008
روبرتو بولانیو ترجمه:علی لالهجینی سینههای درشت، پاهای لاغر و چشمانی آبی داشت. دوست دارم او را اینطوری به یاد بیاورم. نمیدانم چرا دیوانهوار عاشقش شدم، ولی شدم. اوایل ، همان روزهای اول، همان ساعات اول ، اوضاع بر وفق مراد بود؛ بعد کلارا برگشت به شهری که زندگی میکرد، شهری در جنوبِ اسپانیا ( برای تعطیلات به بارسلون آمده بود)، و همه چیز شروع کرد به درهم ریختن. یک شب خوابِ فرشتهای را دیدم: وارد باری بزرگ و خالی شدم و او را دیدم نشسته در گوشهای با آرنجها روی میز و فنجانی شیر قهوه در مقابلش. به من نگاه کرد و گفت: او عشق زندگی توست. نگاه نافذ و آتشِ چشمانش مرا به آن سوی اتاق پرتاب کرد. فریاد زدم، گارسن، گارسن، بعد چشمهایم را باز کردم و از آن خواب لعنتی نجات یافتم. شبهای بعد خوابِ هیچکس را ندیدم ولی با چشمهای خیس از اشک برخاستم. در این مدت، کلارا و من با هم نامهنگاری داشتیم. نامههای او کوتاه بود. سلام، چطوری، هوا بارانیه، دوستتِ دارم و خدا حافظ. اوایل، آن نامهها مرا میترساند. فکر کردم این رابطه تمام شده است. با وجود این، بعد که با دقت بیشتر نامهها را بررسی کردم، به این نتیجه رسیدم که نامههای کوتاه او به خاطر پرهیز از اشتباههای دستوری است. کلارا مغرور بود. نمیتوانست خوب بنویسد و نمیخواست این نقص را آشکار کند، حتی اگر این بیاعتنایی ظاهری باعث رنجش من میشد. در آن زمان هیجده سال داشت. دبیرستان را رها کرده بود و در یک دانشکدهی خصوصی موسیقی میخواند، و با یک نقاشِ بازنشسته نقاشی میکرد، ولی زیاد به موسیقی علاقه نداشت و همچنین به نقاشی: دوست داشت، ولی شور و هیجان آن را نداشت. یک روز، نامهای از او دریافت کردم، با همان روش کوتاهنویسی، مبنی بر اینکه قصد دارد در یک مسابقهی زیبایی شرکت کند. جوابِ من، سه صفحهی پشت و رو، پر از ستایش بیش از حد زیبایی پر وقار، حلاوت نگاه و کمالِاندام او بود. نامه خدای بد سلیقهگی بود، و وقتی تمامش کردم حیران بودم باید بفرستم یا نه، ولی دستِ آخر فرستادم. چند هفتهای گذشت تا ازش خبردار شدم. نوشته بود، میبایست زنگ میزدم، ولی نخواستم مزاحم بشوم، ولی در عینِ حال آه هم در بساط نداشتم. کلارا در مسابقه نفرِ دوم و برای یک هفته دچار افسردهگی شد. با کمال تعجب، برای من تلگراف فرستاد، با این مضمون: «نفرِ دوم. نقطه. نامهات را دریافت کردم. نقطه. به دیدنم بیا.» یک هفته بعد، قطاری را به مقصد شهری که در آن زندگی میکرد گرفتم، اولین قطاری که آن روز میرفت. قبل از این، البته—منظورم بعد از تلگراف—تلفنی با هم صحبت کرده بودیم و من داستانِ مسابقهی زیبایی را چند بار شنیده بودم. از قرار معلوم تاثیر زیادی بر کلارا گذاشته بود. بنابراین به سرعت بار و یندیل را بستم، سوار قطار شدم و صبح زود روز بعد وارد آن شهر غریب شدم. بعد از نوشیدن قهوه در ایستگاه راه آهن و کشیدن چند سیگار برای وقتکشی، ساعت نه و نیم به آپارتمان کلارا رسیدم. زنی چاق با موی بههم ریخته در را به رویم باز کرد، وقتی به او گفتم آمدم کلارا را ببینم نگاهی به من کرد که انگار برهای بودم در راه کشتارگاه. برای چند دقیقه در اتاق نشیمن نشستم و منتظر کلارا شدم (در آن لحظه، دقیقهها به طرز عجیبی طولانی به نظر میآمدند، بعد که دوباره همه چیز را مرور کردم دریافتم واقعا طولانی به نظر میآمدند)، اتاق نشیمن، بی هیچ دلیل خاصی، به نظر دلپذیر میرسید، خیلی بههمریخته ولی دلپذیر و پرنور. وقتی کلارا وارد شد، انگار الههای ظاهر شد. میدانم چنین فکری ابلهانه و یا گفتنش ابلهانه است ولی اینطوری بود. روزهای بعد دلپذیر بود و نبود . فیلمهای زیادی دیدیم، تقریبا روزی یک فیلم؛ عشقبازی کردیم (اولین مردی بودم که کلارا با او میخوابید، حساب نشده یا مثل حکایتی خنده دار، ولی دست آخر برای من خیلی گران تمام میشد)، دور و بر قدم زدیم؛ دوستهای کلارا را ملاقات کردم؛ به دو مهمانی وحشتناک رفتیم؛ و از او خواستم بیاید و در بارسلون با من زندگی کند. البته، در آن مرحله میدانستم جواب او چه خواهد بود. بعد از یک ماه، قطار شب را گرفتم و برگشتم به بارسلون؛ فراموش نمیکنم که سفرِ افتضاحی بود. مدتی بعد کلارا در نامهای، بلندترین نامهای که تا به آن روز برای من فرستاده بود، توضیح داد که چرا نمیتواند به این رابطه ادامه دهد: من او را تحتِ فشار طاقتفرسایی قرار دادهام (با این پیشنهاد که با هم زندگی کنیم)؛ بین ما هرچه بود تمام شد. بعد از این ماجرا، سه یا چهار بار تلفنی حرف زدیم. فکر میکنم نامهای هم برایش نوشتم سرشار از فحش و ناسزا و اظهار عشق. یک بار، وقتی به مراکش سفر میکردم، از هتلی که در آن اقامت داشتم، در بندرِ آلجسیراس، به او زنگ زدم، و آن بار توانستیم مثل بچهی آدم با هم حرف بزنیم. حد اقل، کلارا فکر کرد که مثل آدمهای با فرهنگ با هم حرف زدیم. یا من فکر کردم. سالها بعد، کلارا دربارهی زندگیش چیزهایی گفت که من فرصت دانستنش را از دست داده بودم. و بعد، سالها بعد از آن، هم او و هم دوستانش بارها و بارها داستانِ زندگی او را برای من گفتند، از اول یا از روزی که از هم جدا شده بودیم از آنجا که من نقش فرعی داشتم، دیگر گفتن این چیزها تفاوتی برای آنها نداشت، یا در واقع برای من، گرچه قبولش چندان ساده نبود. همانطور که انتظار میرفت، چندی پس از پایان نامزدیمان (میدانم «نامزدی» مبالغه آمیز است، ولی این بهترین واژهای است که میتوانم به کار ببرم) کلارا ازدواج کرد، و مرد خوشبخت، به لحاظِ منطقی، یکی از دوستانی بود که من او را در نخستین سفرم به شهر کلارا ملاقات کرده بودم. ولی قبل از ازدواج، کلارا مشکلات روانی پیدا کرده بود: خوابِ موشها را میدید؛ شبها در اتاقِ خوابش صدای آنها را میشنید، و برای ماهها، ماههایی که به ازدواجش منجر شد، مجبور بود در اتاق نشیمن رو مبل بخوابد. به گمانم آن موشهای لعنتی بعد از عروسی ناپدید شدند. باری، کلارا ازدواج کرد. و شوهر، شوهر عزیزکلارا، همه را شگفتزده کرد، حتی کلارا را. بعد از یک یا دو سال، دقیقا مطمئن نیستم-کلارا به من گفت، ولی فراموش کردهام- از هم جدا شدند. جدایی مسالمتآمیزی نبود. مردک داد کشید، کلارا داد کشید، کلارا سیلی زد و او با مشت پاسخ داد طوری که فکِ کلارا جا به جا شد. گاهی وقتها، که تنها هستم و خوابم نمیبرد و حالش را ندارم چراغ را روشن کنم، به کلارا فکر میکنم که در آن مسابقهی زیبایی که نفرِ دوم شد، با فک در رفته و آویزان، و این که به تنهایی قادر نیست آن را جا بیندازد، دارد با یک دست رو فرمان اتومبیل و با دست دیگر بر استخوان فک به طرف نزدیکترین بیمارستان رانندهگی میکند. دلم میخواهد این موضوع را خندهدار کنم، ولی نمیتوانم. خندهدار شب عروسی کلارا است. او روز قبل از عروسی بواسیرش را عمل کرده بود، پس حدس میزنم هنوز کمی بیحال بوده. یا شاید نبوده. هرگز از او نپرسیدم توانسته با آن وضعیت با شوهرش عشقبازی کند. فکر میکنم قبل از عمل این کار را کرده بودند. به هر حال، چه فرقی میکند؟ همهی این جزئیات خود مرا برملا میکند تا او را. به هر تقدیر، کلارا یک یا دو سال بعد از عروسی از شوهرش جدا شد و شروع به تحصیل کرد. نمیتوانست به دانشگاه برود چون دبیرستان را تمام نکرده بود، ولی چیزهای دیگر را امتحان کرد: عکاسی و دوباره نقاشی (نمیدانم چرا، ولی او همیشه فکر میکرد نقاش خوبی خواهد شد)، موسیقی، ماشیننویسی، کامپیوتر. همهی آن دورههای دیپلم یکساله احتمالا به فرصتهای شغلی منجر میشد که جوانان سرخورده با اشتیاق میپذیرفتند یا گول میخوردند. و گرچه کلارا خوشحال بود که از دستِ شوهری که او را کتک میزد در رفته است، ته دلش سرخورده و ناامید بود. موشها برگشتند، و افسردهگی و بیماریهای مرموز. برای دو یا سه سال به خاطر زخم معده تحت مداوا بود تا اینکه پزشکان در نهایت تشخیص دادند هیچ مرگش نیست، حداقل در شکمش. در همان زمان لوئیس را ملاقات کرد، یک مقام اداری؛ عاشق و معشوق یکدیگر شدند، و لوئیس او را تشویق کرد چیزی در مورد امور اجرایی بخواند. طبق گفتههای دوستانِ کلارا، بالاخره او عشقِ زندگیش را پیدا کرده بود. مدتی طولانی با هم زندگی کرده بودند؛ کلارا در یک اداره شغلی پیدا کرد، یک دفتر حقوقی یا نوعی شرکت-کلارا، بدون کنایه، گفت واقعا کارِ با حالیه- و زندگیش انگار، این بار برای همیشه، روی غلتک افتاده بود .لوئیس مردی حساس(هرگز کلارا را کتک نمیزد) و با فرهنگ (معتقدم یکی از ملیون اسپانیاییهایی بود که مجموعهی کامل آثار موزارت را قسطی خریده بود) و در عین حال صبور بود ( هر شب و آخر هفتهها به حرفهای کلارا گوش میداد). کلارا حرف زیادی برای گفتن نداشت، ولی هرگز از حرفزدن خسته نمیشد. دیگر دلواپس مسابقهی زیبایی نبود، گرچه هر از گاهی حرفش را پیش میکشید؛ حالا همهی حرفها راجع به دورههای افسردهگی، عدم تعادل روانی و تصاویری بود که قصد داشته آنها را نقاشی کند ولی نکرده بود. نمیدانم چرا بچهدار نشدند؛ شاید وقتِ بچهداری نداشتند، هرچند به گفتهی کلارا، لوئیس دیوانهی بچهها بود. کلارا وقتش را با درس و گوشدادن به موسیقی (موزارت و بعدا به سایر موسیقیدانها) و عکاسی میگذراند، عکسیهایی که هرگز به کسی نشان نمیداد. خلاصه با این روش بیفایده و نامعلوم تلاش میکرد از آزادی فردیش دفاع کند، سعی میکرد چیزی یاد بگیرد. کلارا در سنِ سی و یک سالهگی با یکی از همکارهاش خوابید. چیزی که همینطوری پیش آمده بود، شقالقمر نکرده بودند، حداقل بین خودشان، ولی او با گفتن این موضوع به لوئیس مرتکب اشتباه شد. دعوای وحشتناک. لوئیس صندلی یا تابلویی را که خریده بود کوبید زمین و خرد کرد، مست کرد و برای یک ماه با کلارا حرف نزد. به گفتهی کلارا، از آن روز به بعد همه چیز به هم ریخت، با وجود این که با هم آشتی کرده بودند، با وجود سفری که به یک شهر ساحلی داشتند، سفری که غمگین و ملالآور از آب در آمد. به سن سی و دو سالهگی که رسید، شورجنسیش تقریبا از بین رفت. لوئیس، کمی قبل از این که کلارا سی و سه ساله شود، به او گفت که او را دوست داشته، برایش احترام قائل بوده و هرگز او را فراموش نخواهد کرد، منتهی چند ماهیست که با یکی از همکارهایش رابطه برقرار کرده، زنی که طلاق گرفته و بچه دارد، زنی خوب و فهمیده، و او برنامهریزی کرده که با آن زن زندگی کند. کلارا در ظاهر با این پیشنهاد برخورد خوبی کرد (اولین بار بود کسی او را ترک میکرد). ولی چند ماه بعد دوباره دچار افسردهگی شد و مجبور شد برای مدتی سر کار نرود و تحت نظر روانپزشک باشد که کمک زیادی به حالش نکرد. قرصهایی که دکتر برایش تجویز کرده بود جلو میل جنسیاش را میگرفت، با وجود این او تلاشهای تعمدی ولی ناشایست برای خوابیدن با مردهای دیگر، از جمله من، به کار میگرفت. دوباره شروع کرد دربارهی موشها صحبت کردن؛ این که او را تنها نمیگذارند. وقتی عصبی میشد مرتب به دستشویی میرفت. (شب اولی که با هم خوابیدیم، ده بار بلند شد و رفت دستشویی بشاشد.) دربارهی خودش از منظر سوم شخص صحبت میکرد. در حقیقت، یکبار به من گفت سه کلارا در روح او وجود دارند: یک دختر کوچولو، یک عجوزهی پیر که اسیر خانواده است و یک زن جوان، کلارای واقعی، که میخواست برای همیشه شهر را رها کند، نقاشی کند، عکاسی کند و مسافرت و زندگی کند. چند روز اولی که دوباره با هم بودیم نگران زندگی او شدم. گاهی اوقات حتی برای خرید از خانه بیرون نمیرفتم چون میترسیدم برگردم و ببینم مرده است، ولی با گذشت روزها هراس من به تدریج از بین رفت و دریافتم (یا شاید بدون زحمت خودم را قانع کردم) که کلارا قصد خودکشی ندارد؛ قصد ندارد خود را از مهتابی آپارتمانش به پایین پرت کند، قصد ندارد کاری انجام دهد. چندی بعد او را ترک کردم، ولی تصمیم گرفتم زود زود به او زنگ بزنم و با یکی از دوستانش، که میتوانست مرا در جریان بگذارد، در تماس باشم. از این طریق به چند چیز پی بردم، شاید راحتتر بود که به آنها پی نمیبردم، داستانهایی که کمکی به آرامش فکریام نمیکرد، نوعی خبر که یک خودخواه همیشه باید مراقب باشد از شنیدن آن دوری کند. کلارا برگشت سرِ کار (قرصهای جدیدی که مصرف میکرد دیدگاه او را حسابی عوض کرده بود)، و کمی بعد، مدیریت اداره، به خاطر غیبت طولانی حق او را کف دستش گذاشت و او را به شعبهای در یک شهر دیگر، گرچه نه چندان دور، منتقل کرد. او اسبابکشی کرد و شروع کرد به ورزش (دیگر در سن سی و چهار سالهگی آن زیبایی را نداشت که من در هفده سالهگیام دیده بودم )، و دوستان جدیدی پیدا کرد. از این رهگذر پاکو را ملاقات کرد که او هم مثل خودش طلاق گرفته بود. طولی نکشید که با هم ازدواج کردند. اوایل، پاکو با هر کسی که مایل بود نظر او را در مورد تابلوها و عکسهای کلارا بشنود حرف میزد. و کلارا فکر میکرد پاکو با هوش و خوش سلیقه است. زمان که گذشت، پاکو علاقهاش را به تلاشهای زیباشناختی کلارا از دست داد و دلش بچه خواست. کلارا سی و پنج ساله بود و ابتدا به این پیشنهاد روی خوش نشان نداد، ولی دستِ آخر تسلیم شد و صاحب بچه شدند. طبق گفته کلارا، بچه تمام آرزوهای او را برآورده کرد، این جملهای بود که او به کار برد. دوستانش، منظورشان هرچه بود، میگفتند کلارا مرتب بدتر میشد. یک بار، به دلایلی که زیاد هم به این داستان مربوط نیست، مجبور بودم شبی را در شهر کلاارا سر کنم. از هتل به او زنگ زدم، به او گفتم کجا هستم، قرار گذاشتیم روز بعد او را ببینم. ترجیح میدادم او را همان شب ببینم، منتهی کلارا، بعد از ملاقات آخری که داشتیم، مرا شاید با حسن نیت به چشم یک دشمن میدید، بنابراین زیاد اصرار نکردم. کلارا تقریبا غیرقابل تشخیص بود. وزنش زیاد شده بود، و چهرهاش علیرغم آرایش داغون بود، البته نه به خاطر گذر عمر بلکه به خاطر ناکامی، و این مرا متعجب کرد چرا که من در واقع هیچگاه فکر نمیکردم کلارا در سرشوقی داشته باشد. و اگر آدمی آرزومند چیزی نباشد چگونه میتواند سرخورده و ناکام شود؟ لبخندش هم تغییر کرده بود. پیشتر، گرم و قدری مبهم بود، لبخندِ زنی جوان اهل پایتخت، ولی حالا به لبخندی تلخ و دردآور بدل شده بود، میشد در پس این لبخند به سادهگی انزجار، خشم و رشک را خواند. گونههای یکدیگر را مثل دو آدم ابلهه بوسیدیم و بعد نشستیم؛ برای مدتی نمیدانستیم چه بگوییم. من سکوت را شکستم. از پسرش پرسیدم؛ گفت در مهد کودک است، و بعد او حال پسر مرا پرسید. گفتم، خوب است. هر دو دریافتیم اگر کاری نکنیم این دیدار به طور غیرقابل تحملی غمانگیز خواهد شد. کلارا پرسید، قیافهام چه ریختی است؟ انگار از من میخواست به او سیلی بزنم. مثل همیشه، بدون فکر جواب دادم. به یاد دارم قهوه نوشیدیم و بعد در خیابانی مشجر قدم زدیم که یک راست به ایستگاه راه آهن ختم میشد. قطار من داشت حرکت میکرد. دم در ایستگاه از هم خداحافظی کردیم، و این آخرین باری بود که او را دیدم. قبل از اینکه بمیرد تلفنی با هم صحبت میکردیم. هر سه یا چهار ماه به او زنگ میزدم. به تجربه یاد گرفته بودم انگشت رو موضوعات شخصی و خصوصی آدمها نگذارم (مثل اینکه همیشه بچسبی به مسابقات، وقتی داری در بارها با غریبهها گپ میزنی)، بنابراین ما دربارهی خانوادهاش صحبت کردیم، که در آن مکالمات شکلی انتزاعی داشت مثل شعرهای کوبیستی، یا از مدرسهی پسرش حرف میزدیم، یا کارش. هنوز به همان اداره میرفت، و در طول این سالها در مورد همکارها و زندگیشان خیلی زیاد میدانست، و همهی مشکلاتی که مدیران اداره داشتند---دانستن آن همه اسرار به او لذتی پر شور یا شاید بیش از حد میداد. یک بار، سعی کردم او را وادار کنم چیزی در مورد شوهرش بگوید ولی او دم نزد. گفتم، تو سزاوار بهترینها هستی. کلارا پاسخ داد، عجیب است. پرسیدم، چه چیزی عجیب است؟ گفت، عجیب است از بین همهی آدمها تو این را میگویی. تندی سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، گفتم که پول خُردم دارد تمام میشود (هرگزخودم تلفن نداشتم و هرگز هم نخواهم داشت---همیشه از باجهی تلفن عمومی زنگ زدم)، با عجله خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. فهمیدم دیگر نمی توانم با کلارا وارد بحث و گفتوگو شوم؛ نمیتوانستم به توجیههای همیشهگیاش گوش دهم. چند وقت پیش، شبی به من گفت سرطان دارد. صدایش مثل همیشه بیروح بود، همان صدایی که او همیشه با آن زندگیاش را با بیعلاقگیِ یک قصهگوی بد بازگو میکرد، علامتهای تعجب را در جاهای غلط می گذاشت، و از رو موضوعهایی که باید به آنها میپرداخت میپرید، بخشهایی که او را به شدت اذیت کرده بود. یادم میآید از او پرسیدم پیش پزشک رفته، انگار سرطان را خودش تشخیص داده بود (یا به کمک پاکو). گفت، البته که رفته. از آن سوی خط صدایی شبیه خس خس به گوشم میرسید. داشت میخندید. خیلی کوتاه راجع به بچههایمان صحبت کردیم، بعد (شاید احساس تنهایی کرده یا حوصلهاش سر رفته باشد) از من پرسید چیزی دربارهی زندهگی خودم برایش بگویم. در لحظه چیزی برایش بافتم و بهش گفتم تو همین هفته به او زنگ خواهم زد. آن شب خیلی بد خوابیدم. پشت سر هم کابوس داشتم، و ناگهان فریادزنان بیدار شدم، متقاعد شدم کلارا به من دروغ گفته و سرطانی در کار نبوده است؛ حتما اتفاقی برایش افتاده، همان چیزهایی که در عرض بیست سال گذشته اتفاق افتاده بود، چیزهای کوچک و تخمی، چیزهایی پر از کُس وشعر و لبخند، ولی سرطان نداشته. ساعت پنج صبح بود. برخاستم و قدمزنان رفتم به طرف پاسئو ماریتیمو، باد از پشت سر میوزید، عجیب بود، چرا که باد معمولا از جانب دریا، و بندرت از جهت مخالف، میوزد. نایستادم تا به باجهی تلفنی نزدیکِ بزرگترین کافهی پاسئو رسیدم. تراس کافه خالی بود و صندلیها را به میزها زنجیر کرده بودند. کمی آن سوتر، درست نزدیک دریا، مردی بی خانمان با زانوهای جمعشده روی نیمکتی خوابیده بود، و هر از گاهی بدنش میلرزید انگار خوابهای بد میدید. دفترچهی تلفنم حاوی تنها یک شمارهی دیگر در شهرِ کلارا بود. به آن شماره زنگ زدم. بعد از مدتی طولانی، صدای زنی جواب داد. گفتم چه کسی هستم، ولی ناگهان دریافتم نمیتوانم چیز بیشتری بگویم. فکر کردم گوشی را میگذارد، ولی صدای تیلیکِ فندکی را شنیدم و دود سیگاری که از میان لبها به درون کشیده میشد. زن پرسید، هنوز آنجا هستی؟ گفتم، آره. پرسید، با کلارا صحبت کردهای؟ گفتم، آره. به تو گفته که سرطان دارد؟ گفتم، آره. گفت، خوب، واقعیت دارد. همهی این سالها، از وقتی که کلارا را ملاقات کرده بودم به ناگهان بر سرم خراب شد، همهی زندگیام که بیشتر آن ربطی به او نداشت. نمیدانم آن زن دیگر چه چیزهایی از آن سوی خط گفت، صدها فرسنگ آن ورتر؛ فکر میکنم علیرغم میل باطنیام، زدم زیر گریه، شبیه شعری از روبن داریو. تو جیبهایم دنبال سیگار گشتم، به بخشهایی از داستان گوش دادم: پزشکان، عملهای جراحی، پستانبرداری، بحثها، نقطه نظرات متفاوت، مشورتها، فعالیتهای کلارایی که من نمیتوانستم بدانم، لمس کنم یا کمک کنم، نه حالا. کلارایی که حالا هرگز نمیتوانست مرا نجات دهد. وقتی گوشی را گذاشتم، مرد بی خانمان چند متری آن طرفتر ایستاده بود. نشنیده بودم دارد نزدیک میشود. خیلی بلند قد بود، لباسهای گرم به تن داشت که مناسب این فصل نبود، و به من خیره شده بود انگار نزدیک بین باشد یا شاید نگران بود از من حرکتی غیرمترقبه سر زند. آن قدر غمگین بودم که حتی نترسیدم، اگرچه بعدا وقتی از خیابانهای پر پیچ و خم مرکز شهر میگذشتم، فهمیدم با دیدن او برای لحظهای، برای اولین بار و فقط برای اولین بار، کلارا را فراموش کرده بودم. بعد از آن اغلب اوقات با هم تلفنی صحبت میکردیم. بعضی هفتهها روزی دو بار به او زنگ میزدم. مکالمات ما کوتاه و احمقانه بود، برای گفتن چیزهایی که واقعا میخواستم بگویم هیچ راهی نبود، بنابراین هرچی به دهانم میآمد میگفتم، چیزهای مزخرف، به این امید که بخندانمش. یک بار، احساساتی شدم و سعی کردم از روزهای رفته صحبت کنم، ولی کلارا زره یخین به تن کرد و من خیلی زود پیام را گرفتم و حسرتمندی را رها کردم. تاریخ عمل که نزدیکتر میشد، تلفنهای من هم زیاد شد. یک بار، با پسرش حرف زدم. یک بار دیگر با پاکو. هر دو آنها ظاهرا خوب بودند، به نظر خوب میآمدند، حداقل به اندازهی من عصبی و نگران نبودند. اگرچه ممکن است در این مورد اشتباه کنم. در واقع حتما اشتباه میکنم. کلارا در یک بعد از ظهر گفت، همه نگران من هستند. فکر کردم منظورش شوهر و پسرش است، ولی «همه» شامل خیلی آدمهای دیگر، بیشتر از آن چه من فکر کنم، بود. روز قبل از اینکه قرار بود به بیمارستان برود، من بعد از ظهر زنگ زدم. پاکو جواب داد. کلارا آنجا نبود. دو روز بود هیچکس نه او را دیده بود و نه از او خبر داشت. از لحن صدای پاکو حس کردم او مشکوک شده بود که شاید پیشِ من است. رو راست به او گفتم، پیش من نیست، ولی آن شب با تمام وجودم آرزو می کردم به آپارتمان من بیاید. با چراغهای روشن منتظرش ماندم، و ناگهان رو مبل خوابم برد و خواب زن خیلی زیبایی را دیدم، که کلارا نبود: زنی لاغر و بلند قامت با سینههای کوچک، با پاهای کشیده و چشمانی قهوهای سیر که کلارا نبود و هرگز کلارا نمیشد، زنی که حضورش یادِ کلارا را از ذهن آدمی میزدود، و او را به زنی چهل و چند سالهی مفلوک، از دست رفته و لرزان فرو میکاست. به آپارتمان من نیامد. روز بعد به پاکو زنگ زدم. و دو روز بعد دوباره زنگ زدم. هنوز هیچ خبری از کلارا نشده بود. بار سومی که به پاکو زنگ زدم، از پسرش حرف زد و از رفتار کلارا شکوه کرد. گفت، هر شب فکر میکنم کجا میتواند باشد. از صدا و از چرخشی که مکالمات به خود میگرفت میتوانستم بگویم آنچه از من میخواهد، یا از هر کسی، دوستی است. ولی من در موقعیتی نبودم بتوانم به او تسلی دهم. |
| |||