باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Wednesday, November 16, 2005


    سنگر و قمقمه‌های خالی

    بهرام صادقی


    ۱
    شناسنامه‌ی اول :

    آقاي « كمبوجيه » دارای نام خانوادگی… فرزند … در تاريخ هيجدهم ماه دی سال ۱۲۹۰ شمسی در شهر … متولد شده‌ است . ( در جاهائی كه نام خانواده و پدر و مسقط الرأس ايشان را نوشته اند متأسفانه ساليان بعد ، به عمد يا به سهو ، مهر اداره‌ی قند و شكر را نيز كوبيده اند يا به عنوان ديگر جلو هر كدام از آنها مي توان نوشت لايقرء است . ) در صفحات مربوط به ازدواج و فوت چيزی نوشته نشده است … آقای كمبوجيه ساكن تهران است .

    ۲
    يك روز از زندگی آقای كمبوجيه :

    باز هم مثل هميشه … اما نه، ممكن است پيش خودتان بگوئيد : « چرا باز هم مثل هميشه ؟ چرا باز هم مثل هميشه می‌خواهند با گفتن چند چيز کلی جزئيات گفتنی را ناگفته بگذارند ؟ » برای اينكه چنين نگوئيد من هم سعی خواهم‌كرد كه بيدار‌شدن آقای كمبوجيه را درست و حسابی برايتان شرح بدهم . حالا شما هم درست و حسابی گوش كنيد :
    در يك صبح فرح انگيز بهاری كه گنجشك‌ها با گنجشك‌ها عشقبازی می‌كردند و ماهی‌ها با ماهی‌ها قول و قرار می‌گذاشتند و پسرها خواب دخترها را می‌ديدند و دخترها خواب پسرها را، آقای كمبوجيه در تختخواب سفری پر سر و صدايش غلتی زد، و از اين دنده به آن دنده شد … و چشم‌های نازنينش را باز كرد … یعنی به همين سر و سادگی بيدار شد . مدتی سقف اتاق را نگاه كرد و مدتی هم گذشت تا فهميد كه اين كار نتيجه‌ای ندارد . بعد رويش را به طرف پنجره برگرداند و آفتاب را كه شاعرانه لبخند می‌زد ديد ، اما حتی خودش هم نفهميد كه چرااز خنده‌ی آفتاب دلگير‌شده. بنابراين سرش را زير لحاف برد و گفت : « حالا كه اينطور است فكر می‌کنیم.» يكی دو دقيقه گذشت و هيچ فكری به خاطرش نرسيد. پيش خودش گفت : « چطور است در باره‌ی ستاره‌های ثابت و سيار فكر كنم ؟ » و جواب داد: « خيلی خوب است.» و بعد اين مذاكره‌ی كوتاه در مغزش روی داد :
    ــ ستاره‌های ثابت و سيار ؟
    ــ بله …
    ــ بله البته ، بعضی ستاره‌ها ثابتند يعنی از جايشان تكان نمی‌خورند و بعضی ستاره‌ها هم سيارند يعنی از جايشان تكان می‌خورند.
    باز يكی دو دقيقه‌ی ديگر گذشت و آقای كمبوجيه همچنان تلاش می‌كرد كه چيزی پيدا كند كه بتواند او را به فكر كردن وادارد : « آه جستم ! باره‌ی خدا فكر می‌کنم.» فكر كرد : « خدا … خيلی خوب ، خدا ، خدا بزرگ است … البته، و عده‌ای معتقدند كه به جای خدا بايد گفت طبيعت . خيلی خوب ، گفتيم طبيعت … »
    در زير لحاف ، در يك صبح بهاری و در مغز آقای كمبوجيه باز مذاكره شروع شد :
    ــ آقای كمبوجيه،عقيده‌ی شما در باره‌ی … باره‌ی …
    ــ كشتی‌های اقيانوس پيما ؟
    ــ آفرين! آه، آفرين! در باره‌ی كشتی‌های اقيانوس پيما چيست ؟
    مدتی به سكوت گذشت و در مغز آقای كمبوجيه ، تنها صدای تيك تاك ساعت طنين می‌افكند. معلوم بود كه جواب، سنجيده و از روی كمال بی‌طرفی خواهد بود، چون آقای كمبوجيه به دقت فكر می‌كرد. خوشبختانه مذاكره ادامه يافت :
    ــ در اين باره من هيچ عقيده‌ی خاصی ندارم .
    بار ديگر بن بست با تمام سياهی و وحشتش از دور نمودار شد ــ بن بست مذاكرات ــ و آقای كمبوجيه در زير لحاف به خودش فشار می‌آورد و مثل غريق نوميدی كه دست‌هايش را به هر طرف تكان می‌دهد تا مگر به تخته پاره‌ای برخورد كند از اين شاخه به آن شاخه می‌جست، دنبال موضوع ها می دويد و دستش را ، گاه با خشونت و سرعت، و گاه به نرمی و آرامی، به جلو می‌برد كه فكر را محكم بگيرد و نگذارد فرار كند . بالاخره توفيق، گرچه نسی بود ، نصيبش شد :
    ــ در باره‌ی عشق فكر می‌كنم .
    ــ در باره‌ی عشق فكر می‌كنی ؟
    ــ در باره‌ی عشق فكر می‌كند !
    آقای كمبوجيه از وحشت نزديك بود فرياد بكشد . در مغزش از هر گوشه كسی يكی از زمان‌های گوناگون عشق ورزيدن را صرف می‌كرد :
    « كمبوجيه عشقبازی می‌كند! كمبوجيه عشقبازی نكرده است ! كمبوجيه ، عشقبازی می‌كنی؟ »
    آقاي كمبوجيه مصمم شد كه به اين شلوغی خاتمه بدهد . با لحن محكمی، كه نشانه‌ی اراده‌ی خلل ناپذير است ، در مغزش بانگ زد :
    ــ بله ، عشقبازی می‌كنم !
    ــ چطور مثلاْ، نه، حالا خودمانيم ، عقل به ما داده‌اند كه بفهميم. خودت قضاوت كن، براي اينكه قضاوت خودت اشتباه در نخواهد آمد … مثلاْ زير لحاف عشقبازی می‌كنی؟
    ــ مسلم است كه كسی زير لحاف عشقبازی نمی‌كند. يعنی در مراحل اول، عشق از زير بوته‌های گل شروع می‌شود و البته بعد به زير لحاف ختم می‌شود .
    ــ آه كمبوجيه !…
    ــ بله، آه كمبوجيه!… زمستان بود. چه زمستان سختی بود . اين قصه مال چندين سال پيش است چندين سال پيش كه من نوجوان بودم و تازه معنی زيبائی‌ها را می‌فهميدم … آن وقت، آن شب كه باران می‌آمد و ما برای اينكه حوصله‌مان سر نرود به خانه‌ی آنها رفتيم ، من برای اولين بار « او » را ديدم …
    ــ چه عشق آتشينی بود كه سرانجامش معلوم نشد …
    ــ درست و حسابي يك تراژدی بود .
    ــ آه، چه اغراقی! كمدی بود .
    آقاي كمبوجيه چنان به تخت فشار آورد كه ناله‌ی تمام فنرها بلند شد .
    ــ نه، كمدی نبود! نبود! نبود !
    اكنون باز از توی تمام حجره‌ها و پشت تمام دريچه‌های مغزش آدم‌های نامرئی فرياد می‌زدند : « نبود! نبود! » و آقای كمبوجيه چنان دندان هايش را به هم فشرد كه رشته‌ی فكرش ناگهان قطع شد . سكوت روز بهار را تنها صدای ساعت درهم می‌شكست و در زير لحاف چيزی تكان . روی قرائن و امارات هر كس حق دارد كه خيال كند آن چيز آقای كمبوجيه بود، اما من ترجيح می دهم كه بگويم :
    نه، دوستان محترم! اين، درون آقای كمبوجيه بود كه، منقلب و ناراحت، موضوع تازه‌ای را برای فكر كردن می‌جست ، يا بهتر بگوئيم حتی اين، درون آقای كمبوجيه هم نبود ، نياز فكر كردن بود. اگر بتوان گفت. نياز فكر كردن بود برای زندگی كردن. و اتفاقاْ اينجا هم يكي از جمله جاهائی است كه هر چيز را می‌توان وارونه كرد بی آنكه در وضع تغييری بدهد . مثلاْ حق داريم بگوئيم: چيزی كه در زير لحاف می‌جنبيد نياز زندگی كردن بود برای فكر كردن .
    هر چه بود نمی توان بيش از اين مته به خشخاش گذاشت . چون اگر چنين كنيم گناهمان با گناه كشيشانی كه ، در كشاكش جنگ خانمانسوز دوست و دشمن ، درباره ی تعداد فرشتگان و نوك سوزن بحث مي كردند مشابه خواهد بود ( چيزی كه از وطن پرستی به دور است ) و به علاوه از تماشای شكست يا فتح آقای كمبوجيه هم محروم خواهيم ماند . خوشبختانه آقای كمبوجيه با پيروزی كامل باز شروع كرده بود به فكر كردن :
    ــ خب ، آخرين مطلبی كه در باره‌ی آن فكر می‌كردم چه بود ؟ تيك تاك ساعت ؟ نه، گمان نمی‌كنم. اصلاْ چرا به ياد تيك تاك ساعت افتادم ؟ پس در باره‌ی خدا بود … خدا بزرگ بود و بعضی هم دلشان می خواست بگويند طبيعت . نه اين هم نبود . بعضی ستاره‌ها ثابتند وبعضی حركت می‌كنند … البته شك نيست ، كما اينكه چند ستاره هم هستند كه تندتر از همه حركت می‌كنند و به آنها شهاب می‌گويند . پس چه بود ؟ اي خدای بزرگ! در باره‌ی كشتی‌ها هم كه من عقيده‌ی مخصوصی ندارم ، يعنی اصلاْ عقيده‌ای ندارم، برای اينكه واقعاْ مضحك است كسی كه كارش … كارش چيست ؟
    ــ خوردن و خوابيدن و به فكر زندگی نبودن .
    ــ راستي اين هم مسأله‌ای است كه آيا آدم بايد هميشه و در همه حال دنبال كار كردن برود يا نه … يعنی مثل من به يك زندگی ابتدائی اكتفا بكند يا به همه كار دست بزند، پول‌هايش را جمع كند و خانه‌های كوچك و بزرگ بخرد ؟ بايد درست و حسابی سر فرصت فكرش را كرد . اما من از اين زندگی متنفرم … متنفرم ؟ بله كاملاْ ، دلم می‌خواهد همانطور كه رفيقم می‌گفت زندگی بكنم ، آن هم نه مثل او در عالم خيال، بلكه در همين دنيای واقعی : يك گوشه‌ی دورافتاده، كنار يك رود آرام كه زمستان‌ها خشك باشد و تابستان‌ها پر آب . اين را زودتر بگويم : در يك شهرستان درجه اول ــ از اين همه سر و صدا ديوانه شده‌ام ــ خانه‌ای بسازم مطابق ميل خودم با چند تا باغچه كه در آنها گل و گياه بكارم و صبح آبشان بدهم و مواظبشان باشم . بعد اين خانه يك اتاق داشته باشد خيلي بزرگ ــ آخر من از اين اتاق‌های قوطی كبريتی به تنگ آمده‌ام ــ آفتاب گير . دور تا دور اين اتاق را قفسه بگذارم و ‌كتاب‌های نو در آنها بچينم ، كف اتاق را با يك قالی قشنگ فرش كنم ، گوشه و كنار چند تا مخده بگذارم؛ بعد وقتی زمستان می‌آيد بخاری را روشن كنم ، تمام پرده‌ها را بيندازم ( اما باز هم از پشت شيشه‌ها بتوانم برف‌ها را كه يواش يواش به زمين می‌ريزند ببينم ) ، چند تا رفيق داشته باشم ، هر ماه يكی از آنها بيايد به سراغم. با هم بنشينيم توی اتاق، از صبح شروع كنيم يك منقل جلومان باشد پر از آتش های پشت گلی، يا سينه كفتری، فرق نمی كند . ولی آنقدر حساس كه اگر خواستيم به اشان فوت بكنيم يك پرده‌ی نازك خاكستر رويشان بنشيند ، يكي دو قوری آب جوش برای اينكه چای هميشه آماده باشد ، استكان‌ها همه شسته ، آنقدر شسته كه برق بزنند ، آن وقت از توی گنجه كه زياد هم دور نگذاشته باشند ــ همان دم دست كه آدم ديگر بلند نشود ــ شيشه عرق را دربياوريم ، سر وافور را به شانه ی منقل تكيه بدهيم و تا غروب گل بگوئيم و گل بشنويم ، همه اش حرف بزنيم ، هر چه دلمان می خواهد بگوئيم ، گاهی يك كتاب دربياوريم ( اين زحمت را ديگر آن رفيقی كه مصاحب يك ماهه است بايد بكشد ، چون من در آن موقع حال تكان خوردن هم نخواهم داشت ) و نرم نرمك بخوانيم ، زمستان را همين طور بگذرانيم تا بهار بيايد . وقتي كه بهار شد پرده ها را پس بزنيم كه شكوفه ها توی اتاق را ببينند ، چرا من به خودم زحمت بدهم كه شكوفه ها را ببينم ؟ يخچال را كم كم دم دست بگذاريم و باز هم …
    نكته اينجاست كه چون آقای كمبوجيه به اينجا رسيد ديگر فكر امانش نمی داد . اكنون صحنه كاملاْ عوض شده بود و آقای كمبوجيه در زير لحاف سنگين ( تازه داشت متوجه می شد كه چه لحاف سنگيني است ) می لوليد و در جستجوی راهی بود كه شايد بتواند از دست اين همه فكرهای رنگارنگ فرار كند . نيم خيز شد و سرش را از زير لحاف بيرون آورد و نزديك بود خودش را از تختخواب به زمين بيندازد ، اما فكر با چنان سرعت و قوتی بر سرش كوفت كه لحظه ای بعد ، در سنگر نرم و راحتش ، آرام و بی حركت دراز كشيده بود و همه جايش را لحاف مي پوشاند . باز هم مثل هميشه … ( آه باز هم مثل هميشه فراموش كردم . بگذريم .) تيك تاك ساعت بود كه سكوت را آهسته می تراشيد و هر كس حق دارد كه خيال كند آقای كمبوجيه ، خدای ناكرده ، به مرگ ناگهانی درگذشت و يا خوابش برد . اما من معتقدم كه شاعرانه تر سخن بگوئيم ، مثلاْ : « آقاي كمبوجيه ، در سنگر تسليم شد . خوشبختانه قمقمه ی او كاملاْ خالی بود و دشمن نتوانست به غنيمت ــ مقصود آب است ــ دست يابد .» اما حق با شما است ، گزارش رسمی را نمی توان سخن شاعرانه خواند ، بهتر است بگوئيم : « آقاي كمبوجيه با خيالی دلنشين هم بستر شد » و پس از اينكه او را بوسيد از روی تختخوابش برخاست . بيرون اتاق ، يك پسربچه ی زيبا انتظارش را می كشيد . پسربچه كه چهارده سالش تمام نشده بود لباسي پوشيده بود كه او را زيباتر از هميشه نشان می داد ــ مثل اينكه از اعماق قرون گذشته بيرون آمده است ــ و عرق چين زردوزی شده ای را كه كج روی سرش گذاشته بود با دست نوازش مي كرد . آقای كمبوجيه وقتي به او رسيد ايستاد ، دستش را زير چانه ی او گذاشت و سرش را بلند كرد . پسربچه از شرم گلگون شد و لبخند زد . متأسفانه وقتی لبخند زد كه درِ خانه ی بزرگی را كه كنار رودخانه بنا شده بود زدند و آقای كمبوجيه مجبور شد به او اجازه بدهد كه برود در را باز كند . همانطور كه من و شما نمی توانيم حدس بزنيم چه كسی بود كه به ديدار آقاي كمبوجيه آمده بود ، خود آقای كمبوجيه هم در زير لحاف سنگين هر چه می كوشيد به ياد نمی آورد كه تازه وارد را كجا ديده است . به هر حال به طرف او رفت :
    ــ بله ، حضرت آقا ! چه فرمايشی داشتيد ؟
    ــ جنابعالی آقای كمبوجيه … ( مهر اداره ی قند و شكر روی آن خورده است ) نيستيد ؟
    ــ چرا ، البته خودم هستم .
    ــ اوه ، مهربان ترين مهربانان و عجيب ترين دوستان ! من يكی از ياران تو هستم كه نوبتم رسيده است .
    آقای كمبوجيه صلاح در آن ديد كه جدی باشد :
    ــ دوستی كه بايد يك ماه جاری را با من بگذراند هم اكنون در اتاق وافور می كشد ، بنابراين شما به رسميت شناخته نمی شويد .
    تازه وارد ، هنوز مداركش را ارائه نداده بود كه آقای كمبوجيه فرياد كشيد :
    ــ بچه ، او را بيرون كن !
    به يكباره از درهای مرئی و نامرئی خانه هزاران پسربچه ي زيبا ، بعضی مثل پنجه ی آفتاب و بعضي مثل قرص قمر ، با عرقچين های زردوزی شده و تنبان های گشاد ، و يا با شلوارهای گلف و پيراهن های كاوبوی و سرانگشت های عناب رنگ ، بيرون جستند و دوست از راه رسيده را كه هاج و واج مانده بود به خفت و خواری تمام به رودخانه پرتاب كردند .
    اكنون وقت آن است كه هر كس به اشتباهش اعتراف كند ، چه آن كه آقای كمبوجيه را مرده مي پنداشت و چه آن كه فكر مي كرد خوابيده است و حتی من كه گزارش غيرواقع دادم و شعر بی معنی سرودم . حقيقت امر اين است كه در اين مدت آقای كمبوجيه تسليم نشده بود ، بلكه با يك حيله ی جنگی ( خود را به خواب زدن يا عاميانه تر خود را به موش مردگی زدن ) می خواست حريف را به زانو درآورد . حريف او ( فكر ، فكری نافذ كه مثل سيل سوراخ كننده بود ) اكنون داشت قد خم می كرد تا به زانو دربيايد و آقاي كمبوجيه از روی خوشدلی فطری خواست در اين دقايق آخر به ملايمت با او رفتار كند .
    ــ راستي خيلی مضحك بود . تازه حالا يارو را شناختم . حيوانی راست مي گفت كه از دوستان ثابت قدم من است . حالا چه كار بايد كرد ؟ مسلماْ وقتی كه خانه را ساختم و دم و دستگاه را به راه انداختم به جبران اين بی احترامی، اولين ماه را با او خواهم گذراند …
    ــ اما فكرش را بكن ، بهتر نيست يك زن بگيری كه شب برايت آبگوشت بپزد و روز سيب زمينی و هويج سرخ كند كه بيش از اين معده ی بيچاره ات را با كالباس و نان سفيد به جنگ وا نداری ؟ هر روز لباس هايت را بشويد و اتو بزند ، برايت بچه بياورد مثل هلو ، اسمش را بگذاری ، اسمش را بگذاری … مثلاْ يك زهرماري اسمش را بگذاری كه وارث نام تو باشد و يادت را در جامعه جاويد نگاه دارد ؟ بعد هر سال يكی به جمع وارثان اضافه بكنی، مثل دانه ی تسبيح ، آنقدر زياد كه سر سفره جای خودت نباشد ، هی وق بزنند و از هم بقاپند و از هر طرف آنقدر مهارت را بكشند كه به فكر هيچ چيز نيفتی؟ به جای ترياك و عرق و رفيقان يك ماهه ، خودت را با زن و بچه ها و ديزی آبگوشت و قرض های اول ماهت تخدير كني ؟
    زنگ ساعت بود يا بلای آسمانی يا موهبت الهی، هرچه بود چرت آقای كمبوجيه را چنان پاره كرد كه به سرعت بلند شد و روی تختخوابش نشست . ساعت شماطه دار همچنان زنگ می زد و آقای كمبوجيه به ياد آورد كه از روی فراموشی تكمه ی زنگ را آزاد گذاشته است . به تدريج دورنمای وحشتناكی در جلو چشمانش پديدار می شد : بلند شدن ، دست و رو شستن ، به مستراح رفتن ، توی خيابان ولو شدن و صبحانه و ناهار را يكجا به اسم عصرانه خوردن .
    به ملايمت و آرامي بار ديگر در تختخوابش دراز شد ، منتهی دستش را هم دراز كرد و از زير تخت ظرفی برداشت و زير لحاف برد و پس از مدتی بيرون آورد و گذاشت سرجايش و با خوشحالی گفت :
    ــ اين از اين يكی .
    بعد از آن باز دستش را دراز كرد و از روی سربخاری سفره ای را برداشت ، روی شكمش پهن كرد و بنا كرد به خوردن ( متأسفانه به علت اينكه اتاق به تدريج تاريك می شد معلوم نبود كه آقای كمبوجيه چه می خورد ).
    در يك روز فرح انگيز بهاری ، كلاغ ها عشقبازی می كردند و ماهی ها از هم جدا می شدند و آقای كمبوجيه با چشم های باز بادكرده فكر می كرد :
    ــ باز هم رحمت به روزهايی كه اداره داريم . روزهای تعطيل همه اش همين جور می گذرد . واضح است … منتهی من آخرين بار راجع به چه فكر می كردم ؟ آهان ، تازه يادم آمد : فرق كمدی و تراژدی … صحيح ، تراژدی آن است كه يك نفر را بكشند ، آن يك نفر هم بايد عاشق باشد و كمدی آن است كه خانواده ی عروس دخترشان را به مرد عاشق كه به خواستگاری آمده است ندهند . بنابراين عشق آن سال زمستان من چه بود ؟ چون مرا نكشتند تراژدی نبود و چون من اصولاْ به خواستگاری هم نرفتم كه معلوم شود خانوادهی عروس موافقند يا مخالف ، پس كمدی هم نمی تواند باشد … شايد بتوان گفت …
    ــ شايد ندارد ، به يقين می توان گفت كه مضحك بود .


    ۳
    شناسنامه‌ی دوم :

    دوشيزه « سكينه » ، دارا‌ی نام خانوادگ‌ی ( مهر اداره ‌ی قند و شكر ) فرزند ( مهر اداره‌ی قند و شكر ) در تاريخ نوزدهم ماه بهمن سال 1300 شمس‌ی در شهر ( مهر اداره‌ی قند و شكر ) متولد شده است . در صفحات مربوط به ازدواج و فوت چيز‌ی نوشته نشده است . دوشيزه سكينه ساكن يك‌ی از شهرستان ها است .


    ۴

    يك شب از زندگانی دوشيزه سكينه :
    ساعت ۷ــ دوشيزه سكينه با اوقات تلخ از جلو آينه بلند شد و همانطور كه روبان هايش را در دست داشت به طرف مادرش رفت . مادرش خدابيامرز ( به مناسبت اينكه اخيراْ ممكن است مرحوم شده باشد ) از زير عينك به او نگاهی كرد و به تدريج صورتش به شكل يك علامت سؤال چروكيده درآمد . دوشيزه سكينه لب هايش را غنچه ی نيمه شكفته كرد و با صدای بلند به سؤال مادرش جواب داد :
    ــ مامان ، من از غروب تا حالا به خودم اذيت می كنم كه فرم موهای سرم كاملاْ دم اسبی بشود . اما هر دفعه ، نه اينكه دست تنها هستم و گره اش را شل می زنم ؟ به جای اينكه مثل دم اسب های چموش سر به هوا بايستد درست مثل اسب های از جنگ برگشته پخش و پلا می شود . حالا می خواهم كه شما در اين كار كمكم كنيد .
    چروك های صورت مادر دوشيزه سكينه به تدريج باز شد و اين بار به صورت يك علامت تعجب درآمد . خودش گفت :
    ــ چي گفتی، مادر ؟
    دوشيزه سكينه برای مادر گوش سنگينش بار ديگر آنچه را كه گفته بود تكرار كرد . اما خيال نكنيد كه قضيه به همين آسانی خاتمه يافت . تازه ساعت هفت و نيم بود كه پيرزن خداشناس حرف دخترش را فهميد و مراسم بستن گره و بقيه ی آن تا ساعت هشت ادامه داشت .
    ساعت ۸ــ دوشيزه سكينه با موهای دم اسبی سر به هوا ، در حاليكه تا حد امكان می كوشيد سرش را تكان ندهد ، روي يك صندلی لهستانی نشست و مجله ی « بانوان آينده » را در دو دست گرفت و آن را به محاذات سرش بالا برد تا مطالعه كند . اما چون حوصله ی اين كار را نداشت ( چند روز پيش در دفتر خاطراتش نوشته بود : من برای مطالعه ساخته نشده ام ) بنا كرد آن را ورق زدن . جسته گريخته از هر صفحه چيزی می خواند :
    پيام واعظ شهير به بانوان آينده ی ايرانی : آری، خواتين ، اين گل های سرسبد اجتماع ، كه … كه دامن های كوتاه و لباس های تنگ مي پوشند نبايد انتظار داشته باشند كه اندامشان به خوبی رشد كند … و گرنه « رابرت » می دانست كه او ساليان دراز در رشته ی زيبائی اندام كار كرده است … عدم توفيق او بسته به همين امر بود ، يعني به جای اينكه كتاب های مرا كه پنديات لازمه در لباس صنايع ظريفه است بخواند به قرائت كتب ضاله مشغول شده بود و روی همين اصل بيچاره عمرش را به شما داد …
    آري ی دختران زيباروي
    تا كی آخر غمين ز حسرت شوی
    « يا بزرگی و عز و نعمت و جاه
    يا چو مردانت مرگ روياروی »

    … علت اينكه من در اين مسابقه شركت كرده و عكس خود را فرستاده و مقاله نوشته ام آن است كه به تمام ملل دنيا بفهمانم كه در سايهی تحولات روزافزون ، ما بانوان ايرانی هم از چادر و چاقچورهای قديمی به درآمده و برای خود روزنامه و كانون و بنگاه و تشكيلات و مطبوعات درست كرده و دست به دست ساير فنومن های اجتماعی از قبيل مردان و كودكان و جوانان و نيروهاي صنعتی و انتظامی داده ، خودمان و ارابه ی تاريخ را به جلو سوق می دهيم و حاضريم حتی قطرات خون خود را در اين راه بر زمين بريزيم … آفرين ! دوشيزه ی عزيز ، خوشوقتيم كه نصايح خواهرانه ی ما كه مرتباْ در صفحه ی « جواب به شما » چاپ می شود چنان مؤثر واقع شده كه از اين عادت غيرواجب دست كشيده ايد … وگرنه به شما همان می رسيد كه به آن مارگرت ستاره ی مشهور سينما رسيد . تا آنجا كه وقتی لازم بود ديگر خونی نداشت كه بر زمين بريزد .
    دوشيزه سكينه مطالعهی خود را تا ساعت ۹ به همين ترتيب ادامه داد .
    ساعت ۹ ــ باز هم مثل هميشه ( … اما با قيد احتياط ) دوشيزه سكينه در را به روی ابوی باز كرد . ( مدت ها پيش در دفتر خاطراتش نوشته بود : « برای چه من به مادرم كه روزها و شب ها مرا پرورانده و از خون جگر و اشك چشم برايم مايه گذاشته است بگويم والده ! چرا من اينقدر با كسي كه به من محبت و صميميت داشته است رسمی رفتار كنم ؟ نه ! من يك دختر احساساتي هستم كه نمي توانم بر خلاف ندای قلبم رفتار كنم . من او را مامان صدا خواهم زد . در مورد پدرم برعكس است ، او كسي است كه من بايد تا می توانم احترامش را هرچه بيشتر رعايت كنم . آری اول احترام و بعد محبت . لذا چقدر زشت و بی ادبانه و ناهنجار خواهد بود كه او را پدر بنامم . تنها با گفتن ابوی است كه می توانم مراتب احترامم را نسبت به او كه در حقيقت دومين به وجود آورنده ی من است ثابت و مبرهن كنم. » )
    وقتي ابوی و مامان و دوشيزه سكينه بر سر سفره ی شام ( خوشبختانه چون برق پس از خاموشي اوائل شب ، آمده بود همه جا نيمه روشن بود و معلوم بود كه اين خانواده ی خوشبخت نان و آبگوشت كله ی گوسفند می خورند .) نشستند با صحبت های جدی كه هر شب تكرار می شد و به مناسبت سنگينی گوش مامان و لكنت زبان ابوی و ايرادهای بنی اسرائيلی دوشيزه ، بيش از آنچه كه بايد وقت می گرفت ، شروع شد :
    ــ ابوی ، من ديگر طاقت تحمل اين محيط خراب را ندارم . آخر تا كی بايد آدم از هر طرف ناملايمات ببيند و دم نزند ؟ من ديگر نمی توانم شاهد اين همه فساد و ظلم باشم . دروغگوئي و ستمگری و بی اعتنائی به قوانين جاری مملكت هر ايرانی نيك سيرتی را به ستوه آورده است . شما خودتان فكر بكنيد كه علاوه بر اينها من يكی از دوشيزگان اين مملكت هستم ، جنساْ زن آفريده شده ام . البته نمی خواهم بر خلاف تمايلات قلبی خودم مقام خود را بالا ببرم و بگويم بيش از ديگران حساس می باشم ، نه ، فعلاْ اين قسمت را مسكوت عنه می گذارم . جان كلام من اينجاست كه من مي خواهم با مردان حقوق مساوی داشته باشم ، احترامم محفوظ باشد ، حق تعليم و تربيت داشته باشم و حتی براي تماشا هم كه شده سری به پارلمان بزنم و بتوانم استعدادهای نهفته ام را كه اكنون در گوشه و كنار وجودم پلاسيده شده اند به منصه ی ظهور درآورم و آنها را در دسترس همگان قرار دهم . تمام اين ملاحظات مرا بر آن داشته است كه از مدتی پيش به شما پيشنهاد كنم مرا به خارجه بفرستيد و امشب هم مصراْ تقاضای خود را تجديد مي كنم و اميدوارم به آن بذل توجه بيشتری بكنيد .
    ــ ابوی ( ادب از نسل جديد به نسل قديم هم سرايت كرده بود ، به نحوی كه مامان به خود اجازه نمی داد مثل سابق شوهرش را « مردكه » خطاب كند ) ، دخترم چه می گفت ؟
    ضمن تغذيه ی همگانی، دوشيزه سكينه و ابوی با حوصله و كوشش سعی كردند مطالبی را كه گفته شده بود به مامان بفهمانند . پس از اينكه فارغ شدند ، ابوی چنين گفت :
    ــ دخترم … براي بنده … سعادتی بالاتر از اين نيست كه يگانه ثمرهی شب … شب زفافم را برای ادامه ی تحصيلات … و دوری از نا… ناملايمات به خارجه … جه بفرستم ، اما آن وقت با دل خود دل والده … والده … والده ات ( ملاحظه مي فرمائيد كه ادب همگاني شده بود ) چه كنم ؟ ما نمی توانيم فراق تو را تحمل كنيم . آيا نمی شود در پيشنهاد خود تجديدنظر بكنی و برای تكميل تحصيلات عاليه به تهران بروی … بروی … بروی ؟ و به همان تماشای پارلمان قناعت كنی ؟ درست است كه روح حساس … و فكر بلند تو … در آنجا هم آزرده می شود ، اما چه بايد كرد ؟ وطن ما بايد به دست تو و من و والده … والده … والده و امثال ما و كودكان تو ( انشاءالله ) آباد شود . هيچ وقت خارجی دلش برای ما نمی سوزد . وانگهی ، تو اگر نتوانی در مملكت خودت كاری بكني در خارجه هم به طريق اولی كاری از پيش … از پيش … از پيش …
    چون بيم سكته می رفت مذاكره قطع شد . اما مامان سرش را فيلسوفانه تكان می داد و با وجودی كه هيچ نمی شنيد معلوم نيست چرا باز هم مثل هميشه خيال كرد كه ابوی با مسافرت دوشيزه سكينه به خارج موافقت كرده است . اين است كه خنديد و گفت :
    ــ سكی جون ( علامت اين بود كه مامان نهايت حسن نيت را به كار برده است ) ، حالا انشاءالله رحمان چه وقت می روی؟
    پس از مدتی كه با او سر و كله زدند تا حاليش كنند كه هنوز موافقتی به عمل نيامده است ، باز هم بحث های جدی بي نتيجه تا ساعت يازده ادامه يافت . تنها نتيجه ای كه امشب به دست آمد اين بود كه دوشيزه سكينه راه زندگيش را تغيير داد ، و به جای تكميل معلومات خياطي قصد كرد كه در رشته ی خانه داری به مطالعات خود ادامه بدهد .
    ساعت۱۱.۳۰ــ خواب . دوشيزه سكينه مطلقاْ به خيالات شيطانی از قبيل هماغوشی با مردان ، شوهر كردن و خيالات روحانی ، مثل بچه دار شدن ، اهل زندگی زناشوئی بودن ، شكم باردار ، لالائی و جز اينها ، اجازه نمی داد در مغزش راه پيدا كنند و شايد به همين علت بود كه هر شب قرص خواب آور استعمال می كرد .
    ساعت ۴ بعد از نيمه شب ــ دوشيزه سكينه به قضای حاجت رفت و پس از برگشتن قرص ديگري خورد و پس از آن تا صبح خواب بود .


    ۵

    چند جمله ی احساساتی :
    مدت ها گذشت . ساليانی پس از آنكه اين دو شناسنامه را بررسی كرديم ، به شناسنامه ی ديگري برخورديم كه پرده از راز مهمی برداشت و به علاوه نشان داد كه بر خلاف آنچه شايع است دستگاه های ما ، و به خصوص دستگاه آمار متولدان ، بسيار خوب كار می كند چون در شناسنامه ی اخير ديگر خبری از مهر اداره ی قند و شكر نبود .

    ۶
    شناسنامه ی سوم :

    آقاي « ارسطو » دارای نام خانوادگی « زنجبيليان » فرزند « كمبوجيه » و « سكينه خانم » در تاريخ بيستم ماه اسفند سال 1335 شمسی در شهر ری متولد شده است . ( در صفحات مربوط به ازدواج و فوت چيزی نوشته نشده است .)


    ۷

    يك روز و يك شب از زندگی آقای ارسطو :

    وقايعی را كه در يك شبانه روز براي آقای ارسطوی شيرخوار اتفاق می افتد به انضمام وقايعی كه احتمال دارد اتفاق بيفتد می توان در چند كلمه خلاصه كرد ( خواب ها ، گريه ها ، فكرها ) ، اما چه گناه بزرگی است اگر بخواهيم تنهائی بزرگ او را هم سرسری بگيريم و تنها به آن اشاره ای بكنيم ( مثنوی هفتاد من كاغذ شود ) … يك سال پيش كه ارسطو به دنيا آمد تنها نبود : با همسفری به سير و سياحت اين دنيای فانی آمده بود ، با برادری شبيه خودش كه يكي دو ماه بعد ، در شب نشينی خانوادگی كه فقط در چنين مواقعی تشكيل می يافت ، اسمش را « اشكبوس » گذاشتند ، اشكبوس و ارسطو … از آن پس اين دو يار همدل كه گرچه در قنداق های جداگانه پيچيده شده بودند اما دل و جانشان متحد بود ، با هم گريه كردند و جيغ كشيدند و به خواب رفتند و با هم بيدار شدند و زندگي را لمس كردند . اما چه مي توان كرد كه كار روزگار هميشه جدائي افكندن است : هفته ي پيش اشكبوس مهربان بی هيچگونه مقدمه ای وفات يافت . مرگ جانسوزش آنقدر ناگهانی و مرموز بود كه از هر سو عقايد موافق و مخالف را برانگيخت و هر مقام ذی صلاحيتی آن را به نحوی توجيه كرد . پزشك قانوني در گواهي خود با ترديد چنين نوشت : « گواهی می شود كه آقای اشكبوس ، يك ساله ، فرزند آقاي كمبوجيه ، به علت ضعف مزاج و بيماری داخلی فوت كرده است . با آنكه به خاك سپردن ايشان بلامانع است ، معهذا می توان برای رفع هرگونه شبهه ای به كالبدشكافی اقدام كرد .» يك روزنامه ی عصر در ستون حوادث خود به اين ترتيب اين ضايعه را يادآور شد : « ديشب طبق گزارش خبرنگار مخصوص اطفال ، كودك يك ساله ای ملقب به اشكبوس ، همانطور كه در بغل مادرش بوده است ناگهان خود را به ميان حوض آب پرتاب و در دم به هلاكت می رسد . مقتضی است مادران …» در همان لحظات بحرانی ، سكينه خانم دفتر خاطراتش را از چمدانی كه يادگار دوران دوشيزگيش بود بيرون كشيد و در گوشه ای كه سفيد مانده بود نوشت : « آه … اين محيط نامساعد ، اين همه ناملايمات كه از در و ديوار می بارد ، اين قوانين و مقررات غلط و اين آدم های كثيف و بی تربيت باعث شدند كه اشكبوس من برای فرار از آنها و دوری از مبتذلات و كثافات زندگی راه جهان ديگر را در پيش گيرد .» و يكی دو روز بعد كه امواج غم فرو نشست سطر ديگری به نوشته اش اضافه كرد : « آری … بايد همين فردا ، حتی اگر ممكن است همين الان ، لااقل ارسطو را نجات بدهم … بايد او را به خارجه بفرستم ، و خود به تماشای موزه ها و تآترها و پارلمان بپردازم .»
    در تمام اين مدت آقاي كمبوجيه ساكت بود و معلوم نبود در مغز فعالش چه می گذرد . بالاخره در يك بعد از ظهر گرم مجال يافت كه درباره ی مرگ فرزند عزيزش ( كه از وارثان نامش بود ) فكر بكند و دست آخر در نيمه شب آن روز به اين نتيجه رسيد : « فرزند دلبند مرا عوامل مختلفی به ديار عدم فرستاد . او يك دقيقه استراحت نمی كرد . مجبور بود در تمام ساعات و دقايق عمر كوتاهش فعاليت كند و عرق بريزد ، او نمرد بلكه خودكشی كرد . او سنگر زندگی را تهی كرد در حاليكه من سال ها است با چند قمقمه ی خالی پوسيده ، مدام از اين گوشه به آن گوشه فرار می كنم .»
    تنها ارسطو است كه در اين ميان هنوز درباره ی مرگ اشكبوس ناكام عقيدهی مخصوصی ندارد و اگرچه ممكن است مردمی كه از دنيای او و وسعت ادراكش بی خبرند اين موضوع را به بلاهت يا صغر سن يا عدم احساس و عاطفه منسوب كنند ، اما حقيقت جز اين است . در ناصيه ی ارسطو آثار ذكاوت هويداست و به خوبی می توان ديد كه صفات برجسته ی پدر و مادرش را در خود جمع كرده است . متأسفانه هنوز خيلی زود است كه آينده ی او را پيش بينی كنيم . آنچه اكنون وظيفه ی ماست اين است كه با او همدلی كنيم و در غم و رنجش شريك باشيم : غم و رنجِ در تنهائی فكر كردن ، در تنهائی خوابيدن و در تنهائی جيغ زدن .


تماس  ||  1:16 PM



Sunday, November 13, 2005



از رمان « کودکی »
جى. ام. كوتسى
ترجمه‌ی محسن مينو خرد





رمان خوبی که به جرئت می‌توان نوشت از خواندن‌اش لذت می‌بریم، چه خواننده‌ی معمولی باشیم چه حرفه‌ای، به احتمال زیاد یکی دو بار دیگر هم که دلمان تنگ شد سراغ‌اش می‌رویم و دو باره آن را می‌خوانیم . داستان چه آنجا که کودکی ده دوازده ساله راوی است چه گاه گاهی که آقای کوتسی، روان است . ترجمه ی موفق محسن مینو خرد - مترجم باسابقه‌ای که در همه‌ی کار‌هایش از دو زبان سوئدی و انگلیسی سود می‌برد - لذت خواندن را دو چندان می‌کند. کاش ناشر دقت مترجم را حداقل در چاپ‌های بعد ارج بگذارد و غلط‌های تایپی را که این جا و آن جا ، ظاهر می‌شوند درست کند. نباید کار زیاد سختی باشد که را را زا تایپ نکرد و عین را غین.






    .... با این که هر شنبه عصر می‌رود سینما، ولی فیلم‌ها دیگر مثل موقع‌هایی که تو کیپ تاون بودند نمی‌چسبد. آن روزها کابوس می‌دید که دارد زیر آسانسور له می‌شود یا مثل قهرمان‌های سریال‌ها از کوه و دشت می‌پرد پایین، سر در نمی‌آورد چرا ارول فلین نقش رابین هود را که بازی می‌کند هیچ فرقی با وقتی علی بابا را بازی می‌کند ندارد. چرا می‌گویند بازیگر بزرگی است. او از صحنه‌های شکار رو پشت اسب که همه عین هم‌اند خسته شده است. سه دلقک هم که دیگر گندش را بالا آورده‌اند. تارزان را هم دیگر نمی‌شود باور کرد، آخر کسی که نقش او را بازی می‌کند هی عوض می‌شود. تنها فیلمی که چشم‌اش را می‌گیرد فیلمی است که توش اینگرید برگمن سوار قطاری آلوده به آبله می‌شود و می‌میرد. اینگرید برگمن بازیگر دل‌خواه مادرش است. زنده‌گی یعنی این جوری است؟ یعنی می‌شد مادرش هم هر آن فقط به خاطر ندیدن یک علامت رو یک پنجره بمیرد؟
    ..


نشر قصه -۲۰۰۵

تماس  ||  3:33 AM




: