باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Saturday, September 29, 2007


    خیال ِ بلورین - گیلبرت سورنتینو
    پاره‌هایی از یک رمان
    مترجم: کوشیار پارسی




    ۶ مشکل حافظه

    دوک فرایدی می‌گوید: مشکل فکر کردن به گذشته اینه که تنها چیزهایی رو که اتفاق افتاده به یاد می‌آری. اتفاق‌‌ها رو تا زمانی که چیز دیگه‌ای اتفاق نیفتاده، به خاطر می‌آری. و می‌خوای دقیقن چیزهای بعدش رو به یاد بیاری. می‌خوای به خاطر بیاری که چه اتفاقی می‌تونست بیفته – و این امکان نداره. چرا؟ چون اتفاق نیفتاده. مثلن، یه ماجرای عاشقانه رو در نظر بگیر. اولین عشق. تصویرهای گذرایی از شور و شادی. من عقیده دارم که این پدیده‌ی خاص، عامل همه‌ی فجایع ِ جهانه. گرچه اعتراف می‌کنم که همه‌ی این مشکل تو نگاه اول عادی به نظر می‌آد.
    کورتین می‌گوید: Credo qui a absurdum.. این رو آنسلموی مقدس گفته. کی می‌تونه تو حرفش شک کنه؟
    بیلی ایرلندی می‌گوید: این حرومزاده داره درسای لاتین رو که تو مدرسه‌ی رومی یاد گرفته قُد قُد می‌کنه. پس ما این‌جا با یه فیلسوف نیم‌پز و یه خطیب طرفیم.
    چیچ می‌گوید: پیش‌ترها، شنبه شب تو سنت آنسلموس جشن رقص محشری برگذار می‌شد. هنوز هم این کارو می‌کنن؟
    میلر سرخه می‌گوید: دخترهای محشری می‌آوردن واسه رقص.
    سیلُر می‌گوید: دخترهای محشر. لیزی مولوانی دختر محشریه؟
    سرخه می‌گوید: خب اون استثناست.
    دوک فرایدی می‌گوید: آها! استثنا قاعده رو می‌سازه. درست مث تئوری من که یادآوری چیزایی که اتفاق نیفتاده‌ن، همه‌مونو دیوونه می‌کنه.
    عرب می‌گوید: من این‌جا دارم بوی تند و تیز تظاهر رو می‌شنفم. تظاهر و، و، راستش چی می‌خواستم بگم؟
    درومر می‌‌گوید: سفسطه.
    دقیقن! دوست بزرگ من!
    دوک فرایدی می‌گوید: ببین، مثلن احساس تلخی و شیرینی رو در نظر بگیر. روز گندی رو به نظر بیار. اون‌قدر غم‌انگیز که دل آدمو ریش می‌کنه. دو تا جوون، یه زن و یه مرد ایستاده‌ن زیر آفتاب ملایم خدا. فرشته‌ای از آسمون نگاشون می‌کنه. بال‌هاشو باز کرده و داره براشون دعا می‌کنه.
    کورتین می‌گوید: دعای رستگاری ناچارن باس همیشه دوستانه باشه. وگرنه می‌شه نفرین. "بعد به کارتاگو آمدم، آن‌جا که سوت کتری آب جوش ِ پر از روابط نامشروع به گوشم رسید." این اگوستینوسه.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: مهم نیس.
    چیچ می‌گوید: چه خوب که اینو به لاتین نگفت.
    دوک می‌گوید: ممنونم کورتین. فرشته‌ای با بال‌های بازکرده برای دعا و این حرفا اون دوتا جوون رو نیگا می‌کنه. فکر کن نزدیکی‌شون چن‌تا درخت هست، سبز و شاداب و کوه هم از دور به چشم می‌آد.
    عرب می‌گوید: از دور همیشه کوه به چشم می‌آد. می‌تونین بفهمین که تو قصه‌های دوک هرگز اتاق مبله پر از سوسک یا یه آپارتمان به سردی یخ وجود نداره. همیشه یه محیط روستایی با کوه تو پس‌زمینه‌ش. یا اقیانوس.
    کورتین بلند می‌گوید: Thalassa! Thalassa! ! گزنفون.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: بابا، کورتین، بذار این مرد با اون کوه لعنتی حرفشو بزنه.
    دوک فرایدی می‌گوید: این زوج نازنین به شکل معصومانه‌ای برهنه هستن و تن زیباشون خیلی شکیله. از زیبایی همدیگه گنگ شده‌ن. کاملن طبیعی‌یه. از هیچی نمی‌ترسن. درست مث آدم و حوا تو باغ عدن. و اگه ماری تو نزدیکی‌شون سبز بشه، یه کیر ِ پیر ِ بی‌خطره. دستاشونو دراز می‌کنن طرف همدیگه. اوه، چه خجالتی. اوه، چه‌قدر خجالتی.
    درومر می‌پرسد: کاملن برهنه؟
    درومر دلخور می‌گوید: اوه.
    دوک فرایدی می‌گوید: خب، می‌تونین این منظره رو تصور کنین؟
    همه سر تکان می‌دهند، برخی با دل‌خوری.
    دوک فرایدی می‌گوید: ولش کنین! ول کنین! فراموش. حالا – سال‌ها و سال‌ها می‌گذره. اون زوج جوون از هم دور و بیگانه شده‌ن. لباس به تن دارن، با یکی دیگه ازدواج کرده‌ن که اون هم لباس به تن داره. کار، بچه، موهاشون ریخته، دندوناشون خراب شده. اون احساس قوی آشنا، پاهای ناتوان، پیرچشمی، سوء‌هاضمه، پستونای آویزون، موهای خاکستری، شکم براومده و همین‌جور بگیر تا آخر.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: یه چیز دوک رو باس قبول کنیم. آدم رومانتیکی‌یه.
    عرب می‌گوید: ادامه بده دوک. قصه‌ی تو پره از چیزای مهم که منو عصبی می‌کنه.
    دوک می‌گوید: خوب گوش کنین. این دوتا که یه وقتی جوون، عاشق پیشه و برهنه بودن، دیگه نه جوونن و نه برهنه و نه اصلن عاشق پیشه. بیشتر اوقات به اون روز باشکوه فکر می‌کنن و غمگین می‌شن. چرا؟
    میلر سرخ می‌گوید: سرما خورده بودن.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: به خاطر رفتار ناهنجار در انظار عمومی دستگیر شدن. راستی تو محیط رومانتیک هم آدمو می‌گیرن؟
    دوک فرایدی نگاه‌اش را به سقف می‌دوزد، انگار از بالا کمک می‌طلبد. می‌گوید: پر از غم هستن، چون، چون دقیقن با چشمای پراشک به یاد می‌آرن چه اتفاقی می‌تونس بیفته. دستای جوون و قوی‌شونو با تردید و لرزان دراز کرده بودن طرف هم. خون‌شون داغ و تند – اما خالص و ناب – تو تن برهنه‌شون راه گرفته بود. تو رگای پاک و معصوم‌شون.
    کورتین می‌گوید: داغ و در عین حال خالص؟ این‌جا به نظرم یه تناقض وجود داره. اکویناس حتمن می‌گفت ...
    دوک فرایدی می‌گوید: اکویناس اون‌جا نبود! می‌خوام برسم به اون‌جا. به لحظه‌ای که دستاشونو به طرف هم دراز می‌کنن. همینه! منظورم اینه. همین! تمام. فقط دستاشونو دراز کردن طرف هم. واسه اونا زمزمه‌ی عاشقانه مث عسل شیرین نبود. یک جان در دو بدن. نگاه خیره و عاشق که گیج‌شون می‌کنه. همین! تمام! همه چیز گذشت! پس، وقتی به اون روز عالی فکر می‌کنن، دیگه عالی نیس. چون اون چیزی که می‌تونس عالی باشه، اتفاق نیفتاده. می‌فهمین؟
    عرب می‌گوید: هنوز بوی ... اسمش چی بود درومر؟
    درومر پاسخ می‌دهد: سفسطه.
    سفسطه. دقیقن. می‌توانم این را هم اضافه کنم: چاپلوسی. سفسطه و چاپلوسی.
    کورتین می‌گوید: فکر کنم که تو نظرت رو دقیق بیان کردی. احساس پشیمونی که بعد از خراب شدن شانس به دست اومده به‌ت دس می‌ده. اما تو رو جنبه‌ی سکسی مساله تاکید می‌کنی. چیزای دیگه‌ای هم تو زندگی هس.
    درومر می‌پرسد: مطمئنی که کاملن برهنه بودن؟ از نوک پا تا فرق سر.



    ۷ La Vida es Sueno

    بیلی ایرلندی می‌گوید: می‌خوام یه خواب واسه‌تون تعریف کنم. یکی از اون معجزه‌های لعنتی.
    عرب می‌گوید: من خواب رو دوس ندارم. حتا خواب‌های خودم رو. نه فقط با چیزای بی‌ربط دلخورت می‌کنن، بلکه به قول روان‌شناسا حاصل ملالن. اصن واسه چی باس به خواب تو گوش بدم؟ از تعریف کردن خواب خودم هم دلخور می‌شم.
    بیلی می‌گوید: خواب من نیس. خوابیه که ریچی دیده و واسه‌م تعریف کرده. خواب محشریه لعنتی.
    عرب به درومر نگاه می‌کند و می‌گوید: انگار از خواب پاشی یا تو برف راه بری.
    خوب. می‌دانید که ریچی سال‌های سال پدرش را ندیده است. ده یا پانزده سال، یا حتا بیش‌تر. در خواب تصمیم می‌گیرد به فلوریدا برود تا او را ببیند. در خواب ازدواج کرده است. همسرش، شبیه همسرش نیست و اسمش کوکی است. می‌دانید که در خواب چه اتفاق‌هایی می‌افتد؟
    عرب می‌گوید: فروت همه‌شو صادقانه و جدی تعبیر کرده. خوب کوکی، بدمصب.
    باشد. ریچی و کوکی با یک ناش صورتی رنگ به آن‌سو می‌رانند. در خواب، ظرف یک ثانیه به آن‌جا می‌رسند. فلوریدا سطح بزرگ وسیع قهوه‌ای رنگی است که این‌جا و آن‌جا چند درخت مرده و پوشیده از خزه‌ی اسپانیایی وجود دارد. ریچی برایم گفت که انگار این خزه تنها روی درخت‌های منطقه‌ی لوییزیانا سبز می‌شود.
    - خزه‌ی اسپانیایی؟ هدیه‌ی محشریه. عالیه. نمی‌دونستم ریچی از این استعداد‌ها هم داشت.
    - گاهی درخت پرتقال یا لیمویی می‌بیند، اما در کل؛ این سطح وسیع لعنتی، خالی از جنبنده است. در همان لحظه، یک کدی بلوطی رنگ از رو به رو سوی‌شان می‌راند و مرد پشت فرمان شبیه برادر ریچی است. گرچه ریچی اصلن برادر ندارد.
    درومر می‌گوید: ریچی برادر نداره.
    - من هم الان همین را گفتم. اما در خواب، مرد پشت فرمان برادر اوست و در کدی بلوطی رنگی نشسته است. ریچی به دنبال‌اش سوی خانه‌ی سفید بزرگی با باغ گل می‌راند. نخل و فواره‌های بزرگ در میان باغ. روی چمن جلوی خانه عقربه‌ای مرمرین وجود دارد.
    عرب می‌پرسد: چی مرمرین؟ و گامی سوی بیلی برمی‌دارد.
    - عقربه‌ی آفتاب‌نما. ساخته شده از مرمر، بر چمن خانه.
    ریچی خوش‌حال می‌شود. آفتاب‌نما! آفتاب‌نما! عالی است! خدای من، توی کتابم خواهد درخشید. آفتاب‌نما. آفتاب-نما. محشر است.
    به پشت خانه می‌روند و به زنی با دو کودک برمی‌خورند که بدون تردید باید همسر برادر ریچی باشد. به ریچی لب‌خند می‌زند و بچه‌ها را سوی او هُل می‌دهد، اما او پشت سر برادرش می‌راند. آن‌وقت پدرش را وسط پاسیویی می‌بیند که پر از سنگ‌های رنگی صاف است. در میان خانه‌ی بازی نشسته است – اسم این خانه چیست؟ هِی عرب، با توام.
    عرب این پا و آن پا می‌کند و با دل‌خوری به درومر نگاه می‌کند: همین الان یادم بودها. بذار همون حرف قدیمی رو بزنم، اسمش نوک زبونمه اما نمی‌تونم...
    بیلی می‌گوید: مهتابی! یادم اومد. پیرمرد نشسته تو مهتابی.
    عرب می‌گوید: مهتابی!آهان، مهتابی! احمقانه‌س که اسم چیزای تو خونه و باغ و آشپزخونه رو فراموش کرده‌م. کلمه‌ی قشنگی‌یه.
    مهتابی به جای سقف برای جلوگیری از آفتاب، با پارچه‌ی آبی رنگی که به چهار ستون گوشه وصل است، پوشیده شده. کم‌رنگ مثل آسمان، پر از ستاره.
    - پر از ستاره. عجیبه‌ها درومر. این جوون فقط کلمه‌های قشنگی مث مهتابی رو به یاد نمی‌آره، بلکه قشنگ هم می‌تونه شرح بده. عالیه.
    پدرش در مهتابی لباس راحتی آبی رنگ مثل پارچه‌ی سقف پوشیده است. جلوی مهتابی، دو مجسمه‌ی سنگی سفید و سیاه رنگ نصب شده است. وقتی ریچی پشت سر برادرش نزدیک‌تر شود، پدر بلند می‌شود. ریچی را نمی‌بیند. می‌گوید"دارم می‌رم. می‌خوام واسه دیدن پسرم برم نیویورک. می‌رم چمدونم رو ببندم. واسه‌م جا رزرو کن." ریچی فریاد می‌زند"صبر کن، من پسر توام!" اما پدر ناپدید شده است. به دور و برش نگاه می‌کند و می‌بیند که همسرش هم ناپدید شده است. درست مثل ناش. می‌بیند که برادرش در کدی نشسته و می‌راند. همان لحظه همسر برادرش ظاهر می‌شود، اما حالا شبیه همسر خودش است که کوکی نام دارد. می‌گوید که دلش می‌خواهد بچه‌ها را به عموی‌شان معرفی کند. باشد؟ ریچی می‌گوید نه. می‌خواهد خود را به پدرش برساند و زن برادر می‌گوید که پس چرا به فلوریدا آمده است. چون پدر در فلوریدا زندگی نمی‌کند. می‌گوید که چه کسی می‌خواهد در فلوریدا زندگی کند. این همان خواب است.
    عرب می‌گوید: این خوابه؟ این؟ طنزش کجاس؟ غمش کجاس؟ ربطش کجاس؟ نتیجه‌ی اخلاقی‌ش کجاس؟
    این خواب است.
    احساس بدی دارم از این‌که ریچی این خواب را از خودش درآورده تا کلمات مهتابی و آفتاب‌نما و پرستاره را بیان کند. در درون‌ام حالت دل به هم خوردگی نسبت به این چیزها دارم. تو چی درومر؟
    بیلی می‌گوید: احساس من نسبت به این خواب پر از انزجار و خشمه. زر زیادیه. من این کلمات رو به کار نبرده‌م. ریچی تعریف کرده.
    عرب می‌گوید: می‌خوای ادعا کنی که کلمات رو مث طوطی تکرار کردی؟
    نه، این‌ها کلمات خودم است. فکر کردم که در صحبت معمولی به کارشان ببرم، مثل حالا.
    عرب می‌گوید: پس خواب خودته. خواب الکی.
    نه، خواب ریچی است. در ضمن ریچی واقعن به فلوریدا رفته تا پدرش را ببیند. آن‌جا فهمیده که برادری دارد که ناش دارد نه کدی و صورتی نیست بلکه قهوه‌ای رنگ است. و صبح روزی که به آن‌جا رسید، پدرش برای سفر تجاری به نیویورک رفته بود. این خودش محشر نیست؟ این همه ماجرا؟
    عرب می‌گوید: باس بگم که این سفر ریچی زر زیادیه. اصن پیش نیومده.
    بیلی می‌گوید: می‌تونس که پیش اومده باشه.
    و این خواب هم وجود نداشته. پرستاره! آفتاب‌نما! کوفت! مهتابی! زهرمار! کوفت!
    می‌توانست که اتفاق افتاده باشد.
    درومر می‌پرسد: این خزه‌ی اسپانیایی دیگه چه صیغه‌ایه؟ هِی هرب، این خزه‌ی اسپانیایی دیگه چیه؟ خزه‌ی اسپانیایی! کوفت، زهرمار! یه نمایش آشفته.


    ۳۴ محصول سری

    درومر دوباره کارت می‌فروشد. با کیف سفری و جعبه‌ی نمونه وارد قنادی وُلگر می‌شود. کیف را باز می‌کند و بسته‌ای بیرون می‌کشد. نمونه‌هایی برای "مناسبت‌های مختلف"؛ از تولد تا ازدواج، از تعمید تا ترحیم. این یکی عالیه! این را می‌گوید و کارت زشتی نشان می‌دهد.
    مردی با کلاه کپی روی صخره‌ای جلوی سه درخت‌چه‌ی بی برگ ایستاده و دست‌اش را به یکی از درخت‌چه‌ها تکیه داده است. به بیننده‌ی تصویر پشت کرده و رو به خورشید در حال غروب دارد. در دوردست، بر دریا، سه کشتی بادبانی از راست به چپ می‌رانند. کارت را که باز کنی، این کلمات در صفحه‌ی اول خوانده می‌شوند:
    آرزو می‌کنم
    دوباره
    ببینمت.
    درومر می‌گوید: محشره! پر از شور، معنا، طنز و نستالژی با حال و هوای مالیخولیایی. این کارت رو همیشه وسط دسته کارت‌ها می‌ذارم و قلب مشتری رو نشونه می‌‌گیرم. منو یاد فیلمی از بِت دیویس می‌ندازه. دَرَق! شَرَق! این کارت توجه‌شونو جلب می‌کنه. بعد کارت دیگه رو نشون می‌دم. بچه گربه‌ها و توله سگ‌هایی که سرشونو از تو یه چکمه‌ی کهنه بیرون آورده‌ن و یه دلار ارزون‌ترن. راحته.
    عرب می‌گوید: فوران عالی فکر. چی می‌گن به‌ش... زخمه می‌زنی رو سیم حساس‌شون. Perfecto رفیق. کی می‌تونه نسبت به غروب آفتاب و اقیانوس بی‌تفاوت بمونه؟ آب شور و بعدش هم بچه گربه و توله سگ؟ هیشکی؟
    سیلور می‌گوید: های درومر، اون کارتو نشون بده بینم.
    درومر کارت را نشان می‌دهد و سیلور با دقت تماشا می‌کند.
    می‌گوید: خدای من.
    مثل بازی‌گران با کف دست بر پیشانی می‌کوبد: چند هفته پیش یه خواب دیدم. این منظره همونه که تو خواب دیدم. حتا رنگ‌هاش هم همونه.
    عرب می‌گوید: رنگ‌ها یه کمی تنده. هی درومر! منظور شخصی ندارم ها!
    سیلور می‌گوید: رنگ‌ها رو می‌تونی ازم بگیری. مهم اینه که این کارت درست عین خواب منه. نمی‌تونم احساس‌مو بگم.
    پروفسور کوبا که به آب سردکن تکیه داده می‌گوید: سیلور بیا خوابتو واسه‌ت تعبیر کنم. وقتی جوون بودم، یعنی پیش از اون که شروع به نوشتن اثر حماسی "نفرین" بکنم، کتابی درباره‌ی تعبیر خواب نوشتم که براساس نظریات فروید و با در نظرگرفتن روانشناسی نوین و حکمت‌های قدیمی کشاورزان بود.
    سیلور می‌گوید: اینو باش. هرچیزی که اینجا گفته میشه، یا تو دیدی و یا درباره‌ش نوشتی. همه چیزو می‌دونی. اون کتاب خوابتو بکن تو کونم.
    کوبا به قفسه‌ی روزنامه و مجله‌ها تکیه می‌دهد و دستانش را بر سینه چلیپا می‌کند.
    عرب می‌گوید: پروفسور کوبای محترم، به‌ش محل نذار. مطمئن باش که من به همه‌ی آدمایی که دنبال سواد یادگرفتن هستن احترام می‌ذارم. وقتی می‌گم که سراپا کنجکاوی و اشتیاق هستم تا به تجزیه و تحلیل شما از این خواب گوش کنم، از ته دل می‌گم. گرچه بیننده‌ی این خواب کسی‌یه که فقط بلده طعنه بزنه و چرند ببافه.
    درومر می‌گوید: آمین! کنجکاوی مرا هم برانگیختی.
    کوبا می‌گوید: در این صورت برای رضایت آقایون حاضر، سعی می‌کنم تا پایه‌های مهم معنایی رو که پشت ِ مِه ِ تصاویر خواب پنهون هستن، تجزیه و تحلیل کنم و به این کارت برسم.
    عرب می‌گوید: Andiamo!! از این بهتر نمی‌شه.
    کوبا شروع می‌کند: این که مردی پشت به تو ایستاده، معناش تو خواب اینه که نمی‌خواد صورتشو ببینی. حالت غم تو چهره‌ش لو می‌ره. یا حالت خشم برای انتقام گرفتن از یه زن. صورت پنهان معمولن برای اینه که حالت واقعی آدما نشون داده نشه. اما این سه درختچه. چندتا برگ رو شاخه‌هاشون دارن، گرچه خشکیده به نظر می‌آن و این همیشه به معنای امکان وجود امید و نیرو هستش. راستش درباره‌ی این سه درختچه چیز زیادی نمی‌تونم بگم جز این‌که اینا نماد باور و ایمانی هستن که در حال رشده. امیدواری و عشق به همنوع. سه امتیاز اصلی تمدن غرب. مرد به غروب خورشید خیره شده، نه به طلوع یا خورشید تابان و غیره. این یعنی نیروی جوانی و شروع تعقل بزرگ‌سالی. بیشتر به حکمت قدیم شبیهه. شب ِ زندگی، می‌فهمین؟ دریا آبی یا سبز نیس، با نور غروب طلایی رنگ شده و یا اون‌جور که تو کتابم مفصل درباره‌ش نوشته‌م زرد رنگه. واسه همین می‌گم دریای زرد. چرا که نه؟ در سواحل چین، اگر سواد جغرافیایی‌م کمک کنه، کشوری که تنها تاریخش پر از حکمته؛ حالا درمورد طبیعتش سکوت می‌کنم. آره، پر از حکمت، مقدس و سرشار، نه کهنه و نه خاکستری. سه کشتی فریبنده‌ن. چون اشتباه کردن و اونا رو مث نشونه‌های امید و آرزو دیدن کار آسونیه. اما این اشتباه محضه. کشتی‌ها که به بندرگاه نزدیک می‌شن، مث اون افسانه‌ی قدیمی درباره‌ی کشتی پر از پول. حتمن اونو شنیدین. اما این سه کشتی دارن از ساحل فاصله می‌گیرن. نگاه کردن به مرد که به درختچه تکیه داده و انگار احتیاج به کمک داره، نشون اینه که اون نگرون سرنوشت کشتی‌هاس. چرا نباشه؟ این کشتی‌ها نشونه‌ی کشف هستن. در ضمن از این خواب می‌شه فهمید که سه کشتی، همون سه کشتی کریستف کلمب هستن. حالا اسمشون یادم نمی‌آد. اما شما می‌تونین این سه کشتی کوچیک و محو رو که به طرف امریکا رونده شده‌ن، کشف کنین! سومین هشدار هم اینه که مرد رو لبه‌ی صخره ایستاده. یه حرکت اشتباه کافیه که سقوط کنه به اعماق دریای خروشان. سقوط جبران ناپذیر. خلاصه، این خواب به معنای آینده‌ی درخشانه، پر از دانش و کشف – اگر مواظب قدم‌هات باشی و نذاری احساسات به‌ت خیانت کنه. احساساتی که تو چهره‌ت دیده می‌شه و تو می‌تونی اونو از نگاه دشمنات پنهان کنی. همون‌ها که می‌تونن این سه کشتی رو غرق کنن. البته اگه بتونن چهره‌ت رو ببینن.
    عرب می‌گوید: Fantastique! یه نمایش آموزنده و دقیق از تیره‌ترین تصویرهای سمبلیک به زبونی که خیلی خیلی روشنه و حتا یه آدم عامی هم بدون سردرد می‌تونه اونو بفهمه.
    سیلور می‌گوید: چرند اندر چرند. من اصن این خوابو ندیدم. واسه سرگرمی از خودم درآوردم.
    عرب می‌گوید: سرگرمی. واسه این سیلور دیوونه سرگرمی یعنی چرند بافتن. اون هم راجع به مسایلی که عقلش به اون نمی‌رسه.
    درومر می‌گوید: خجالت آوره سیلور.
    پروفسور کوبا می‌گوید: انتظار همچه چیزی رو داشتم. آقایون، اون می‌خواد نفرت‌شو پنهون کنه. از شوخی بی‌مزه و احمقانه‌ای که سیلور با ما کرده اصلن تعجب نکردم. در هر صورت چه سیلور این خوابو دیده باشه یا نه، من در تعبیر درست خودم از این خواب شک ندارم. اگه واقعن هم این خوابو دیده بود، تعبیرش همین بود که گفتم. هرکس دیگه‌ای هم اگه این خوابو ببینه، تعبیرش همینه. اون نباس تو عقل و هوشیاری خودش شک کنه.
    سیلور این‌با نرم‌تر می‌گوید: چرندیات!
    درومر می‌گوید: به نظر من عالیه! من می‌تونم از تعبیر شما استفاده کنم دوست عزیز. واسه فروش کارت‌هام. مثلن اینو بگم که این کارت براساس خوابیه که کریستف کلمب دیده. وقتی که مرتیکه هنوز نمی‌دونس زمین کرویه. بعدشم همین تعبیر شما رو تعریف کنم. روشن‌فکرانه‌س. مشتریای بیچاره رو چنون جادو می‌کنم که فکر کنن زرنگی کرده‌ن و این محصول رو خرید‌ه‌ن. نظر شما چیه پروفسور؟ چی فکر می‌کنین؟
    - می‌گویند کار خودت را بکن.
    عرب می‌گوید: به نظر من آدم بهتره تو تجارت راستگو باشه. هم حقیقت رو بگی و هم یه چیزی رو پنهون کنی.
    درومر می‌زند زیر خنده: محصولی با کیفیت عالی. محصولی که تنها تو جهان رمز و راز و اسرار پیدا می‌شه.



    ۵۸ باغ‌های کشوری

    کوکی لا نورد می‌گوید: به من از جشن‌های شلوغ چیزی نگو. از هیجان هنرپیشه‌ها. رومانتیسم همیشه تو راه بودن. حضار مشتاق. همه‌ش بازی هالیوودی. خیالات، اوهام.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: تو این دل ِ بیچاره‌ و نازک ایرلندی‌م رو می‌شکنی. واسه ما دروغای قشنگ بگو، چرندیات قشنگی راجع به مهتاب آسمون اوهایو و بال ملخ‌ها. اوه کوکی، ساکت بمون، کنار این صدای گوشخراش فولاد بالا سر جشن‌های بدمستی که واسه گوش‌های خراب و گردگرفته‌ی ما تدارک دیده‌ن. مگه نه دوک بزرگ؟
    - همینه که تو می‌گی.
    - بخوان. آه آورنده‌ی فرهنگ و سرگرمی سالم برای بره‌های خدا که از جفتک پراندن به بیضه‌های یک‌دیگر خسته‌اند. برای‌مان از نشئه‌گی بگو و از حقیقت پنهان امریکا که در پشت پرده‌ها آرام خوابیده است. برای‌مان از فضا بگو. بله، فضا! ف-ض-ا. این کلمه‌ی جادویی که کلید واقعی است برای آدم‌های عادی که چند سال دیگر به دیوانه‌گی محض خواهند رسید. این‌جا، در این شهرهای کثیف و آلوده و بدبو، با خواندن روزنامه و گوش دادن به رادیو که از زیبایی ارابه‌ای پر از سنگ می‌گوید، چه کاری از دست‌مان برمی‌آید؟ از مزارع ذرت و شیر تازه‌ی گاو جدامان کرده‌اند، بزرگ‌راه‌ها از کنار ردیف کاج‌ها می‌گذرند، از کنار سیل‌ها، گردبادها و تابلوهای تبلیغاتی. ما از داخل کشور، از حقیقت، از دل پنهان امریکا چه می‌توانیم بدانیم؟
    کوکی می‌گوید: به من چیزی نگو. دهاتی‌ها، بوگندوها، آدم‌های غرغرو، گاوچرون‌های عوضی، جوونک‌های تازه ریش و سبیل درآورده، نژادپرست‌های سفید و دهاتی‌های احمق. دزدهای کلاه قرمز.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: چی؟
    - شنیدی چی گفتم. کلاه قرمز. با همون می‌تونی بشناسی‌شون. یکی‌شون تو محله‌ی ما بود. محله‌ی چیلی کوت. خودت می‌تونی حدس بزنی. محله‌ای که چیلی کوت مرکزش رو تشکیل می‌داد. با یه طویله پر از شمشیر رامون. همون شمشیرهایی که واسه شاهزاده خانم رومانی برده بود و یا واسه یکی از اون دخترای خوب قورتش داده بود.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: می‌شه حدس زد که قصد داری واسه‌مون قصه بگی. قصه‌ای که برای جامعه‌ی شلوغی که داره آزادنه نفس می‌کشه ضرر داره. همونا که دارن با ولع گوش می‌دن. نظرت چیه دوک بزرگ؟
    دوک بزرگ می‌گوید: زندگی بیرون واسه یه آخر هفته خوبه. مث پارکی که مستراح و حوض و فواره نداره. بیلی، تو چرا این‌جوری حرف می‌زنی؟ این‌قدر رسمی.
    بیلی می‌گوید: هِی هِی دوک، بیا پایین با هم راه بریم. همین حرفی که الان زدی نشونه‌ی اینه که آدم بیچاره‌ی شهری هستی. زندگی بیرون رو نمی‌شه با چیزی مقایسه کرد. با هیچی. باس تجربهش کنی. این شوک رو، این شوک فوق‌العاده رو که پوشیده از گُه ِ مستراح‌هاس. این چهره‌های سالم زیر کلاه‌های کاترپیلار. تا بفهمی که شروود آندرسن چرا از خونه بیرون رفت و برنگشت. اما وسط حرفت پریدم کوکی؟ ادامه بده، لطفن.
    میلر سرخه می‌پرسد: چرا بیلی این‌جوری حرف می‌زنه؟
    میکی بزرگ می‌گوید: چرا از من می‌پرسی؟ شبیه اون یارو توی فیلمه که با سبد میوه و کلاه پردار راه می‌ره. میوه بردار و نوش جان کن.
    بیلی می‌گوید: رامون هفت شمشیر داشت. برای هر روز هفته. رو هر کدوم‌شون اسم روزش رو نوشته بود. دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه و غیره. شمشیرهای قشنگ، ساخته شده از فلزی که خودش می‌گفت از فولاد عربیه.
    تیغه‌های براقی که همه‌ی اروپا رو روشن می‌کرد! فلز درخشانی که برقش هنوز تو ترانه‌های فلامنکو دیده می‌شه و باقی قضایا.
    دوک بزرگ می‌گوید: اون‌جا رعد و برق وحشت‌ناکی هم دارن.
    میلر سرخه می‌گوید: خدای من، دوک بزرگ‌ترین حروم‌زاده‌ایه که به عمرم دیده‌م.
    میکی بزرگ می‌گوید: خود ِ خود انشتینه که سرشو زیر کاپوت ماشین قایم کرده. اما تو زندگی واقعی فوق فوقش پونزده تا بیست درصدش رو داره.
    کوکی می‌گوید: پس ما بیرون چیلی کوت هستیم، با چادرهای مخصوص سفر. یکی از روزای جشن آزادی بود، می‌دونین که، بالای چادرا پرچم تکون می‌خورد و پرده‌های تبلیغاتی. درست پیش از اون که نمایش شروع بشه، رامون شمشیرهاشو تو چادر سیرک می‌بره بالا. همون کاری که همیشه می‌کنه. هر هفت تا رو. می‌گه که خورشید به اونا قشنگی می‌ده و زمین قدرت. همیشه این کارو می‌کنه، جز روزایی که ابری یا بارونیه. حتا تو روزای نیمه ابری هم می‌کشه بیرون تا خورشید که گاهی از پشت ابرا می‌آد بیرون، به‌شون قشنگی ببخشه.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: شاعر! شاعر غزل‌خونی که به ساقه‌های گندم گوش می‌ده و به آرواره‌های سوسک‌های خاکی در حال جویدن پیله‌ها. درست مث سندبرگ عزیز! با بالاتنه‌ی برهنه رو به روی درخت غان. درست مث فراست مقدس! سراپا گوش سپرده به صدای خلیج با آب به زلالی بلور، که صدای اون کیملر احمق رو می‌شنفه.
    میلر سرخه می‌گوید: اگه بیلی ایرلندی رو نمی‌شناختم، می‌تونستم به همه چی قسم بخورم که این یارو اون نیس.
    میکی بزرگ می‌گوید: قبول می‌کنم که حق با توئه، سرخه. چه حرفای پوچ عجیبی. این آدما که اسمشونو می‌گه کی هستن؟ می‌شناسی‌شون؟
    سرخه می‌گوید: من که نمی‌شناسم.
    کوکی می‌گوید: اون‌وقت، تو اون گیر و دار، یکی از اون احمقای دهاتی پیداش می‌شه با کلاه قرمز مارک کاترپیلار. همون‌جوری که گفتی، زودی شمشیرها رو از دوشنبه تا جمعه قاپ می‌زنه و می‌دوه طرف جنگل. همه‌مون اونو می‌بینیم، اما وقتی رامون می‌خواد دنبالش بذاره، پاش میره تو چاله، یا چاه یا سوراخ حروم‌زاده‌ای که واسه برپاکردن چادر کندن و می‌خوره زمین. تا خودشو بالا بکشه، دهاتی گورشو گم کرده. رامون هم تنها دوتا از شمشیرهای احمقانه‌شو داره. مث بچه‌ها گریه می‌کرد و یه هفته رو صحنه پیداش نشد.
    دوک بزرگ می‌گوید: اون‌جا تگرگ وحشت‌ناک هم می‌باره، می‌دونین؟ "باور می‌کنین یا نه" خودم یه دونه تگرگ دیدم به اندازه‌ی یه توپ بسکتبال. بی‌چاره با اون همه حیوون و حشره تنهاس. داره می‌لرزه.
    بیلی ایرلندی می‌گوید: یعنی می‌خوای بگی که وسط بیشه‌های انبوه، جنگل‌ها و شهرهای خوابیده در وسعت پهناور و پرجنب و جوش کشور نه بوی گل رز وجود داره و نه مهتاب؟ ادبیات در این مورد چی می‌گه؟ درباره‌ی راه‌های پوشیده از گل رُس که زیر آفتاب سوزان تابستون داره می‌پزه چی؟ ها؟
    کوکی می‌گوید: به خدا نمی‌دونم که از چه حرف زدی. تنها می‌بینم که این جشنای پرشکوه، حتا در به‌ترین حالت‌شون، یه پول سیاه نمی‌ارزید. و اگه اون حروم‌زاده‌های دهاتی با اون کلاه قرمز احمقانه‌شون دوباره بخوان چیزی بدزدن... خب...
    بیلی می‌گوید: ای خدا، کاش ویلا کاتر زنده بود! اون هوای کشورش رو داشت.
    میلر سرخه می‌گوید: هنوز هم نمی‌تونم باور کنم این بیلی ایرلندیه!
    میکی بزرگ می‌گوید: لعنتی، انگار وجود نداره.
    دوک بزرگ می‌گوید: اون‌جا تیفوس هم شیوع پیدا می‌کنه.
    میکی بزرگ می‌گوید: بذار ده-پانزده درصدش کنیم.
    - تازه این هم از سرش زیاده.



تماس  ||  3:36 PM



Monday, September 24, 2007

    کنار پنجره‌ی کافه‌ای، نیمکت خالی پارکی یا ایستگاه خلوت قطاری نشسته‌ایم، شاید شب باشد یا باران ببارد. یک لحظه نقاب از چهره برمی‌داریم یا می‌افتد. داستان کوتاه اگر ذاتی داشته باشد که دارد همین یک لحظه است. در تاریکی صحنه نشسته‌ایم و ناگهان پرتوی نوری چهره‌ی بازیگر را نشان می‌دهد که تنهاست. " باغ در باغ"


    صدای ِ پا
    ميترا داور


    مثل همیشه صدای تق تق کفش می‌پیچد:
    تق تق تق ، تق تق تق ...
    صندلی‌ام را چند لحظه می‌چرخانم سمت ِ صدا. رخ رخ خشك چرخ تو اتاق می‌پیچد و باز دوباره :‌
    تق تق تق ، تق تق تق ...
    صدای ِ تق تق دور می‌شود. گوشم را تيز می‌كنم، حالا صدای جير جيركفشی، نرم می‌آيد.

    كسي دارد باغچه را آب می‌دهد، صدای ِ ريزش آب روی برگ‌ها چند لحظه رهایم می‌کند. از جايي صداي تيك تيك ساعت می‌آيد:
    تيك تيك تیک . تيك تيك تيك .
    نمی‌دانم ساعت كجاست !

    تق تقی نرم و بعد به يك باره قطع می‌شود. صدای ِ پای مردانه‌ئی نزديك می‌شود، اگرچه محكم قدم برمی‌دارد اما انگار با احتياط است، همان لحظه بوی عطر می‌پيچد، بازهم صدای پای مردانه می‌آيد. راه رفتنش جوان است. صدای پا قطع می‌شود. احتمالاً آن‌هایی كه راه می‌رفتند حالا ايستاده‌اند دارند با هم پچ پچ می‌كنند .

    صدای پایی نزديك می‌شود، با صدای خش خش شلوار درهم شده است .
    خش خش خش ... تق تق تق ...
    دور می‌شوند . شلوارش شايد گشاد است و يا از جنس پارچه كتان. تق تقی آرام می‌پيچد .
    تق تق تق ...
    گمانم زنی دارد راه می‌رود، تق تقی ديگر، اين هم صدای پای يك زن است. عطر ملايمی می‌پيچد.
    صدای حرف می‌آيد. حرف‌ها واضح نيست. دو زن با هم پچ پچ می‌كنند. كسی از پله‌ها پائين می‌رود. دری كوبيده مي شود. چند لحظه همه جا ساكت می‌شود، صدای مردی می‌آيد كه او هم آرام حرف می‌زند، بعد سرفه می‌كند. دوباره شروع می‌شود:
    تق تق تق .
    صدا متوقف می‌شود. صدای روشن کردن فندک و بعد بوی ملایم عطر سیگار. چند لحظه همه جا ساکت می‌شود، انگار همه‌ی آن‌ها دارند به صدای سکوت گوش می‌كنند ... دوباره شروع مي شود:
    _ تيك تيك ! تيك تيك .

    از جايي صدای پارس سگ نگهبان می‌آيد .
    آوآوآوووو .
    اتومبيلي پُرگاز حركت می‌كند. صدای حرکتش سنگین است .
    سكوت.
    صدای راه رفتني تند.
    صدای پارس سگ: آوووووووو

    چند مرد با صدای بلند حرف می‌زنند. با اين‌كه صدايشان بلند است ، حرف‌شان را نمی‌فهمم. يكی از آن‌ها فرياد می‌كشد، انگار به كسی دستور می‌دهد.

    تق تق تق، تق تق تق.
    شايد چيزی را می‌گذارد روی ميزی و بعد از اتاق می‌آيد بيرون .
    تق تق تق .
    برمی‌گردد و دوباره.
    دوباره صدای حرف زدن همان مردها می‌آيد . صدایشان واضح است اما نمی‌فهمم.
    به ديوار بی‌رنگ اتاق خيره می‌شوم . چرخ‌های صندلی‌ام را به جلو می‌چرخانم. غژغژی خشك می‌پيچد بی آن‌كه بتوانم حركتش دهم.
    محكم و تند می‌روند.
    صدای پا منظم و سنگين است.
    صندلی‌ام را می‌چرخانم سمت پنجره، پشت پنجره، بدنه‌ی خشك درختی قد راست كرده است. با چوب دستی‌ام پنجره را هل می‌دهم به بيرون، از بيرون هم همان صدا می‌آيد، منظم و محكم.

    صدای سنگین حرکت چرخ‌ها روی زمین شنیده می‌شود و بعد صدای کوبیدن در.
    ساکتِ ساکت نشسته ام . به صدای نفس كشيدنم گوش می‌كنم، آرام و كند ...

تماس  ||  1:43 PM




: