باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Wednesday, August 27, 2008


    مهمان- آنتوان چخوف
    نجف دریابندری


    زلترسکی که وکیل عدلیه بود چشم‌هایش باز نمی‌شد. طبیعت در تاریکی فرو رفته بود"باد فرونشسته و نغمه‌سرایی مرغان به پایان رسیده بود و چهارپایان آرمیده بودند." زنِ زلترسکی مدتی پیش به رختخواب رفته بود و خدم و حشم، همه در خواب بودند. فقط زلترسکی نمی‌توانست به اتاق خواب خود برود هرچند که پلک هر چشمش به قدر یک خروار سنگینی می‌کرد.
    حقیقت قضیه این بود که زلترسکی مهمان داشت. مهمانش یک سرهنگ بازنشسته بود به نام پرگارین که در همسایگی زلترسکی در ویلای خود می‌زیست. پرگارین بعد از شام آمده بود و از آن وقت تا کنون روی کاناپه نشسته و از جایش جنب نمی‌خورد. انگار به جایش میخکوب شده بود. هم‌آنجا نشسته بود و با صدای دو رگه‌ی تودماغی‌اش، داشت تعریف می‌کرد چگونه در سال ۱۸۴۲ سگ هاری او را در کرمنچوک گاز گرفته بود. داستان که به پایان رسید دوباره آن را از سرگرفت.
    مهمان این چیزها سرش نمی‌شد و همین‌طور در باره‌ی سگ هار حرف می‌زد. زلترسکی دیگر حوصله‌اش سر رفت. یعنی چه؟ مردکه‌ی احمق خیال دارد تا صبح این‌جا بنشید! عجب خری است! خیلی خوب حالا که اشاره سرش نمی‌شود می‌دانم چطور خدمتش برسم. زلترسکی گفت: راستی می‌دانید من از چه چیز زندگی در بیرون شهر خوشم می‌آید؟
    - نخیر.
    من از اینش خوشم می‌آید که انسان آن‌جا می‌تواند زندگی منظم و مرتبی داشته باشد. در صورتی که این‌جا کاملا برعکس است. ساعت نه از خواب برمی‌خیزیم. ساعت سه ناهار می‌خوریم. ساعت ده شام می‌خوریم و نیمه شب که شد دیگر توی رختخواب هستیم. من همیشه ساعت دوازده توی رختخواب هستم. خدا ‌آن شب را نیاورد که من دیرتر بخوابم فرداش از سردرد نمی‌توانم چشم باز کنم!

    -راست می‌گویید؟ البته بسته به عادت است. می دانید من دوستی داشتم به نام کلیوشکین که سروان بود. من در سریوخوف با او آشنا شدم. عرض می‌کنم که کلیوشکین....

    و سرهنگ هم‌چنان که هی سکسکه می‌کرد و زبانش را دور لب‌هایش می کشید و انگشت‌های خپله‌اش را حرکت می‌داد شروع کرد به نقل داستان. مدتی از نیمه شب گذشته بود و عقربکِ ساعت داشت به طرف دوازده و نیم سرازیر می‌شد اما سرهنگ به داستانش ادامه می‌داد. تن زلترسکی به عرق نشسته بود. نخیر نمی‌فهمد! مردکه‌ی الاغ! واقعا خیال می‌کند من از مصاحبتش لذت می‌برم؟ خدایا چطور خودم را از شر این آدم خلاص کنم؟ زلترسکی میان حرف سرهنگ دوید:
    راستی تکلیف من چیست؟ گلویم بدجوری درد می‌کند. رفته بودم به دیدن دوستی که بچه‌اش خناق گرفته بود گمان کنم من هم گرفته باشم. بله خیال می‌کنم گرفته باشم. من خناق گرفته‌ام!

    پرگارین با کمال راحتی با صدای تودماغی‌اش گفت: "بله از این اتفاقات زیاد می‌افتد"

    بیماری خطرنکی است! تنها موضوع خودم نیست ممکن است اشخاص دیگر را هم مبتلا کنم. خناق به شدت واگیر دارد. جناب سرهنگ خدا کند شما را مبتلا نکنم.

    - من؟ هاها! بنده قربان در بیمارستان‌های پر از مرض زندگی کرده‌ام و هیچ مرضی نگرفته‌ام. حالا شما می‌ترسید من از شما خناق بگیرم! ها ها! نخیر قربان خاطرجمع باشید من دیگر از خناق گرفتم گذشته است. آدم که پیر می‌شود جان‌سخت می‌شود. ما در هنگ خودمان پیرمردی داشتیم به اسم سرهنگ تره بین. اصلش فرانسوی بود عرض کنم که این تره بین ...و پرگارین شروع کرد به تعریف از جان سختی تره بین.
    ساعت دوازده و نیم نواخته شد.
    زلترسکی نالید: شکر تو کلام شما، راستی شما چند ساعت می‌خوابید؟

    -گاهی ساعت دو گاهی ساعت سه گاهی اصلا نمی‌خوابم. مخصوصا اگر هم صحبت خوبی داشته باشم یا اگر پادرد اذیتم کند. مثلا امشب ساعت چهار خواهم خوابید برای این که قبل از شام یک خواب حسابی رفتم. امشب می‌توانم اصلا نخوابم. زمان جنگ گاهی می‌شد که تا چند هفته اصلا خواب به چشمانم نمی‌رفت. یادم می‌آید یک وقتی نزدیک اخالتسیخ اردو زده بودیم...

    معذرت می‌خواهم . من همیشه ساعت دوازده می‌خوابم. من ساعت نُه از خواب برمی‌خیزم و بنابراین خواه ناخواه زود خوابم می‌گیرد.

    - البته مسلم است. اتفاقا برای صحت مزاج مفید است. بله چه دردسرتان بدهم ما در حوالی اخالتسیخ اردو زده بودیم ...

    چیز عجیبی است... تنم دارد می‌لرزد. تب دارم. من همیشه قبل از حمله این‌جور می‌شوم. باید به شما بگویم من گاهی دچار حمله‌های عصبیِ عجیبی می‌شوم غالبا در حدود ساعت یک بعد از نیمه‌شب. این حمله‌ها هرگز در روز به من دست نمی‌دهد. ناگهان صدایی تو کله‌ام وزوز می‌کند... آن‌وقت من مشاعرم را از دست می‌دهم و از جایم می‌پرم و هرچه دمِ دستم باشد به اطراف پرت می‌کنم اگر صندلی باشد صندلی را پرت می‌کنم. الان تنم دارد می‌لرزد. حمله‌ی من همیشه بعد از لرز دست می‌دهد

    - راستی؟ باید معالجه کنید.

    معالجه کرده‌ام فایده ندارد من فقط به دوستانم و نزدیکانم تذکر می‌دهم قبل از شروع حمله از من دور شوند. معالجه را مدت‌هاست ترک کرده‌ام.

    - جای خیلی تاسف است... ببیند آدم در این دنیا به چه بیماری‌هایی دچار می‌شود! طاعون وبا
    و انواع و اقسام حمله...

    فکری به نظر زلترسکی رسید. چطور است کتابم را برایش بخوانم؟ آن کتابم باید دم دست باشد. وقتی شاگرد مدرسه بودم این رمان را نوشتم... ممکن است حالا به درد بخورد. زلترسکی افکار پرگارین را قطع کرد: میل دارید من یک چیزی را که نوشته‌ام برایتان بخوانم؟ در اوقات فراغتم چیزی سرهم کرده‌ام. رمانی است در پنج قسمت با یک مقدمه و یک مؤخره. و زلترسکی بدون آن‌که منتظر پاسخ بشود از جایش پرید و یک کتاب خطیِ زرد رنگِ کهنه از کشو میزش در‌آورد. روی کتاب این عنوان نوشته شده بود: "آماس"، داستانی در پنج قسمت.
    زلترسکی در حالی که کتاب خود را ورق می‌زد اندیشید: حالا دیگر گورش را گم می‌کند آن‌قدر خواهم خواند که دادش بلند شود... خوب جناب سرهنگ گوش کنید...
    زلترسکی شروع کرد به خواندن. سرهنگ پا روی پا انداخت و جا خوش کرد و قیافه‌ای جدی گرفت به طوری که پیدا بود می‌خواهد مدت درازی با دقت گوش دهد. زلترسکی داستان خود را با توصیف طبیعت آغاز کرد. وقتی ساعت یک نواخته شد طبیعت جای خود را به توصیف قلعه‌ای داد که قهرمان داستان در آن زندگی می‌کرد. اسم قهرمان داستان« کُنت والنتینی بلنسکی» بود. پرگارین آهی کشید و گفت: کاشکی من در چنین قلعه‌ای زندگی می‌کردم چقدر هم شیوا نوشته شده است! آدم دلش می‌خواهد ساعت‌ها بنشیند و گوش بدهد. زلترسکی اندیشید: یک کمی صبر کن! الان حوصله‌ات سر می‌رود!
    ساعتِ یک و نیم، قلعه جای خود را به توصیف شکل و شمایل زیبای قهرمان داستان داد... درست سر ساعت دو، زلترسکی داشت با صدای آهسته و خفه این سطور را می‌خواند:
    "می‌پرسی چه آرزو می‌کنم؟ آه، من آرزو می‌کنم آن‌جا در آن نقطه‌ی دوردست در زیر دخمه‌های آسمانیِ جنوب آری در آن‌جا دستان کوچکِ تو معصومانه در دست من به لرزه درآید. آن‌جا، فقط آن‌جا ضربان قلب من در زیر دخمه‌های روح من سریع‌تر خواهد شد، عشق ای عشق!..."
    ببخشید جناب سرهنگ دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم از نفس افتادم.

    - خوب ولش کنید فردا تمامش می‌کنیم خوب حالا قدری صحبت کنیم... برایتان تعریف نکردم که در
    آخالتسیخ چه داستانی رخ داد...

    زلترسکی دیگر از حال رفته بود خودش را به پشت کاناپه انداخت و چشم‌هایش را بست و شروع به گوش‌دادن کرد. اندیشید: من که هرچه از دستم برمی‌آمد کردم. حتی یک تیر من هم به این غول بی شاخ و دم نخورد. حالا دیگر تا ساعت چهار همین جا خواهد نشست... خدایا حاضرم صد روبل بدهم و الان توی رختخواب خودم بپرم. آه ، چطور است ازش پول قرض بخواهم! فکری عالیست.
    توی کلام سرهنگ دوید: راستی جناب سرهنگ باز هم شکر تو کلامتان می‌خواستم از شما خواهش کنم... راستش این است من اخیرا که این‌جا خارج از شهر زندگی می‌کنم خیلی ول‌خرجی کرده‌ام و دیگر یک شاهی پول ندارم. اما امیدوارم هستم آخر تابستان به دستم برسد.

    پرگارین گفت: "ولی ... من امشب خیلی مزاحم شما شدم الان ساعت از دو گذشته است" و برای یافتن کلاهش به اطراف نگاه کرد . بعد پرسید: چه فرمودید؟

    من می‌خواستم دویست سی‌صد روبل از کسی قرض بگیرم...شما کسی را سراغ ندارید که این پول را به من قرض بدهد؟

    - من از کجا سراغ دارم؟ وانگهی حالا وقت خواب شما است. خداحافظ. سلام مرا به خانم برسانید. سرهنگ کلاهش را برداشت و به طرف در رفت.

    زلترسکی پیروزمندانه گفت: کجا تشریف می‌برید؟ من می‌خواستم از شما خواهش کنم... چون از نظر لطف جناب‌عالی اطلاع داشتم. امیدوار بودم که...

    - فردا. فعلا باید بروم منزل خانم تنها است. قدم رو! لابد خانم حالا مدت‌هاست که انتظار شوهرجانش را می‌کشد. هاهاها! خداحافظ دوست عزیز . بروید بخوابید. پرگارین با عجله با زلترسکی دست داد کلاهش را به سر گذاشت و بیرون رفت






: