باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sunday, April 08, 2007

    اگر درست یادم باشد جایی از قاضی ربیحاوی خوانده بودم : آخرش به مرحله‌ای می‌رسیم که می‌بینیم همه‌ی تصویر‌های تراژیک که از خود نشان داده‌ایم پوچ و مسخره بوده و باید به آن‌ها می‌خندیدیم. داستان «سنگ سفید» که رسید دیدم نمی‌شود خندید.
    «باغ در باغ»


    سنگ سفید
    قاضی ربیحاوی


    عکاس از روی چوبه دار پرید پایین همه دوربین هاش بالا پایین پریدند چندتا دوربین بزرگ حسابی ما ترسیدیم یکوقت بلایی سر دوربین ها بیاید یکی از ما آه کشید
    چوبه دار هنوز درازکش افتاده بود کف اونت بار
    پرسید شما بچه های همین شهرک بغل هستین مگه نه؟
    یکی از ما گفت اومدی از ما عکس بندازی یا از اون مُرده؟
    مژه های عکاس پرپر زدند: مگه مُرده؟
    با دوربین های سفت سیاهش دوید بطرف ماشین پاترول از همان طرف یکی از مامورها داشت به ما نزدیک می شد هر سه ماموری که با پاترول آمده بودند تفنگ ژسه داشتند
    یکی از ما گفت شرط می بندم خشاب هاشون خالیه
    یکی دیگه از ما گفت شرط می بندم خشاب هاشون خالی نیس
    دوتا از مامورها چوبه دار را از وانت بار بیرون کشیدند تا ببرند بالای آن تخت سنگ سفید علمش کنند دوطرف سنگ دوتا گودال کنده بودند که پایه های چوبه داخل آنها جا بگیرند
    ماموری که به ما نزدیک شده بود گفت هی شما کی می تونه بره از خونه شون یه چاریایه خوشگل محکم بیاره؟
    یکی از ما گفت می خواین دارش بزنین چون که باید دارش بزنین مگه نه؟
    یکی از مامورها گفت چارپایه نمی خواد همون سنگ سفید واسه همین کاره
    چندتا از مردهای محله ما تازه خبر را شنیده بودند داشتند جا به جا توی بیابان پیش می آمدند ما به کسی خبر ندادیم تا تنها شاهد معرکه باشیم صبح جمعه قشنگی بود که ما مدرسه نداشتیم اگر برف نباریده بود بهتر بود یا اگر دست های ما لخت نبود شنیدیم اگر برف ببارد مراسم اجرا نمی شود تا وقتی هم که آن مرد مُرده را آوردند هنوز برف می بارید وقتی او را آوردند هنوز زنده بود از نعش کش سیاه بیرون آمد ایستاد اطراف خودش را بویید لباسش ورزشی بود سبز و خاکستری از یک مارک خوب زیپ را تا آخر کشیده بالا یا برای او کشیده بودند بالا چون دست های او با طناب از پشت بهم بسته بود
    برف نشست روی موهای بلند اعدامی
    عکاس هنوز داشت دوربین هاش را امتحان می کرد چراغ های جلو نعش کش روشن بودند دانه های نرم و نازک برف تا به حرارت چراغ ها می رسیدند آب می شدند محو می شدند
    یکی از ما گفت اون سال که پاسبون ها را تیر بارون می کردن من هنوز به دنیا نیومده بودم حیف
    یکی دیگه از ما گفت برادرم که از همه ما بزرگتره به دنیا اومده بود بابام او را می گذاشت روی گردن خودش تا برادرم بتونه تیر خوردن طرف را ببینه
    راننده وانت بار گفت به جون شما دلم می خواد بمونم تماشا کنم چونکه می دونی چقد صواب داره اما باس جَلدی برم به افراد دیگه غذا برسونم. بعد ما را دید گفت بارک اله بچه ها خوب تا ته ش تماشا کنین چون که آینده توی دست شماس. می رفت در حالی که به برف فحش خواهرمادر می داد دوید توی وانت جا گرفت
    مرد اعدامی زیر برف قدم زد بدون اینکه متوجه باشد کجاهست نردیک شد به چوبه دار پاهاش بلند و باریک ایستاد سر به اطراف گرداند هوا را بو کرد می خواست با تکان پره های بینی و ابروها چشمبند را بکشد بالا یا پایین آنقدر که بفهمد کجا هست اما چشمبند محکم بود راه نمی داد یکی از مامورها بازوی او را گرفت کشید جلوی سنگ نگه داشت
    عکاس که تا آن لحظه نشسته بود توی نعش کش سیگار می کشید با دوربین هاش بیرون پرید جلیقه برزنتی پوشیده بود از داخل جیب های جلیقه یک مُشت سیم بیرون کشید آنها را یکی یکی فرو کرد توی دوتا حلقه هایی که روی شانه هاش بودند ناگهان از دوطرف شانه ها انبوه سیم های سفید بیرون زد بعد یک پارچه برزنتی را نصب کرد بالای سیم ها حالا یک چتر بالای سر او بود که نمی گذاشت برف بریزد روی او و روی دوربین هاش دوید آمد بطرف چوبه دار
    ماموری که بازوی مرد اعدامی را گرفته بود گفت قربونت یه لحظه بیا بالای این سنگ وایستا یه امتححانی بکنیم ببینیم همه چی روبه راه هست. پاهای اعدامی دنبال سنگ گشتند پیدا کردند اگر چشم هایش را می دیدیم می فهمیدیم که ترسیده یا نه پرسید وقتشه؟ مامور گفت نه هنوز حاجی نیومده تا اون نیاد هیچی انجام نمی شه. اعدامی پرسید پس چی؟ مامور گفت فعلا کفش هات را در بیار این فقط یه آزمایشِ. مرداعدامی پاهای لُخت بی جوراب را از گشادی کفش های ورزشی بیرون کشید وروی کفش ها ایستاد انگشت ها سرخ شدند مامورها سنگ سفید را طوری بالا کشیده ایستاده نگه داشته بودند که بشود مثل یک چارپایه کاریک چارپایه را انجام دهد و وقتی مرد اعدامی بالای آن طناب به گردن ایستاده تا لگدی به سنگ بزنی سنگ بغلتد بیفتد و زیر پای مرد هیچ نماند بجز خالی..
    مامور گفت حالا برو بالا.
    مرد اعدامی یک پایش را گذاشت بالای سنگ که تکان خورد لق شد تا رو به افتادن اعدامی پای خود را عقب کشید مامور تُند خم شد سنگ را بغل کرد به حال اول برگرداند گفت چه خبرته عجله داری؟ بلند شد پاهای اعدامی را یکی یکی با دست با احتیاط گذاشت روی سنگ اعدامی رفت روی سنگ ایستاد از همه بلندتر شد کفش هاش پیش تخته سنگ جامانده بودند در اطراف او هیچ نبود جز سفیدی آسمان برف
    بقیه مامورها و راننده نعش کش کنار پاترول زیر یک چتر بزرگ ایستاده بودند
    عکاس گفت داری چکار می کنی هنوز که حاجی نرسیده. مامور گفت نه هنوز نرسیده. عکاس گفت پس فعلا بریم خرما زعفرون بخوریم. مامور گفت اگه بذاری من هم بیام زیر چتر تو. غش غش خندید عکاس گفت بیا بعد گفت جون تو فقط بخاطر دوربین هاس. عکاس رفت بطرف مردهای دیگر که داشتند خرما زعفرون می خوردند
    ماموری که هنوز با چوبه دار ور می رفت یک پایه آنرا گرفت خود را بالا کشید اگر پوتین نپوشیده بود شاید سنگ برای پاهای او هم جا داشت سنگ تکان خورد نیفتاد مامور طناب را گرفت بطرف خود کشید حلقه ش را انداخت دور گردن اعدامی که سعی می کرد به مامور کمک کندکارش را بهتر انجام بدهد اما جهت رفت و آمد دست مامور را نمی دید بالاخره مامور پرید پایین و سنگ تکان نخورد گفت حالا می بینی چقد محکم شده؟ چشمان اعدامی هنوز پشت چشمبند بود
    صدایی گفت عجله کن
    ماشینی در فاصله دور پیش می آمد
    مامور به مردهای کنار پاترول و به ماشین توی بیابان نگاه کرد بعد باز برگشت بطرف اعدامی و گفت فعلا بهش عادت کن تا بعد به موقش زهره ترک نشی
    ما فقط حرکت آرام ماشین را توی بیابان زیر برف می دیدیم چندتا از مردهای محله هم رسیده بودند و داشتند مراسم را تماشا می کردند مُدل ماشین هنوز تشخیص داده نمی شد اما می دانستیم حاجی که همه منتظرش هستند روی صندلی عقب آن لمیده
    مامور به اعدامی گفت مراقب باش طناب شُل نشه تا من برگردم. و رفت به مردهای دیگر ملحق شد
    ماشین حاجی با شکم چسبیده به بیابان می خزید می آمد هنوز خیلی مانده بود برسد
    مامورها راننده نعش کش و عکاس کنار پاترول ایستاده داشتند خرما زعفرون می خوردند
    اعدامی یک پایش را روی سنگ تکان تکان داد سنگ نجنبید یکی از مردهای تماشاچی خیز برداشت جلو برود اما یکی از ما بچه ها گفت برگرد. مرد ایستاد برگشت سرجای اولش مامورها و راننده نعش کش و عکاس هسته خرماهای خورده شده را پرت می کردند توی برف
    تشخیص مُدل ماشین حاجی آسان شد بنز بود دست های ما از سرما سرخ شده بود
    یکی از مامورها جعبه خالی خرما را پرت کرد توی بیابان بقیه افراد دانه هایی را که در دست داشتند تند و تند خوردند مامورها رفتند به استقبال ماشین حاجی
    عکاس نگاهی به چوبه دار و به اعدامی انداخت می خواست بیاید اما منصرف شد رفت بطرف نعش کش
    اعدامی یک بار دیگر پاها را روی سنگ تکان داد سنگ لرزید لق خورد افتاد.. زیر پاها لخت شد خالی شد
    پاها در هوا پرپر و از جنب و جوش افتادند تمام شد تمام کرد و حالا همه هیکل مرد مُرده آویخته بود و آرام
    ماشین حاجی با چراغ های روشنش رسی د
    ما رفتیم دست هایمان را با گرمای نور چراغ های نعش کش گرم کنیم چون عکاس داشت همین کار را می کرد
    ۱۳۷۵



تماس  ||  4:37 AM




: