باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Thursday, September 23, 2004

نقد كتاب« چراغ‌ها را من خاموش می كنم » اثر زويا پيرزاد

    اين خانه خواندن دارد

    نويسنده: عنايت پاك نيا


    رو به روی خانه ی جی۴ ، درادبیات داستانیمان، یک خانه هست. خانه ای در بوارده شمالی که " کلاریس" بانوو راوی آن است .کلاریس برايمان ازدوقلوها وشوهرش می گوید ازمادر وخواهرش، از دوستانش می گوید، ازآبادان شهرِ شهر وازهمسایگان جدیدی که تازگی به خانه ی جی ۴ اسباب کشی کرده اند.
    [صدای ترمزاتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژ درفلزی حیاط وصدای دویدن روی راه باریکه ی وسط چمن. لازم نبود به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار وربع بعداز ظهر بود.]
    چنین به نظر می رسد که روایت کردن نیازمند نوعی فاصله گرفتن است، فاصله گرفتن برای " دیدن" و برای " روایت کردن" آنچه که دیدنی بوده. کلاریس باید ازآدمها و وقایع دوروبرش فاصله بگیرد تا بتواند آنها را ببیند و روایتشان کند. فاصله ی راوی از موضوع روایتش نقش مهمي در چگونگی و اجراي روايت دارد.
    آنچه كه باعث فاصله گرفتن وآغازروایت می شود همانست که به آن " محمل" یا " انگیزه ی روایت " می گویند.در اینجا ورود اعلام نشده ی " امیلی " و " مادربزرگش " در ساعت چهار بعدازظهر باعث می شود تا كلاريس لحظه ای درنگ كند، از ميزآشپزخانه فاصله بگيرد، به طرف پنجره برود و وقتي كه راه باريكه ی سبز و ساكتش را مي بيند، روايتش را آغاز كند. روايت كلاريس به گونه ايست كه انگاراندازه ی دو، سه قدم از زندگي هر روزه اش فاصله گرفته. نه آنقدر دور كه تخيل و ذهنيت راوی (كلاريس) بر واقعيت سنگيني كند و نه آن همه نزديك كه واقعيت ِ آن را از تخيل تهی كند. روايت رمان خطي وبر اساس توالي زمان از" اين روزها درتهران بهارست و در آبادان بهار نيست و گرماست" آغاز و با تعطيلي مدارس در آبادان به پايان می رسد. حدوداً يك ماه و اندی. رمان، روايت اين محدوده ی زمانی از زندگي كلاريس است. آغاز رمان، با حضورهمسايگان جديد، آغازاز دست رفتن ثبات و برهم خوردن روال هر روزه ي زندگي راويست . اين به هم ريختگي با توهم حسي راوي به مرد همسايه( اميل)، با حضور زني ديگر ( ويولت ) با دغدغه هايي كه دخترك (اميلي) مي آفريند بيشتروبيشترمي شود تا اينكه در يك پايان بندي عجولانه و با رفتن ساكنان خانه جي ۴، آدم هاي روايت و راوي دوباره به وضعيت با ثبات ديگري، پاي مي گذارند. در پايان ِ رمان آليس ازدواج كرده و رفته ، مادر با كلاريس و بچه ها ست، آرمن عشق نوجوانيش را تجربه كرده و كلاريس؟ كلاريس را مي دانيم كه ديگر قصه های " ساردو" نخواهد خواند.
    .
    رمان درپنجاه فصل روايت می شود.هر فصل، هر مهمانی، هر ديداريا شركت در مراسم سخنراني، ساعتي از آن محدوده ي زماني ( يكماه و اندي) را روايت مي كند. زمان روايت در هر پنجاه فصل زمان ِ " حال " است حتي اگر اين گونه شروع شود: " روزم بد شروع شده بود." خط روايي رمان بر بستري پيش مي رود كه آغاز و انجامي دارد اما در هر لحظه يا هر فصل مدام به زمان " حال" روايت مي شود. زمان " حال " و روايت به زمان " حال " از ويژ گي هاي رمان " چراغ ها را من خاموش مي كنم." واز جمله جذابيت هاي آن است. طراحي و باز سازي لحظه هاي گذرا و روايت آن در زمان حال، به لحظه لحظه ي روايت ارزش و اعتباري خاص مي بخشد. ارزش و اعتباري كه بيش از آن كه مديون طرح ( Plot ) در رمان باشد وامدار تجربه ي زيست شده راوي درهر لحظه از روايت است. درست مانند زندگي هر روزه روزِ ما آدم هاي معمولي در شرايطي معلوم از زندگي، به دوراز جنگ، انقلاب، زلزله يا كشتار. . بشترين قسمت زندگي ما تكرار همين لحظه هاي هميشگي است كه ساعت به ساعت بر همديگر مي نشيند وتلمبار مي شوند و مي ُرنبد برما و مي گذرند بدون هيچ طرح يا نقشه اي. بعد ازآن، در به ياد آوردن، نقل و گفتگواز آن چه كه گذشته است ما لحظاتي را حذف وبعضي را برجسته مي كنيم تا آنها را حول ِ مفهومي يا ارزشي جمع كنيم. ارزشي كه خود لحظات در زمان ِ وقوع چه بسا فاقد آن بوده اند. با دخل و تصرف در اين توده ي بي شكل است كه ما از آن ميان خاطره اي، تجربه اي يا روايتي را بيرون مي كشيم. درست مانند رفتاري كه در رمان " چراغ‌ها..." اتقاق مي افتد. در دخل و تصرفي كه كلاريس در روايت از لحظه هاي زندگيش مي كند آنها را به سمت نمايش وخلق موقعيت هاي نمايشي مي كشاند. در طول روايت رمان جز در يك مورد، حمله ي ملخ ها، واقعه ي تكان دهنده اي " مرگي " يا " خيانتي"، " شكستي "، " دستگيري" يا كه " عشقي " اتقاق نمي افتد. آنچه هست خانه است و شلوغي بچه هاست. بي توجهي شوهراست يا مسائل مادروخواهر، خانه ي دوستان هم هست و مهماني ها و رفت وآمد با همسايگان جديدي كه كمي غريب مي نمايند. رابطه راوي و مرد همسايه ( اميل) حتي عاشقانه هم نيست. ازجنس علا قه مندي است بيشتر و محصول سوء توهم راوي . رمان حتي به لحاظ " طرح " هم ناقص است. اما با اين همه رمان ِ" چراغ ها.." . رماني خواندني و موفق از كار در آمده. در اين رمان، با آدم ها و وقايعي نه چندان چشم گير و مهيج، آن چه كه باعث لطف ِ خواندن وجذابيت اثرمي شود، زبان و چگونگي روايت راويست.
    پيش از اين گفتيم كه رمان از منظرتجربه ي زيست شده راوي در زمان ِ حال است كه خواندني است و نه بر اساس طرح آن. در واقع اين تجربه ي زيست شده از طريق " زبان" ونحوه ي روايت راوي اجراي نمايشي است كه خواندن را خواندني كرده . خوشبختانه كلاريس راوي باهوش و ظريفي است كه مي داند چطور و چگونه بگويد تا روايتش خواندني باشد.
    [ پرده را كشيدم و دوباره رفتم كنار آرتوش نشستم " سيمونيان را مي شناسي؟ " روزنامه گفت : " اميل سيمونيان؟ " از زير يكي از تشكچه هاي راحتي لنگه جوراب چركي بيرون كشيدم. مال آرمن بود. "اسم كوچكش را نمي دانم " بعد يادم افتاد كه " شايد هم خودش باشد. اسم دخترش اميلي است." روزنامه ورق خورد. " از مسجد سليمان منتقل شده قسمت ما. زنش مرده. با مادر و دخترش زندگي مي كند." ]
    درهمين جا نگاه كنيم به : " روزنامه گفت ". مي دانيم كه منظور همان " آرتوش گفت " است. اما وقتي كه روزنامه به جاي آرتوش فاعل مي شود چند تا كار انجام مي دهد. شوخ طبعانه بر عيني بودن زبان روايت تاكيد مي كند. كلاريس روزنامه را مي بيند نه چهره ي آرتوش را. هم بر حضور " روزنامه " به عنوان يكي از اشياء صحنه ي روايت تاكيد مي شود و هم پنهان بودن چهره ي آرتوش در پشت روزنامه نشان داده مي شود! در ضمن وقتي كه به جاي فاعل انساني مي گويد " روزنامه گفت " فضايي از طنز مي آفريند. طنزاز مواهبي ست كه خدايان بر راويان برگزيده روا مي داشته اند. رگه هايي از طنزاز شيريني و ويژ گي هاي زباني كلاريس است.
    [ قورباغه ي ناپيدا دوباره قور كرد و اين بار قورباغه ي ديگر با قور بلندتري جواب داد. دستپاچه شدم. دليلش شايد كوتاهي قد مادر بزرگ اميلي بود يا گردن بند مراوريد در ساعت چهار بعد از ظهريا شال ِ پشمي در آن هواي گرم يا لحن رسمي ] .
    زبان روايي است اما فقط به جهت روايت كردن به كار نمي رود. كلاريس گاه وقت ها مي خواند، دستي در تر جمه دارد و با سنگيني بار كلمات آشناست. زير و بم هاي زبان راوي با تغيير موقعيت ها تغيير مي كند تا فضاي روحي راوي را در هر لحظه باز آفريني كند. گاه شبانه و آرام كلاريس از راهرو مي گذرد و به اتاق نشيمن مي رود.
    [ چراغ ها را خاموش كردم و از اتاق بيرون آمدم. توي راهرو گلدوزي روي ميز تلفن را صاف كردم. حتما تا يكي دو سال ديگر دوقلوهاهم از وظيفه قصه گويي هر شب معافم مي كردند. مثل آرمن كه خيلي سال بود توقع قصه نداشت. فكر كردم وقت مي كنم به كارهايم كه دوست دارم برسم. وَ ِر ايراد گير ذهنم پرسيد " چه كارهايي؟ " در اتاق نشيمن را باز كردم و جواب دادم " نمي دانم" و دلم گرفت. ]
    و گاه عصبي و پرُ ضرب است.
    [ گفتم و گفتم و گفتم. آرتوش شنيد و شنيد و شنيد ]
    زبان روايت مبتني بر كنش است، كنش آدمها در سير رويدادهاي ِِ رمان. زبان روايت به سمت نشان دادن همين كنش ها حركت مي كند و گاه تا حد نشان دادن ِ عمل روايت بوسيله ي خود زبان پيش مي رود.
    [ دنبال اميل كه دنبال مادرش تقريباً دويد تقريبا دويدم. وسط راه باريكه، برگشت بسته ي توي دسنش را دراز كرد طرفم " ديروز صندوق كتابها را باز كردم" خانم سيمونيان فرياد زد " اميلي! " دست دراز كردم و بسته را گرفتم و نگاهش كردم و سر كه بلند كردم توي حياط نبود و در فلزي نيمه باز بود.]
    در اين جا، با پشت سرهم آمدن چند فعل و آوردن چند حرف ِ ربط " واو" ما حتي دويدن و دور شدن و رفتن اميل را هم مي بينيم. زبان روايت از آنجا كه روايي و بصري است براي وصف يك صحنه يا يك موقعيت، " توصيف نمي كند. ازتشبيه استفاده مي كند. تشبيه به زبان گفتاري نزديك تر است و به علت سرعت انتقال تصويرش شايد بهترين انتخاب براي راوي است كه روايتش را به زمان حال مي گويد.
    [ خانه هاي يك شكل با شمشاد هاي يك دست شبيه بچه هايي بودند كه تازه از سلماني بر گشته اند ]
    سابقه ي اين زبان را در كار هاي قبلي خود نويسنده مي توان سراغ گرفت. خانم " زويا پيرزاد " مجموعه به مجموعه اين زبان روايي را صيقل زده و تراشيده تا در آخرين كارش به ايجاز و پيراستگي برسد. روايت كردن، تصويرسازي، گفتگو، جُك، دستور آشپزي همه در اين فضاي زباني ِ پيراسته اتفاق مي افتد.
    [ خيابان را با نخل هاي تك و توك و علف هاي هرز كه گُُله گُله روييده بودند رفتم تا رسيدم به سينما تاج ]
    خواندن چنين گذشتني از خياباني در ظهر داغ آبادان به اندازه ي رسيدن به خنكاي كولرهاي سينما تاج لذتبخش است. زبان موجز، تصويري وروايي است. گيرم كه اين زبان هنوز فاقد آن تشخص لازم است كه به هيئت ويژه گي درآمده باشد و مانند مهري نشاني از نويسنده اش را با خود داشته باشد. چه باك. خانم پيرزاد هنوزمي نويسد وهم اينكه هر بار بهتراز پيش مي نويسد. منتظر مي مانيم .اما به اعتبار همين تجربه ي زباني- روايتي رمان " چراغها..." مي توانيم بگوييم كه فضاي داستان نويسي ما در جهتي ديگر اندكي گسترده تر شده .
    پيش از اين گفتيم كه پنجاه فصل رمان به زمان ِ" حال" روايت مي شود. زمان حال نه حتميت تمام شده ي " گذشته" را دارد نه نامعلوم بودن " آينده" را. هست و نيست. در آني كه مي ديدم، مي دويدم، مي رفتم، تجربه شده و تمام مي شود. ناپايدار و گذرنده است و از اين جهت سرشار از " غافل گيري" است. غافل گيري ازموتيف هاي تكرارشونده در رمان است. البته طرح داستاني رمان هم يعني فشردگي زماني روايت ( همان يك ماه و اندي) و ورود آدم هاي غريبه( سيمونيان، ويولت، يوپ) به حلقه ي خانواده، دوستان و آشنايان راوي اين امر را تشديد مي كند. اما غافل گيري علاوه بر كاركردهايش، مثلا بوجود آوردن نوعي تعليق و برانگيختن كنجكاوي در سير روايت، مي تواند ردي از نگاه راوي به جهان و آدم هاي اطرافش را با خود داشته باشد. راوي كلاريس است و كلاريس در طول روايت مدام توسط آدم ها غافل گير مي شود. اين تنهاغريبه ها، خانم سيمونيان، اميل،دخترش يا خانم نورالهي نيستند كه پيش بيني نشده اند. آرتوش،آرمن،نينا و حتي آليس هم كلاريس را غافل گير مي كنند. غافل گيري كلاريس از جنس ندانستن و حيرت كردن نيست بلكه نقش آفريني آدم ها در زمان حال ودر حين وقوع در لحظه است كه با دانسته هاي پيشين راوي مدام محك مي خورد و بيشتر وقت ها كلاريس را غافل گيرمي كند. ذهنيت كلاريس در مواجهه با آدم ها و عينيت موجود زندگي دوروبرش مدام در حال حك و اصلاح شدن است. و رمان گويي روايت همين دگرگوني است.
    [ فكر كردم نمي خواهم بدانم مرد داستان ساردو چه تصميمي مي گيرد. فكر كردم از داستان هاي ساردو خوشم نمي آيد. سيگار ديگري روشن كردم. ]
    غافل گير شدن راوي توسط آدم ها نشانه ي غافل بودن او از آنها نيست. برعكس. كلاريس حواسش به همه هست.
    [ دو قلوها از خوشي جستند هوا و اميل و آرتوش برگشتند سر شطرنج. با ديدن لبخند اميلي فكر كردم " طفل مصوم" پشتم به آرمن بود و نديدم خوشحال شد يا نه.]
    قابل پيش بيني نبودن آدم ها نتيجه آزادي عملي است كه راوي بر تك تك شخصيت هاي روايتش روا مي دارد. كلاريس در باره ي آدم ها اظهار نظر مي كند اما آن ها را در حصار تنگ قضاوت محدود نمي كند. رمان از منظر راويست. مكان ها، آدم ها، رويدادها، همه در محدده ي نگاه راوي اتفاق مي افتند. مشروط به حضور راوي هستند اما محدود به راوي نيستند. آدم ها از چشم كلاريس است كه روايت مي شوند اما هر كدام داراي ساحتي ازآن خود هستند. ساحت شخصيت ها مستقل از راوي و بر اساس كنش خود آن ها در لحظه روايت است كه شكل مي گيرد. بي سبب نيست كه راوي در طول روايت به وصف ِ چهره ي آدم ها توجهي نشان نمي دهد( كنش شخصيت ها مورد توجه بوده آيا؟) حتي اميل كه درمركز حس و نگاه كلاريس است چهره ندارد.
    [ فكر كردم اميل سيمونيان را چطور توصيف كنم؟ چيزي كه ياذم آمد... گفتم قد بلند و خوش پوش و خوش قيافه]
    توصيف ظاهر آدم ها در حد نشانه هاي تصويري است " ريش بزي" ، موي طلايي"، چشمان سبز"، يا با ذكر صفات ظاهريست: " قد بلند"، " كوتاه"، "چاق"، " لاغر". از چهره و ظاهر آرتوش با هفده سال سابقه ي زناشوئي به همان اندازه مي دانيم كه از چهره و ظاهر ويولت مسافر تهراني. در رمان ِ " چراغها ..." آدم ها به خاطر سابقه شان نيست كه ديده و شناخته مي شوند. آدم ها به واسطه ي حضورشان در زمان ِ حال ِ روايت خود بخود در صحنه اند، اين ها فقط كافيست كه بر صحنه عملي انجام دهند، حرفي بزنند يا تكاني بخورند تا يك باره در مقابلمان جان بگيرند، آدمهاي رمان داراي پيشينه اند اما اين سابقه ملاك حضور و جانشين عمل آنها بر صحنه نمي شود. به عنوان دم دست ترين مثال: راوي و بيشترآدم هاي دوروبرش ارمني هستند اما اين سابقه اهميت ِ خاص و چنداني در شكل گيري شخصيت و كنش آنها ندارد. آدم هاي رمان " چراغها..." با كنش در زمان ِ حال خود را تعريف مي كنند. اين آدم ها در صحنه اي كه چشم اندازراويست عملي را انجام مي دهند يا نمي دهند. گپي مي زنند، عصباني مي شوند، قهوه مي نوشند، جوك مي گويند و در پايان ِ نقششان مي بينيم خُردخُرد قالب شخصيت خود را آفريده اند. حالا چه خانم نورالهي باشد در سه چهار صحنه يا آرتوش باشددر طول روايت رمان. آرتوش از جذاب ترين شخصيت هاي رمان چراغهاست. بياييد اين دوقسمت را كه آرتوش در آن ها نقش دارد با هم بخوانيم.
    اولي در همان شب آشنايي با خانواده ي سيمونيان و بوسيده شدن ِ دست كلاريس توسط اميل اتفاق مي افتد. در پايان شب و در بازگشت از مهماني با چنين صحنه اي روبه رو مي شويم كه غير مستقيم دقت نظر و حساسيت آرتوش را بر ملا مي كند. [ خواستم از پشت ميزبلند شوم كه آرتوش دستم را گرفت و براي خدا مي داند چندمين بار گفت " دخالت نكن، اجازه بده دعوا كنند. بعد آشتي مي كنند.ولشان كن. " بعد لبخند زد. " نترس همديگر را نمي كشند." انگشت كشيد به پشت دستم كه توي دستش بود. بي حركت ماندم. چند وقت بود دستم را نگرفته بود؟ دستم را ول كرد و ساندويچش را برداشت گاز زد.] قسمت بعدي در پايان رمان اتفاق مي افتد ووقتي است كه كلاريس جوانك و اعلاميه هايش را در باغ غافل گير مي كند و غافل گير مي شود. كلاريس از دست آرتوش عصباني است. اين آرتوش كه نه قصه مي خواند نه رمانتيك است، نه موقع حمله ي ملخ ها در خانه است و نه مي داند در خانه اش چه خبر است. اين آرتوش! اين آرتوش! و باز كلاريس غر مي زند و مي گويد ومي گويد. [ اولين بار بود وسط حرف هايم نگذاشته بود برود بيرون و من هر چه توي دلم داشتم مي ريختم بيرون. " به هر سازت رقصيدم. محله بريم زندگي كردن كار بورژواهاست، خُب. ماشين مدل بالا مي خواهيم چكار، خُب. مهمان دارم. خُب. شطرنج دوست دارم.خُب..] و وقتي كه كلاريس در اوج عصبانيت آرتوش را احمق خطاب مي كند[ جمله ام را تمام نكردم و با دهان باز خيره شدم به آرتوش كه در جا شكري را باز كرد و بي حرف. انگار باغچه آب بدهد، شكرها را پاشيد روي ميز و صندلي ها و كف آشپزخانه. بعد در جا شكري را بست. گذاشت روي ميز و از آشپزخانه رفت بيرون.] در اين جا ديگر نه تنها نحوه ي روايت بلكه خود عمل هم نمايشي است. روايتي عيني و مستقيم، تبديل چشم انداز راوي به صحنه و نقش بازي آدم ها بر اين صحنه رمان را برايمان خواندني تر كرده است. رمان در فصل هاي مهماني، فصل هايي كه آدم ها حضور دارند،حرف مي زنند يا عملي را انجام مي دهند به دليل روايت نمايشي جاني ديگر مي گيرد. مثلا كلاريس همان طور كه يادش رفته براي خودش سَر ِميز بشقاب بگذارد اين گونه عقب مي كشد و از چشم دوربين مهمان هايش را روايت مي كند.
    [ آليس كنار يوپ نشسته بود. ريز ريز مي خنديد وپلك را با مژه هاي ريمل زده تند تند باز مي كرد و مي بست. عين راپونزل وقت هايي كه بچه ها كج وراستش مي كردند. مادراز صندلي رو به رو، انگار مسابقه ي پينگ پنگ تماشا كند نگاهش بين آليس و يوپ در رفت وآمد بود. آرتوش و اميل شطرنج بازي مي كردند. اميلي كنار پدرش نشسته بود. زانوها جفت هم ودست ها زير چانه به فرش نگاه مي كرد. آرمن با شلوارها جديد بالا ي سرآرتوش ايستاده بود. آن طرف اتاق ويولت آلبوم عكس هاي عروسي من و آرتوش را ورق مي زد.] اين دوربين امادارد فضا هم مي سازد. فضاي اين صحنه بابيان ِوتكرارموقعيت مكاني هر فرد در اتاق ( صحنه) و عملي كه انجام مي دهد ساخته مي شود. از وضعيت عروسكي و كميك مادرو آليس كه حاصل شوخ چشمي راويست شروع مي كند از آرمن ِ شيك كرده و اميلي تودار مي گذرد وبه كنايه دار بودن عمل ويولت مي رسد. اين شكل از صحنه آرايي و اين نحوه از روايت نمايشي است. به يك معنا نمايش با ديالوگ و حركت ( بازي بازيگران بر صحنه) فضا و بار عاطفي لحظه ها را دراماتيزه مي كند. حالا بيايم قسمتي ديگر از فصلي ديگر را با هم بخوانيم.
    [ مادرازجا پريد و دسته ي كيف را از پشتي صندلي محكم كشيد. دسته كيف پاره شد. مادر كيف را با دسته ي پاره زد زير بغل و دنبال آليس از آشپزخانه بيرون دويد. صندلي چند بار لق زد و دمر شد روي زمين. همه خيره شديم به صندلي. نمي دانم چقدر طول كشيد تا ويولت اداي بازي بچه ها را در آورد و خواند " يك دو، يك دو، ترمز. در حالت زُل زدن- " بعد جلو آمد، صندلي را برداشت، گذاشت كنار ميز و نشست رويش ]
    و بعد از شلوغي و خبر هاي جديد و غافل گيري هاي لحظه به لحظه، اين فصل اين گونه تمام مي شود:
    [ توي آشپزخانه من ماندم و آرتوش كه داشت شكردان را روي ميز عقب جلو مي كرد، خش، خش، خش. صبر كردم. صبر كردم. صبر كردم. بلاخره داد زدم " بس كن ."]
    تق. تمام. پرده مي افتد. دخل و تصرف كلاريس در واقعيت دور وبرش، نمايشي كردن لحظه هاي واقعي است. لحظه هايي كه روابط و قواعد حاكم برآن شبيه روابط و قواعد حاكم بر واقعيت بيروني است. در واقع كلاريس با اجراي دراماتيك ( نمايشي)آن لحظه ها، روايت خود را خواندني مي كند. آن هم روايت لحظه هايي كه در آنها كمتر اتفاق خيره كننده اي اتفاق مي افتد. در اين جا منظورمان از اتفاق، ماجرا يا حادثه ايست كه بتواند نظم هر روزه ي زندگي راوي و آدم هاي ديگر را برهم بزند يا آنها را به انجام عملي وادارد خلاف ِ آنچه هر روزه رفتار مي كرده اند. ورود همسايگان جديد و ماجراهايشان خيلي باعث فاصله گرفتن كلاريس از مدار هر روزه ي زندگيش نمي شود. تنها به اندازه اي است كه كلاريس دو، سه قدم از ميزآشپزخانه اش فاصله بگيرد، كنار پنجره برود وخانه ي جي ۴را ببيند
    رفتن ساكنين خانه جي ۴ ناگهاني است و از آنجا كه در پايان رمان اتفاق مي افتد رمان را به لحاظ طرح داستاني ضعيف و پايان بندي آن را عجولانه مي سازد. هر چند، كلاريس، غيرمستقيم خودش به پايان ضعيف رمان اشاره مي كند اما اين اعتراف آن ضعف را توجيه نمي كند. ترفند راوي در بي خبر ماندن از رفتن همسايه هايش هم زماني آن با واقعه ي پخش اعلاميه از صندوق عقب ماشين شاهنده در باغ خانه و دعوا وقهر كردن با آرتوش است. اين اما كافي نيست. طرح رمان پاسخ اين سوال را نمي دهد كه: " آن ها چرا مي روند؟ ". فقط مي دانيم كه به خواست ِ مادر بزرگ رفته اند. بگذريم كه فصل امتحانات دخترك هم هست. مي دانيم كه اميل و دخترش هر دو از مادر بزرگ حرف شنوي دارند. خب، اما چرا؟ چرا اميل اين همه از مادرش ( خانم سيمونيان) حرف شنوي دارد؟ مشكلي در گذشته اشان است كه حالا پسر فرمانبردار است؟ مشكل مالي دارد پسر؟ مريض است؟ به مادرش وابستگي عاطفي دارد آيا؟ يا بالغ نشده هنوز؟ طرح رمان اين سوال هاي ما را بي پاسخ مي گذارد. پاسخ اين سوال ها را، تا پيش از رفتن اميل و مادرش، در هيچ يك از گفته ها و اعمال آن ها نمي يابيم. حتي جمله هاي پاياني كتاب و آن " پروانه ها " هم هيچ كمكي نمي كند. نمي تواند طرح را جمع و جور كند. بي خودي فقط رمانتيكش مي كند. اشاره به مهاجرت پروانه ها و از آن طريق قياس ِآن با رفتن ساكنين خانه جي ۴ از نوع رفتار و روابط حاكم بر آدم ها و پديده هاي درون رمان نيست. روايت ِرمان به دور از رمز و رمز پردازيست. مشخص است و سرراست. حملع ملخ ها كه مهيج ترين واقعه ي رمان است، درست است كه در اوج توهم حسي كلاريس به اميل اتفاق مي افتد و از اين نظر با معناتر است، اما با روايت چشمي و مشخصي كه از اين واقعه مي شود، آن را پديده اي طبيعي ( مثل خشك سالي) جلوه مي دهد. فرو كاستن واقعه ي حمله ي ملخ ها به " رمز" به بهاي گرسنه ماندن " يوما" و پسرانش تمام خواهد شد.
    طرح قوي نيست اما رمان موفق است و خواندني از كار در آمده. واين جاي تبريك دارد. تبريك به خاطر زبان پيراسته، موجز و تصويريش و به خاطر اجراي نمايشي روايت در رمان كه گفتگو، حركت و نمايش ِآدم هاي صحنه را جايگزين طرح معمولي و نه چندان مهم آن مي كند و تبريك به خاطر ديدن آدم ها در زمان ِحال در درگيريشان با زمان ِحال كه در داستان نويسي ما كم سابقه است و نتيجه ي دور شدن از نگاه قاضي القضات و بر اساس كنش ِآدم ها در لحظه ي حال و ديدن ِ لحظه است و حاصل فرد فرد ديدن آدم هاست.

    تابستان ۸۱


تماس  ||  4:18 AM



Tuesday, September 21, 2004



    يازده ساله بودم که خوکم را شکستم و به سراغ ِ فاحشه ها رفتم. خوک ِ من قلک ِ پس اندازی بود سفالی، لعاب داده شده و به رنگ ِ استفراغ. از شکاف ِ روی اين قلک ميتوانستی يک سکه را فقط به درون بدهی، اما نميتوانستی بيرونش بياوری. پدرم اين قلک ِ پس انداز ِ يکطرفه را انتخاب کرده بود چون با نگاهش به زندگی خوب جور درمی آمد: پول برای جمع کردن است، نه برای خرج کردن.
    « ادامه»

تماس  ||  2:03 AM




: