باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sunday, March 13, 2005



    آدم‏ سگ‏ گربه

    و. م. آیرو


    پشت ويترين گربه در حالت نيم خيز مانده بود. بس‏كه واقعی بود، پيشش می ‏كردی، از جا می‏ پريد. بس‏كه غيرواقعی بود هرچقدر پيشش می ‏كردی باز نمی ‏پريد. همين چيزش بود كه مرا دلباخته ‏ی خودش كرد، وگرنه آن چشم‏ های گرد الماسی ‏اش كه انگار هر ده ثانيه يك‏بار ليس‏شان می‏زد تا از برق نيافتند، نتوانسته بودند برای خريدن گولم بزنند.
    داخل مغازه شدم و گفتم: «‏‏لطفاً گربه‏ ی پشت ‏‏ويترين را برايم بپيچيد!»
    صاحب مغازه با دست‏ های پشم‏آلودش پشت‏‏ گردن گربه را گرفت و از توی قفسه ‏ی شيشه ‏ای ويترين كشيدش بالا، گذاشت توی جعبه‏ی مقوايی و گفت: «‏‏پنج ‏يورو و پنجاه ‏سنت !»
    وقتی داشتم گربه را با خودم می ‏بردم، ديدم پشت ويترين يك سگ خوشگل جايش گذاشته‏ اند. جل‏الخالق! حاضر بودم سر گربه‏ ام شرط ببندم كه اين يكی به‏ مراتب زيباتر از گربه بود. با آن پوزه‏ ی ابلق و آن گوش‏ هايی كه از بس تيز بودند، نوكشان به ‏جلو خم برداشته بودند. خيلی واقعی بود، طوري ‏كه می ‏شد همان‏‏ لحظه اسمی برايش انتخاب كنی و در‏‏دم صدايش كنی: «‏جيمی!» و او هم به ‏محض شنيدن، برايت آن دُم باريك و خوشگلش را تكان بدهد.
    دوباره داخل شدم و پرسيدم:«‏‏جيمی را چند می‏ فروشيد؟!»
    مغازه‏ دار گفت:«‏‏جيمی؟!»
    گفتم:«سگِ پشت ويترين را می ‏گويم»
    گفت:«‏‏شش ‏يورو و‏‏ شصت‏‏‏ سنت!»
    گفتم:«‏‏لطفاً اين گربه را بگيريد، بگذاريد سر جايش و به‏ جای آن جيمی را بهم بدهيد!»
    بعد، اضافه كردم: ‏‏«‏‏نگران مبلغ نباشيد، ما‏به ‏تفاوتش را می‏ پردازم!»
    صاحب مغازه گفت:‏ «‏‏نمی ‏شود!» يعنی گفت: «‏‏بچه ‏بازی كه نيست»
    گفتم:«پولش را می‏ دهم!»
    گفت:‏‏«‏‏‏ممكن نيست، بازی با روحيه ‏ی حيوانات معصوم به ‏دور از اخلاق و هرگونه وجدان انسانی‏ست»
    گفتم:«‏‏‏شما پول‏تان را بگيريد، چكار به اين كارها داريد؟!»
    گفت:«‏‏‏‏نه آقا، ما اين‏جا همان‏قدر كه كاسبيم، همان‏قدر هم مراقب جريحه ‏دار‏‏نشدن روحيه‏ ی حيوانات مان هستيم.»

    جر‏‏و‏‏بحث با اين مغازه‏ دار پشمالوی سرتق بی‏فايده بود. غيظم گرفت. سوت زدم و صدا كردم:‏‏«‏‏جيمی!»
    گوش‏های پلاستيكی ‏اش را تكان داد، دم دراز گوشتی‏‏ اش را بالا آورد. درِ جعبه‏ ی مقوايی را باز كردم و گربه را ول دادم توی مغازه‏ ی طرف. داد زدم:«جيمی! حسابشو برس !»
    سگ و گربه طول و عرض مغازه را با سرعت صوت دور زدند. مغازه ‏دار مستأصل شده بود. بالاخره جيمی جست‏ زد و با آن پنجه‏ های تيز ببرآسای‏ اش، خودش را انداخت روی‏ گربه، و تا خواستم بگويم:«‏‏جيمی...» كارش را يكسره كرد.

    با دلخوری از مغازه خارج شدم. می ‏توانستم تصور كنم كه صورت مغازه ‏دار هم بعد از رفتن من چه‏ ريختی شده باشد. روز بعدش كه داشتم از جلوی همان مغازه رد می‏ شدم، ديدم پشت ويترين يك «‏‏سگْ‏ گربه»‏ی خوشگل گذاشته ‏اند. من تا‏به‏ حال «‏‏سگْ‏ گربه» نديده بودم، يادم می‏ آيد يك‏بار يكی از دوستانم موجودی را توی خانه ‏شان بهم نشان داده و گفته بود‏ كه اين يك ‏نوع «گربهْ‏ سگ» است، اما «‏‏‏سگْ‏ گربه» را نه، يادم نمی ‏آيد كه پيش‏ تر ديده باشم. تا ديدمش دلم به تاپ‏ تاپ افتاد. انگار چشم ‏های گربه را توی سرش كار گذاشته باشند، پوزه‏اش اما كپی پوزه‏ ی جيمی بود. نتوانستم تاب بياورم و عليرغم شكرا‏ب‏ بودنِ ميانه ‏ام با آن مغازه‏ دار پشمالو، داخل مغازه شدم و گفتم:«‏‏لطفاً يك‏‏ عدد سگْ‏ گربه‏‏ ی پشت ويترين !»
    مغازه‏ دار غرولندكنان گفت‏:«گران است، فكر نمی‏ كنم شما از عهده‏ ی خريدش بربياييد»
    گفتم:«‏‏‏مگر چقدر است؟»‏
    گفت:«‏‏دويست ‏يورو»
    گفتم:«‏‏‏شما برايم بپيچيدش، بالاخره يك كاريش می‏ كنيم.»
    و بعد، دست بردم تا ويزاكارتم را از جيب بغلم دربياورم.
    مغازه‏ دار بد‏ذات گفت:«‏‏‏‏‏اصلاً مسئله‏ ی مبلغ هم نيست، ما اين حيوان را به شما نمی ‏فروشيم!»
    داد زدم:«‏‏چرا؟!»
    گفت:«‏‏‏‏شما دفعه ‏ی قبل ضرر يك‏‏ گربه و يك ‏‏سگ را به ما زديد... حالا ضرر روحی‏ اش بماند»
    گفتم:«‏‏‏تو يك ‏‏‎گراز ‏‏‏‏‏پشمالو هستی، يك ‏‏احمق‏ تمام‏ عيار!»
    فكر كنم فحش ‏های ديگری هم نثارش كردم. بعد، حمله بردم و از غيظم آن موجود پشت ويترين را گرفتم و اعضای بدنش را با دست از هم جدا كردم و وحشيانه هر‏عضوش را با رگ‏‏ و پی ‏‏‏و استخوان ‏‏‏و پلاستيك‏‏‏ و مفتول زير دندان‏ هايم گرفتم و جويدم. بعد كه از خوردنِ «‏سگ‏ گربه» فارغ شدم با دست‏ و‏دهان خونی و تكه‏ های پارچه و پنبه ‏ای كه به ‏لباسم چسبيده بود از آن‏جا زدم بيرون. حالا می ‏توانم تصور كنم كه بيچاره مغازه‏ دار پشمالو چقدر از ديدن اين صحنه وحشت كرده و تمام پشم‏ های تنش از ترس سيخ شده باشد.

    چند‏‏روز‏‏‏‏پيش اتفاقی گذرم به همان خيابانی افتاد كه آن مغازه در آن واقع شده، خواستم بی ‏اعتنا از پشت ويترين رد شوم، ولی‏ حضور پررنگ يك موجود جالب و باشكوه نگذاشت تا دست از تماشای حريصانه ‏ی پشت ويترين بردارم. پشت ويترين موجود ديگری گذاشته بودند؛ يك «‏آدم‏ سگ ‏گربه»‏‏ی خيلی ‏‏خوشگل، كه البته روی مقوايی‏ كه زيرش چسبانده شده بود، نوشته بودند :
    «‏‏فروشی نيست!»



برگرفته از
وداع با اسلحه ۲
( مجموعه داستان های کوتاه)
نوشته ی : و. م. آیرو
چاپ اول: هلسینکی - دسامبر ۲۰۰۴

تماس  ||  9:10 PM




: