باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Friday, April 21, 2006

عکس از: ناصر تقوایی



    خرچنگ‌ها
    محمود داوودی
    تهران - تابستان ۱۳۶۲



    کلاهش را برداشت و عرق صورتش را خشک کرد. لباسش از پشت نیزار ِسبز نامشخص‌تر بود. فکر کنم خرچنگ‌ها را دید که لحظه‌ای مکث کرد و سرنیزه‌اش را در آورد و به گمانم تن آهکی خرچنگی را دو نیمه کرد.
    بچه که بودم با پدرم در روزهای جشن به تماشای کشتی‌های بازمانده از جنگ شهریور می‌رفتیم. و اگر آنطور که از پشت دکل‌های « ببر» و «پلنگ» آن سمت را دیده بودم که سرزمین او بود و درست مثل سرزمین ما بود، او باید خرچنگ‌ها را می‌شناخت و باید می‌دانست که آن‌ها بر خلاف ظاهر ترسناکشان حیواناتی بی‌آزاراند.
    گروهان ما بعد از حمله‌ی دشمن پراکنده شده بود و من تنها در یک گودال گیر افتاده بودم. دو روز تشنگی کشیدم تا توانستم آبی را که بوی لاش مرده می‌داد بخورم. قبل از غافگیر‌شدن گروهان، جسدهایی را روی آب شناور دیده بودیم که با جذر و مد به دهانه‌ی خلیج می‌رفتند و باز می‌گشتند. آن جا که او ایستاده بود و حالا داشت سرنیزه‌اش را به شلوارش می‌مالید و به گمانم پوسته‌های آهکی را پاک می‌کرد، کمتر آسیب دیده بود. دیروز غروب پیدایش شد، لاقید و بی‌اعتنا قدم می‌زد. فکر می‌کنم نگهبانی می‌داد. در فکر نبود که دیده شود. حتی برهنه شد و تا نیمه‌های شط پیش آمد. به پشت روی آب خوابیده بود و دستانش را مثل پره‌های کشتی تکان می‌داد. در وسط شط آن جا که سبزی آب غلیظ و متراکم است و گرم است و خستگی از تن در می‌آورد، آرام گرفت. اما نمی‌دانم چطور شد که یک مرتبه خیلی سریع خودش را به کناره رساند و از آب بیرون آمد، و ساعت‌ها تا وقتی که دیگر جز سایه‌ای محو ازش باقی نمانده بود، روی یک نخل واژگون که یک سرش توی آب افتاده بود نشست. به طرح مبهم اندامش خیره ماندم تا خسته شدم، بعد از گودال بالا رفتم و از کناره‌ی شط قمقمه‌ام را پر کردم و خپیدم توی گودالم. آسمان پر از ستاره بود. دب اکبر و دب اصغر همدیگر را گم کرده بودند. و سقف آسمان کوتاه و تیره و ترسناک بود.
    حالا دوباره پیدایش شده بود، کلاهش را برسر گذاشت و نقابش را تا روی ابروهایش پایین آورد و رفت سمت یک نخل کوتاه و پرشاخه، و در سایه‌اش نشست. کوزه‌ای گلی کنارش بود. دست دراز کرد، کوزه را به دهان برد و آب را سرکشید، بعد با پشت دست لبش را خشک کرد. لبی که حتماً از آب خنک خیس بود. من هم قمقمه را برداشتم. اما یک قلپ بیشتر نتوانستم بخورم. بو می‌داد. تف ‌کردم. به زمین و زمان و به او که تشنه نبود فحش دادم. اما دیدم انگار زیادی صدایم را بلند کرده‌ام، چون او سرش را به سمت من گرداند. سرم را دزدیدم. سرنیزه‌ام را در آوردم و چند ضربه‌ی محکم به دیواره‌ی گودال کوبیدم. صدای سرنیزه خفه بود و مطمئن بودم تا یک متری هم کسی صدایش را نمی‌شنود. اما دست نگهداشتم و گوش دادم.او حتماً تنها نیست. یک گروهان، شاید یک گردان توی دل نخلستان موضع دارند و او نگهبان است. پشتش گرم است. برای همین بی‌خیال می‌رود و می‌آید. کوزه‌ی گلی با آب خنک دارد، کوزه‌ای که حتی یک قطره‌اش بو نمی‌دهد.
    می‌دانستم. یعنی گفته بودند، اگر سربازی در شرایط دشواری قرار گرفت، و نتوانست به آب دسترسی پیدا کند، ادرارش را هم که شده باید بخورد. اولین درس، کشتن بود. روزی که به ما دستور پیش‌روی دادند، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردیم اسیر شدن، مردن و یا تک افتادن از گروهان بود. از جایی که سرنیزه را فرود آورده بودم، لکه‌های آب نشت می‌کرد. پنج لکه‌ی آب که بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند و با خودشان بوی ماهی مرده می‌آوردند. خورشید بالای سرم بود. گرد و سوزان بر سطح آب می‌درخشید و بخار بلند می‌شد. عرق‌ریزان به عقب سرم نگاه کردم، به نخلستانی که از دود و غبار پوشیده شده بود و معلوم نبود در پشت هر نخلش چند نفر به کمین نشسته‌اند. کاش وقتی عیسی گفت بزنیم توی نخلستان و از پشت بیمارستان قدیمی، خودمان را به پل برسانیم حرفش را گوش کرده بودم. ترس نداشتم، خسته بودم و فکر می‌کردم آتش توپ‌های دورزن، آن‌ها را به عقب خواهد راند. اما توپ‌ها بعد از اینکه ما عقب نشینی کردیم، صدایشان در نیآمد، خفقان گرفتند، عیسی با سربازی که بی‌سیمی شکسته روی کولش بود و گریه می‌کرد رفت. آن‌ها حتماً از پل می‌گذشتند. و الان زمانی بود که نمی‌شد گذشت و گروهان یا گردانی که پشت سر سرباز روبرو بود، کلافه‌ام می‌کرد. اگر آن‌ها پنجاه متر آن طرف‌تر، سمت دهانه‌ی خلیج بودند، یک بلم گیر می‌آوردم، می‌زدم به چاک. ولی نه آن‌ها پنجاه متر آن طرف‌تر بودند و نه بلمی گیر می‌آمد. پلی هم که پشت سرم بود، دست ما نبود. دست آن‌ها بود. دست او بود، که با لاقیدی می‌رفت و می‌آمد و انگار اصلاً جنگی نبود و او نگهبان آن سمت نبود.
    دوباره کوزه را برداشت. اگر نزدیک‌تر بودم صدای آب خوردنش را می‌شنیدم، و سیب آدمش را که با لرزش پایین و بالا می‌رفت می‌دیدم. می‌دیدم که فانوسقه ندارد، اسلحه‌اش را با خودش به این‌ور و آن‌ور نمی‌کشد، آن‌ها اسلحه‌شان از ما سبک‌تر است، کلاشینکف روسی که بچه‌ها عشق می‌کردند اگر یکی به چنگشان می‌افتاد. اما تفنگ ما برد بیشتری دارد و هدف گیری‌اش بی‌نقص است، تا شش‌صد متر برد مؤثر دارد.
    اگر او تنها بود، که نبود، از همین جا می‌زدمش، پشت یکی از نخل‌های افتاده بر کناره شط، دراز می‌کشیدم، خشاب را روی تنه‌اش می‌گذاشتم، گلنگدن را می‌کشیدم و بعد شکاف درجه، نوک مگسک و تق.
    از گودال بالا رفتم. رفته بود. لای نیزارهایی هم که رنگ لباسش بود، نبود. اگر آن جا بود می‌توانست خود را استتار شده و محفوظ احساس کند. اما او که اهمیت نمی‌داد. ما زده بودیم به چاک و توپ‌های دورزن خفقان گرفته بودند و پل هم که دست آن‌ها بود.
    داشت جذر می‌شد و دوباره تشنه بودم. آب با سرعت به سمت خلیج می‌رفت. می‌دانستم حالا می‌توانم بر سطح نرم و لغزنده، خرچنگ‌ها را ببینم و دست‌های محکم ِگیره مانندشان را که تند به طرف دهان می‌برند. غذایشان آنقدر ریز و کوچک است که نمی‌دانی چه می‌خوردند، ترسویند. کافی‌است سایه‌ات را ببیند تا با سرعت و اریب‌وار توی سوراخ بخزند.
    مطمئن بودم که آن‌ها وحشت‌زده به سوراخ‌هایشان می‌خزند. چون او پیدایش شده بود. خم شده زیر انبوهی از سعف به زور خود را می‌کشید، سعف‌ها روی کمرش تابیده بود و از دوسو به زمین کشیده می‌شد. لحظه‌ای ایستاد تا نفس تازه کند و دوباره راه افتاد و در غباری که از کشیده شدن سعف‌ها بر خاک بلند شده بود گم شد. شاخ و برگ‌ها را برای استتار سنگر‌ها می‌خواستند. داشتند جایشان را محکم می‌کردند. و من مثل موش توی سوراخ خپیده بودم و رطوبت داشت استخوان‌هایم را از هم می‌پاشید. گرسنگی را فراموش کرده بودم و دیگر تشنه نبودم. دلم می‌خواست فقط تا سمت خاک‌ریزها بروم و برگردم، اگر می‌خواستند بمانند، کارم ساخته بود. کاش با عیسی رفته بودم...
    آب پایین و پایین‌تر می‌رفت، کناره‌ی گلی و لغزنده وسیع می‌شد و سوراخ‌های زمین بیشتر می‌شدند. سوراخ‌های پیچ در پیچ تاریک که مثل قبرند. برگشت. خسته بود. شانه‌هایش را با دست می‌مالید. زیرپیراهن رکابی‌اش دیگر سفید نبود. تیره شده بود و تمام هیکلش یک رنگ شده بود. یک نقطه شده بود. یک نشانه‌ی ثابت، بالا کوچک و پایین بزرگ، هم‌سطح خاک و زمین، ایستاده بود پشت به نخلستان، روبروی آب، درست مقابل من. نفهمیدم چه مدت در این حالت باقی ماند. شاید به اندازه‌ی زمانی که جذر کامل شد، و ریشه‌ی درختان را خشک به جا نهاد. از گودال بالا رفتم و با سرعت در پشت یک نخل ِافتاده بر زمین دراز کشیدم. انحنایی که به هیکلم داده بودم می‌دانستم تا دوباره مد شود بر زمین منقوش باقی می‌ماند. خشاب را روی تنه‌ی نخل گذاشتم. گلنگدن را کشیدم. شکاف درجه و نوک مگسک. شانه‌ام از فشار تفنگ درد گرفته بود. و درد شانه‌ام و اضطراب ِیافتن نشانه‌ای که دنبالش بودم یک‌جا بود. یک‌جا خستگی‌یی می‌آورد که می‌توانستم انگشت اشاره‌ام را، بی آنکه بخواهم، بر فلز سرد و کمانی فشار بدهم. و دادم... اگر پرندگان هنوز بودند، آسمان را از ترس سیاه می‌کردند. اما هیچ پرنده‌ای نبود که بترسد. اما او از بلندایی که ایستاده بود داشت به پایین می‌رفت. اول زانویش خم شد. بعد سرش کج شد و درست مثل نخلی که از ریشه کنده شود بر سطح حفره‌های تاریک خرچنگ‌ها افتاد. در تیررس تفنگ کسی نبود. فقط نیزار سبز بود که مثل قابی او را که داشت به رنگ کناره‌ی شط در می‌آمد دربر گرفته بود. او دیگر نبود. نفس نمی‌کشید و و من به انتظار نشانه‌هایی بودم که حتماً پیدایشان می‌شد. فکر می‌کنم آنقدر انتظار کشیدم تا حفره‌های زیر پایم خشک شد. هیچکس پیدایش نشد. قنداق تفنگ را از شانه‌ام به پایین سراندم، و سرم را به پشت، روی تنه‌ی درخت گذاشتم، که دیدم بالای سرم پر از پرنده است. بال‌های سیاهشان در سفیدی انگار ابرآلود آسمان، بیشتر به چشم می‌خورد. گیج و هراسان تاب خوردند. و دوباره به سمتی رفتند که انگار از آن جا به پرواز درآمده بودند. با نگاه دنبالشان کردم، رفتند به طرف نیزار سبز. جایی که حالا چیزی در میانش تکان می‌خورد. تفنگ را گذاشتم روی تنه‌ی درخت و آماده شلیک شدم. جز صدای حباب‌های آب هیچ صدایی نبود. پرنده‌ها نبودند. یک چکه عرق از بالای ابرویم به پایین سرخورد. چشمم می‌سوخت. اما همین طور با دقت از شکاف درجه به نوک مگسک نگاه می‌کردم. آمد، سرباز نبود. آمد روی سد گلی ایستاد، درست همان جایی که او چند لحظه قبل ایستاده بود. با احتیاط تفنگ را پایین آوردم، پابرهنه بود، و مقنعه‌اش از دو سو بازشده، افتاده بود روی شانه‌هایش که انگار می‌لرزیدند. صدایی نبود. و او داشت می‌لرزید و به من و جسدی که روی حفره‌های تاریک و خشک افتاده بود نگاه می‌کرد.


تماس  ||  1:30 PM




: