باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sunday, May 25, 2008

    در مضرات دخانیات
    آنتوان چخوف
    مترجم: سروژ استپانیان



    خانم‌های محترم و به شکلی، آقایان محترم

    به خانم من پیشنهاده شده بود که من در این‌جا به نفع انجمن خیریه کنفرانس ساده و عامه‌فهمی بدهم. خوب، کنفرانس باید داد؟ بسیار خوب، می‌دهم. برای من اصلا فرق نمی‌‌کند. البته بنده استاد نیستم و هیچ عنوان دانشگاهی هم ندارم، مع‌ذلک سی سال تمام است که بدون کوچکترین وقفه و حتی می‌شود گفت بی‌توجه به سلامت خودم و غیره و غیره روی موضوع‌های کاملا علمی مطالعه می‌کنم، می‌اندیشم و تصورش را بفرمایید حتی گاهی اوقات می‌نویسم. مقاله‌های علمی می‌نویسم، یعنی نه آنکه مقاله‌های علمی بل‌که، با عرض معذرت از لحن ِ بیانم، شبه‌علمی می‌نویسم. همین چندی پیش مقاله‌ی خیلی مفصلی نوشته بودم تحت عنوان" در مضار پاره‌ای از حشرات". دخترهایم از این مقاله، به خصوص از قسمتی که به ساس مربوط می‌شد، خیلی خوش‌شان آمد، اما وقتی که آن را دوباره خواندم پاره پاره‌اش کردم. آخر این کارها چه فایده دارد؟ آدم هرچه هم که بنویسد باز ناچار است دست به دامن گرد حشره‌کش شود. ما حتی پیانوی خانه‌مان هم ساس دارد... . باری موضوعی که برای سخنرانی امروز انتخاب کرده‌ام، موضوعی‌ست در باره‌ی به اصطلاح ضرری که از استعمال دخانیات متوجه بشر می‌شود. البته بنده خودم سیگاری هستم اما از آن‌جایی که همسرم دستور داده است که امروز در باره‌ی مضار توتون کنفرانس بدهم، حرف روی حرف‌اش نمی‌آورم. در باره‌ی توتون؟ باشد، در باره‌ی توتون، برای من اصلا فرق نمی‌کند، قویا توصیه می‌کنم به سخنرانی بنده با دقت لازم بذل توجه بفرمایید و گر نه می‌ترسم حرف در بیاید. اما چنا‌چه کسی از کنفرانس خشک علمی بترسد یا کسی از آن خوش‌اش نیاید، خوب اصلا گوش ندهد و حتی این تالار را ترک کند. به خصوص از آقایان پزشکان حاضر در این جلسه استدعای بذل توجه دارم، زیرا آن‌ها می‌توانند از سخنان بنده اطلاعات به اندازه‌ی کافی سودمند کسب کنند. زیرا توتون، گذشته از اثرات مضرش، در علم طب نیز کاربرد دارد. مثلا چنا‌چه مگسی را توی انفیه‌دان محبوس کنیم به یقین بر اثر ابتلا به اختلال عصبی می‌میرد. توتون به طور عمده یک گیاه است. من هر وقت کنفرانس می‌دهم موقع خواندن متن سخنرانی‌ام، معمولا بی اختیار با چشم راست‌ام چشمک می‌زنم، اما شما به این مسله اهمیت ندهید، این از هیجان است. به طور کلی باید بگویم آدمی هستم فوق‌العاده عصبی. چشمک زدن بنده هم از تاریخ سیزده سپتامبر ۱۸۸۹، یعنی درست همان روزی که واروارا، دختر چهارمم پا به دنیا گذاشت شروع شد. باری(به ساعت خود نگاه می‌کند)با توجه به کمبود وقت، اجازه بدهید از اصل موضوع خارج نشوم. در این‌جا لازم می‌دانم خاطرنشان کنم که همسرم مدیریت یک آموزشگاه موسیقی و یک پانسیون خصوصی، یعنی نه پانسون بل‌که چیزی شبیه پانسیون را به عهده دارد. بین خودمان بماند، او عاشق آن است که از کمبودها نق بزند و گله گزاری کند. اما یک چیزهایی دور از چشم ما کنار گذاشته، چیزی حدود چهل یا پنجاه هزار روبل، حال آن‌که من، آه هم در بساط ندارم ولی گفتن این حرف‌ها چه فایده دارد؟ در پانسیون زن‌ام، بنده سمت ِ ناظر خرج را دارم، خواربار می‌خرم، بر کار خدمه‌ نظارت می‌کنم، حساب هزینه‌ها را دارم. دفترها را به هم می‌دوزم، ساس می‌کشم، سگ کوچولوی همسرم را می‌گردانم، موش شکار می‌کنم. دیشب جزو سایر وظایفم می‌بایست به آشپز پانسیون آرد و روغن می‌دادم ،چون قرار بود بلینی درست کند. خلاصه وقتی بلینی حاضر شد زن‌ام به آشپزخانه آمد و خبر داد که سه نفر از دخترهای پانسیون به علت ابتلا به تورم لوزتین بلینی نخواهند خورد. به این ترتیب چند تا بلینی زیادی پخته شده روی دست‌مان ماند. خوب، می‌فرمایید آن‌ها را می‌بایست چه می‌کردیم؟ زن‌ام اول دستور داد آن چند تا بلینی راببریم سرداب، بعد فکر کرد و فکر کرد و برگشت به من گفت:"خودت بخور،مترسک". او وقتی سرحال نباشد مرا مترسک یا کفچه‌مار یا ابلیس می‌نامد. ولی ‌آخر من چه شباهتی به ابلیس دارم؟ بگذریم، او هیچ‌وقت سرحال نیست. البته من بلینی‌ها را نخوردم بل‌که بی‌آن‌که بجوم درسته قورت‌شان دادم زیرا بنده همیشه‌ی خدا گرسنه هستم. مثلا همین دیروز زن‌ام اجازه نداد ناهار بخورم و گفت:"لزومی ندارد شکم مترسک را سیر کنیم..." اما(به ساعت‌اش نگاه می‌کند) چانه‌مان گرم شد و تا حدودی از موضوع بحث‌مان منحرف شدیم. برگردیم سر اصل مبحث. گرچه می‌دانم که حالا با کمال میل ترجیح می‌دادید به یک رمانس گوش دهید یا به یک سمفونی یا قطعه آوازی از یک اپرا..(می‌خواند)" نلرزد دست ما در گرماگرم نبرد". راستش یادم نیست این آواز را کجا شنیدم... در ضمن یادم رفت بگویم که در آموزش‌گاه موسیقی زن‌ام گذشته از اداره‌ی امور مالی‌، تدریس ریاضیات، فیزیک وشیمی، تاریخ و جغرافی، ادبیات و غیره نیز به عهده‌ی من است. با ‌آن‌که رقص و آواز را هم من تدریس می‌کنم ولی اضافه پولی که شاگردها بابت درس رقص و آواز و نقاشی می‌پردازند، توی جیب زن‌ام سرازیر می‌شود. می‌دانید، آموزش‌گاه موسیقی ما در کوچه پیاتی سوباچی، پلاک ۱۳واقع شده و شاید از نحوست همین عدد۱۳باشد که زندگی‌ام تا این اندازه فلاکت‌بار است. تازه نه فقط دخترهایم‌همه‌شان در روز سیزدهم ماه متولد شده‌اند بل‌که نمای خانه‌مان هم سیزده پنجره دارد...بگذریم، فایده این حرف‌ها چیست! با زن‌ام جهت انجام مذاکره یا هرگونه کسب اطلاع، می‌توان در تمام ساعات روز در خانه‌مان ملاقات کرد، اما اگر کسی علاقه‌ای به دانستن برنامه‌ی آموزش‌گاه داشته باشد می‌تواند هر نسخه از برنامه‌ی چاپی را به قیمت سی کوپک از دربان آموزش‌گاه بخرد. بفرمایید، اگر علاقه‌مند باشید، بنده هم می‌توانم در اختیارتان بگذرم. نسخه‌ای سی کوپک! جای تاسف است! بله، خانه‌ی شماره ۱۳! در هیچ کاری موفق نمی‌شوم، پیر شده‌ام، خرفت شده‌ام... مثلا همین حالا که دارم کنفرانس می‌دهم به نظر می‌رسد که شاد و شنگول باشم حال آن‌که دلم می‌خواهد با تمام حنجره‌ام فریاد بکشم و پرواز کنم و به پشت کوه قاف پناه ببرم. کسی را هم ندارم که با‌هاش درددل کنم، حتی گریه‌ام می‌گیرد... ممکن است بگویید: پس دخترهات... زن‌ام هفت دختر دارد...نه، ببخشید انگار شش دختر... نه، هفت تا! آننا، دختر بزرگ‌ ِ زن‌ام بیست و هفت سال دارد و دختر کوچک‌اش هفده سال، آقایان محترم! من آدم بدبختی هستم، به موجودی ناچیز و احمق مبدل شده‌ام اما در واقع شما، در برابر خود، یکی از خوشبخت‌ترین پدران دنیا را می‌بینید. در حقیقت باید این طور باشد و من جرأت نمی‌کنم خلاف آن را بگویم. کاش می‌دانستید! سی و سه سال، سرشار از خوشبختی در چشم به هم‌زدنی سپری شد ولی راستش را بخواهید مُرده شورش را ببرد(به اطراف خود نگاه می‌کند) در ضمن انگار زن‌ام هنوز نیامده، من نمی‌بینمش، بنابراین می‌توانم هر چه دلم بخواهد بگویم... من ازش خیلی می‌ترسم... وقتی نگاهم می‌کند وحشت‌ام می‌گیرد. بله، داشتم چه می‌گفتم؟ دخترهایم شاید به این علت تا حالا شوهر نکرده‌اند که هم خجالتی هستند و هم چشم هیچ مردی به آن‌ها نمی‌افتد، آخر زن‌ام دوست ندارد مهمانی بدهد، او کسی را به شام دعوت نمی‌کند، نمی‌دانید چقدر خسیس و عصبی و ایرادگیر و غُرغُروست! و به همین سبب است که کسی به خانه‌مان نمی‌آید ولی .. می‌خواهم رازی را با شما در میان بگذارم...(به جلوی صحنه می‌رود) دخترهای زن‌ام را در روزهای عید، در خانه‌ی خاله‌شان ناتالیا سیمیونونا می‌شود دید، منظورم همان خاله‌ایست که رماتیسم دارد و پیراهن زردرنگی با خال‌های سیاه تنش می‌کند که آدم خیال می‌کند روی لباس‌اش یک مشت سوسک پاشیده‌اند. سفره‌ی این خاله در ایام عید پر از انواع مزه‌ها و خوراکی‌هاست... موقعی هم که زن‌ام آن‌جا نباشد می‌شود گیلاسی بالا انداخت...بجاست بگویم که بنده با یک پیک شراب ‌مست می‌کنم، روح‌ام شاد می‌شود و در همان حال ‌غصه‌ام می‌گیرد که زبانم از وصف‌اش قاصر است، در چنین مواقعی نمی‌دانم چرا به یاد سال‌های جوانی‌ام می‌افتم و نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد فرار کنم، آه، کاش می‌دانستید چقدر دلم می‌خواهد فرار کنم!(با شوق و ذوق)فرار کنم، دست از همه چیز بردارم و بی آن‌که به پشت سرم بنگرم، فرار کنم...کجا؟ مهم نیست کجا... فقط از این زندگی آشغال و کثافت و مبتذلی که مرا به احمقی پیر و رقت‌انگیز، به ابلهی پیر و رقت‌انگیز مبدل کرده است فرار کنم، ازدست زن خسیس، احمق و مبتذل و بدخُلق، بدخُلق بدخُلق که سی و سه سال آزگار است عذاب‌ام می‌دهد فرار کنم، از دست موسیقی و آشپزخانه و پول‌های زنم و از تمام ابتذال‌ها و کثافت‌ها فرار کنم و در جای خیلی خیلی دوری، توی بیابان، زیر درختی مثل یک مترسک جالیز، زیر آسمان پهناور بایستم و سراسر شب را به ماه آرام و روشنی که آن بالا می‌درخشد، خیره شوم و فراموش کنم، فراموش... آه که چقدر دلم می‌خواست همه چیز را فراموش کنم! چقدر دلم می‌خواست خودم را از شّر این فراک کهنه و بی‌مقداری که سی و سه سال پیش در مراسم ازدواج، تنم کرده بودم خلاص می‌کردم!..(فراک را از تن‌اش در می‌آورد) همین فراکی که هر وقت به نفع انجمن خیریه کنفرانس می‌دهم تنم می‌کنم، بگیرش!(فراک را زیر پا می‌اندازد و زیر لگد می‌گیرد) حق‌ات است، من پیرم، فقیرم و مثل این جلیقه‌ی نیم‌دار که پشت‌اش نخ‌نما شده است رقت انگیزم... من به چیزی احتیاج ندارم، والاتر و پاک‌تر از این حرف‌ها هستم‌، من زمانی جوان و فرزانه بودم، در دانش‌گاه تحصیل می‌کردم، خودم را آدم می‌انگاشتم... اما حالا ، به هیچ چیزی احتیاج ندارم! به هیچ چیز، جز آرامش... جز آرامش!(به یک سو نگاه می‌کند و با عجله فراک را از زمین بلند می‌کند و می‌پوشد) زن‌ام پشت دکورهای صحنه ایستاده...آمده و آن‌جا منتظر من است..(به ساعت‌اش نگاه می‌کند) وقت من تمام شد...اگر ازتان سوال کرد خواهش می‌کنم به او بگویید که سخنرانی انجام شد و رفتار مترسک هم... یعنی رفتار بنده، برازنده و شایان توجه بود.(به یک سو می‌نگرد و سرفه‌ای می‌کند) او دارد نگاه‌ام می‌کند..(صدایش را بلند می‌کند) با توجه به این واقعیت که توتون حاوی سمی خطرناک و وحشت‌انگیز است که لحظه‌ای پیش صحبت‌اش را کردم‌، انسان در هیچ شرایطی و به هیچ‌وجه نباید سیگار بکشد، و من به خودم اجازه می‌دهم امیدوار باشم که کنفرانسم در باره‌ی"مضرات توتون" سودمند واقع شود. بنده عرض دیگری ندارم
    Dixi et animam levavi!*

    (تعظیم می‌کند و با متانت می‌رود.. پرده می‌افتد)




    *گفتم و روحم را سبک کردم






: