باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sunday, November 02, 2008

    خوابیدن و آنگاه در خواب دیدن

    برای کامران


    در راه بودم. پیاده به سمت هودینگه می‌رفتم. ابری بود آسمان مثل بیشتر وقتای اینجا اما هیچ نگران باران نبودم. داشتم می‌رفتم سراغ کامران. انگار نه انگار که کامران در هامبورگ است انگار که او همین‌جاست در استکهلم.
    نمی‌دانم ناگهان از کجا کیم و استینا سر راهم سبز شدند. هر دو لباس جشن به تن داشتند و خیلی خوشحال به نظر می‌آمدن. تا رسیدند با خنده و تقریباً با همدیگه گفتن:"ما داریم می‌ریم مراسم پایان ترم تو نمی‌آی؟" بعد استینا نزدیکتر آمد:"بعد جشن من ‌و تو باهم برمی‌گردیم خونه". باورم نمی‌شد. بعد یه مدت روزهای خالی با خبرهای سیاه این بهترین چیزی بود که می‌شد برام اتفاق بیافته. دستمو انداختم دور شانه‌های استینا و هر سه راه افتادیم طرف آموزشگاه. توی مسیر انگار یادم آمد که من هیچوقت با این دو همکلاس نبودم، اصلاً این دو همدیگرو نمی‌شناسند. کیم را من از جایی دیگر می‌شناختم با استینا هم مدتی در یک کتابفروشی همکار بودم. اما حالا هیچکدام این چیزها، نه دیدنشون اینجا توی راه، نه جشن پایان ترم، هیچ برام عجیب نبود. فقط می‌دانستم به خاطر استیناست که قبول کردم بروم جشن. بعد همان‌طور که با استینا شانه به شانه هم می‌رفتیم سعی کردم ببوسمش. زیرلاله گوش روی گردنشو می‌خواستم ببوسم اما هر چه گردن می‌کشیدم نمی‌توانستم، نمی‌رسیدم. جثه‌ای ندارد استینا قدش هم از من بلندتر نیست اما حتی وقتی روی پنجه پا هم بلند شده بودم باز نمی‌توانستم ببوسمش. حالا رسیده بودیم به خیابان پشت آموزشگاه که یک سربالایی آسفالته است و دو طرفش زمین چمن ورزش. قدم‌هایم کند و سنگین شده بود. آن دو جلو افتاده بودند. حسی ناخوش همراهم بود. یادم آمده بود می‌خواستم بروم سراغ کامران. ایستادم. آن دو هم ایستادند بعد هر دو برگشتند و باز هردو باهم گفتن:"چی شد، چرا نمی‌آی". راهمو کج کردم و از وسط چمنا زدم برگشتم و برگشتم رو به اونا:"شما برید شما برید من بعداً می‌‌یام". بعد آن‌ها نبودند. خودم تنها بودم که در راه می‌رفتم. راه ادامه‌ی همان راه هودینگه بود اما جغرافیا کاملا عوض شده بود. شده بود شبیه بیابان‌های کناره جاده‌های خارج از شهر ایران. پستی بلندی‌های خاک بی‌حاصل بود و بوته‌های خار. آسمان اما همین آسمان نیمه شب تابستانی اسکاندیناوی بود، نه روشن نه تاریک. خلیل را دیدم که کوله‌اش به دوشش بود و با همان قیافه‌ی مهربان و متبسم داشت از روبه رو می آمد. از همان‌جا به طرفم اشاره‌ای کرد و وقتی رسید با خنده گفت:"تو شدی کاپیتان سیاه پوشان". خواستم بپرسم تو کوروش‌و کجا دیدی که خلیل باز خندید و با انگشت اشاره کرد. نگاه کردم به اشاره‌اش. یه بازوبند سیاه بسته به بازویم بود. گفتم:"دارم می‌رم کامران‌و ببینم". گفت:"تو به کامران هنوز زنگ نزدی". دلم می‌خواست می‌شد برایش گفت آسان نیست نمی‌شود یعنی من نمی‌توانم همینطوری گوشی ‌را بردارم و آن چند کلمه‌ی تسلی‌بخش را بگویم یا تشریفات‌ بجا بیاورم. یعنی وقتی می‌شه این کارو کرد که آدم باورش شده باشه نه مثله این ذهن پکیده‌ی ما هی خاطره، تصویر، هی بی‌خوابی کابوس هی‌ خواب خراب. گفتم:"هی دست دست می‌کنم بلکه زنگ نزنم بهش". خلیل صداش عوض شد، افتاد. دیگه نمی‌خندید صداش:"شایدم این‌طوری بهتر باشه". گفتم:"چرا". گفت:"نمی‌دونوم". بعد دیگر خلیل نبود. گذشته بود یا رفته بود؛ رفته بود، نبود و من باز داشتم در همان راه بیابانی می‌رفتم.
    رسیده بودم به یک شیب خاکی که از کنار خیابان اصلی جدا شده بود و پیچ خورده بود و پایین رفته بود. با خودم گفتم از این طرف کوتاه‌تر می‌شود راه، دیگر هم لازم نیست از وسط سنتروم هودینگه بگذرم. شبیه این راه‌های توی کوه‌های درکه بود. از شیب پایین رفتم. اشتباه کرده بودم خاکی نبود راه، ریگ‌زار بود. شن بود و خرده سنگ. با هر قدمی که برمی‌داشتم سنگ و ریگ‌های بیشتری پایین می‌ریخت. راه رونده شده بود و داشت مرا با خودش می‌برد. سعی کردم آرام‌تر قدم بردارم اما نمی‌شد. دوام نداشت. لحظه‌ای می‌ماندم اما باز خالی می‌شد زیر پایم و سُر می‌خوردم پایین. هراس پرت شدن با من بود. ترسیده بودم و با بیچاره‌گی چنگ می‌زدم به بوته‌های خشک لای سنگ‌های صخره‌ای که حالا مثل دیواره‌ی یک پرتگاه قد افراشته بود کنار راه. دستام زخمی، سینه‌ام می‌سوخت از زخم سنگ، می‌ترسیدم از سقوط و داشتم می‌لغزیدم پایین، بی‌ پا بی‌ اختیار بی‌ جا. فکر کردم پیرهنم حتماً پاره شده. سرم را تا آن‌جا که می‌شد عقب کشیده بودم از دیواره سنگی تا صورتم سالم بماند از زخم. بیخود بود این احتیاط. یک‌دفعه تمام شد راه پشت یک دیواره‌ی سنگ چین.
    می‌ترسیدم از سقوط از ارتفاع از تلاشی استخوان و پوستم بر سنگ. بیخود خیالی بود این. دور بودم من فرسنگ‌ها از مرگ از سنگ. اما این، این دلشوره‌ی لامصب هراس از کجا می‌آمد آخر. از بستر کدام مرگ کدام رفیق. چرا هوای گریه داشتم من، من که دور بودم دور، من که حالا در تخمی‌ترین حال در امن‌ترین نقطه این کره‌ی خاکم پس چرا هوای گریه برم داشته بود زار.
    به شما گفته بودم بگذارید در این کشتزار گریه کنم

    "خاموش کن این کاست‌و بذار بخوابیم جان مادرت"
    "جان مادرت تو فقط ئی کاسیو رو نذاری رو زنگ بیژن"
    "صبح بهت میگم وزارت‌ مسکن مجله‌ آبادی"

    پشت دیوار پر از خاک و خرده سنگ بود یه کپه. هراسی همراهم نبود و ایستاده بودم بالای دیوار. آن پایین پیاده رو بود شبیه خیابان ولی عصر. پیاده رو سایه بود و جوی پهن آب و درخت‌های دو طرف جوی. از آن بالا، دو متر هم بیشتر بود ارتفاع دیوار. پریدم پایین. نه مثل همیشه پریدن بود در خواب که بی وزن و آرام است پریدن در خواب. نه. سریع بود و سنگین .عین بیداری.
    توی پیاده رو وقت ویران بود. زمان و مکان را گم کرده بودم . گمان می‌کردم این سه راه خیابان Vasa است و اگر به سمت شمال ادامه بدهم می‌رسم به centralstation از طرفی اما. شبیه سه راه تخت طاووس بود. ترافیک و شلوغیش هم همان بود. اصلا خودش بود. ظهر بود صلات ظهر. آفتاب داغ و کلافه‌ی تابستان تهران بود و تصویر پوسته رنگ پوسته شده آیت الله بر سر سه راه. حالا ایستاده بودم سرخیابان به هیئت همان سال‌های اوایل هفتاد. یک‌جور خوشحال بودم. خوشحال بودم که ایستاده‌ام سر تخت طاووس و انگار زمانِ دیگریست. برگشته به آن سال‌ها که هنوز همه چیز این‌قدر ارزان نشده بود، دستمالی نشده بود. نه عشق نه ادبیات نه انسان. نه این‌که حالا آن سال‌ها سال‌های خوشی بود. نع. بیست و چند ساله جوان بودیم . از درگیری و جنگ و زندان جان بدر برده بودیم، گویی مرگ را مات کرده باشیم، گریخته یا پرتاب شده بودیم وسط شهر بزرگ. بی خانمانی و بی پناهی آن سال‌ها عین خیالمان نبود. نه این‌که نبود اما خورده بودیم به جان یه شاهکارکه جانش داستان بود، زیبا و با شعور. و حضورش شرف انسان بود در آن سال‌های سالوس. می‌سوخت تا به سر چو شمع و باز نمی‌ماند از این روشنان تا آن خانه و باز فرز و قبراق می‌بردمان از این جلسه تا آن قصه. گلشیری خودش اصلا یک جور سر پناه بود برای ما و برای ادبیات آن سال‌ها. آن سال‌ها این همه مجاز مجاز نبود. آن سال‌ها شایان هنوز خودکشی نکرده بود کامبیز توی کیش کار می‌کرد و آقای گلشیری زنده بود.
    سر سه راه مثل همیشه ترافیک بود. دو سه تا ماشین مسافرکش زده بودند کنار و ایستاده بودند منتظر مسافر. مسافرکش‌ها لای در نیمه باز ماشین‌هاشون ایستاده بودند و رو به آدم‌های پیاده رو دست تکون می‌دادند. هر بار که دستشون بالا می‌رفت صداشونو می‌شنیدم."قصر". صدا انگار از کف دستشون بیرون می‌آمد."قصر". توی پیاده رو چند قدم بیشتر نرفته بودم که برخوردم به عظیم . به طرفم آمد. "تو این‌جا چیکار می‌کنی". صداش خس‌دار از ته سینه از دلواپسی هاش می‌آمد. گفتم:"گلشیری قراره امروز یه داستان از خودش بخونه می‌رم جلسه". عظیم داشت انگار با نگاهش روی زمین دنبال چیزی می‌گشت. گفت:"تو این‌جا نبودی گلشیری‌و خوابوندن بیمارستان". سرشو که بالا کرد عظیم نور افتاد توی شیشه‌های عینکش. برق می‌زدند سفید سفید. شدت نور نمی‌گذاشت عظیم را ببینم. عظیم گفت:"تو بیا رگ‌های دست کامبیزو ببین". بعد دست کرد از جیبش یک دفترچه یادداشت بیرون آورد، بازش کرد و گرفتش رو به من. :"ببین چه به روز خودش آورده کامبیز". از این دفترچه‌های کوچک بود قد نصفه کف دست با جلد پلاستیکی از همان‌ها که مجتبی یه‌ وقتی یه‌ جایی توی یه صحافی که کار می‌کرد به هرکداممان یکی داده بود. دفترچه انگار توی آب افتاده باشد، از زیر خط‌های نازک و بریده جوهری قرمزرنگ نشت کرده بود توی صحفه و ناخوانا شده بود کلمات. بعد صدای عظیم را شنیدم."پادافره پادافره" هی تکرار می‌کرد"پادافره". بی اختیار بغض کردم. گره و سفتی بغض را توی گلویم حس می‌کردم. پشت پلک‌هایم می‌سوخت. "پادافره". انگار کسی کفش و کلاه کرده توی تخت بالای سرم ایستاده بود. کفش سنگینش روی سینه‌ام بود و فشار می‌داد سخت. سینه سنگینی می‌کرد اما نمی‌خواستم بیدار شوم از خواب. سال‌ها بود نگریسته بودم سال‌ها بود که به قول اخوان شهریار شهر سنگستان بودم و حالا توی خواب داشتم گریه می‌کردم بی صدا برای خودم و هم‌زمان در پیاده رو تخت طاووس ایستاده بودم و نمی‌دانم چرا یاد راسکولنیکوف افتاده بودم و صدای خودم را می‌شنیدم در خواب" خب که چی مقابل یه مشت آدم مادر قحبه زانو می زنه که چی". بعد همین‌طور که هق هقم همراهم بود لحظه‌ای سقف نیمه روشن و اتاق خاموشم را دیدم و ابرهای کبود پشت پنجره. یادم هست تلاش می‌کردم که بیدار نشوم.
    حالا در ایستگاه مرکزی استکهلم بودم. وارد سالن اصلی که شدم سالن پر رفت و آمد بود مثل ساعت‌های پر مسافر. یک‌دفعه آن طرف سالن در راه پله‌ها آقای گلشیری را دیدم. با اینکه فاصله بسیار بود و آقای گلشیری تقریباً به آخرین پله‌ها رسیده بود اما به وضوح می‌دیدمش. چهره‌اش مثل سال‌های گالری کسرا بود. یک کت چهار فصل گل باقالی تنش بود و همان کیف چرمی سر دوشش بود و چالاک بود و داشت پله‌ها را تیز بالا می‌رفت. دویدم آن طرف سالن. یکی دو پله را بالا رفته بودم که کوروش را دیدم. نشسته بود روی یکی از پله‌ها، پشت سرش، بالاتر از کوروش، کامبیز و حسین(برماییون) نشسته بودند. تا رسیدم پرسیدم:"شما چی می‌گید آقای گلشیری مرده خودم الان دیدمش از این پله‌ها رفت بالا". کوروش با دلخوری گفت:"ما می‌گیم؟".
    بعد انگار باورخواب هوشیارم کرده باشد به خودم آمدم که اینجا استکهلم است که این بچه ها باید خیلی راه آمده باشند این‌ها هیچوقت استکهلم نبوده‌اند که باید خیلی خسته باشند خیلی غریب باشند این‌جا.
    پرسیدم:"شما کی آمدید چرا زنگ نزدید"
    کوروش بلند شد ایستاد، پشت شلوارشو تکاند و پرسید:"این‌جا می‌شه سیگار کشید". حالا کامبیز و حسین هم بلند شده بودن و هر چهارتایی ایستاده بودیم توی راه پله‌ها. کامبیز پرسید:" تو خونه‌ات کجاست". گفتم :"پس بیژن کجاست". حسین گفت:"اون کونده کاناداست". بعد با کوروش از پله‌ها رفت پایین. کامبیز یک پیراهن زرد آستین بلند و یک شلوار سیاه پارچه‌ای پوشیده بود، لاغر و تکیده می‌زد. روی کمرش یک لکه‌ی خیس سیاه بود.
    " کامبیز چته چقدر عرق کردی تو"
    " شیمی درمانی می‌کنم خونه‌ی تو خیلی دوره از اینجا"
    " باید Pendel سوار بشیم بیست دقیقه‌ای می‌شه"
    یک ساک دراز و سیاه کنار پای کامبیز روی پله‌ها بود که تا آن‌موقع نبود. شبیه جعبه جلدهای ویولونسل اما خیلی گنده. مانده بودم کامبیز این را چطوری توی راه پله‌ها جا داده، حالا چطوری ببریمش پایین.
    "تو جاز می‌زنی کامبیز"
    برگشت به من نگاه کرد که چند پله بالاتر ایستاده بودم. بی رمق بود نگاهش. خسته خندید. ساک را برداشت و با دست دیگر حفاظ پله‌ها را گرفت و یله شد سمت حفاظ و از پله‌ها پایین رفت پله پله. ساک هیچ مزاحم آن‌هایی که بالا یا پایین می‌رفتند نبود اما من تا می‌آمدم به کامبیز نزدیک شوم ساک نمی‌گذاشت. مانع می‌شد. می‌خواستم بروم جلو، ته ساک می‌خورد به ساق پایم یا لنگر برمی‌داشت می‌آمد بالا توی سینه‌ام. لعنتی نمی‌گذاشت. مدام چند پله عقب بودم . کامبیز ایستاد:" سبکه خودم می‌تونم فقط باید برسیم جایی تا یه چرتی بزنم".
    حالا هر چهارتایمان ایستاده بودیم جلوی ورودی سالن مرکزی و دیگر از ساک کامبیز هم اثری نبود. قرار شده بود مستقیم برویم خانه که باز یادم آمد به کامران. کلید خانه را از جیب بیرون آوردم و دادمش به کوروش. گفتم :" باید بروم کامران‌و ببینم". انگار که آن سال‌ها باشد در ایران، خانه خیابان ساسان یا مرتضوی، که آدرس را خودشان می‌دانند، می‌روند خانه بعد من می‌آیم. کامبیز گفت:" نرو کامران خونه نیست بعد از کار می‌ره طرف یارعلی".
    "بیا بریم بعد باهم برمی‌گردیم کافه شوکا"
    "فقط خدا کنه بارون نزنه مثه اونشب"
    حالا در Flemingsberg در خانه من بودیم و حسین همراهمان نبود دیگر. اتاق به‌هم ریخته بود. کلی کاغذ A4 سفید، بی حتی یک خط نوشته، پخش و پلا ریخته بود کف اتاق. خسته بودم. آخر شب یا نیمه شب بود انگار. کامبیز گفت:"هوس می‌کنه آدم بخوابه تو دل ئی سفیدی". مراقب بودم پا روی کاغذها نگذارم با احتیاط از کناره می‌رفتم. رفتم تا پنجره را باز کنم. "مرسی چشم انداز" کوروش گفت. یک لایه ضخیم ابر سقف آسمان را کوتاه کرده بود که لحظه‌ای تا از ذهنم گذشت "کلیشه" دیدم ابر موج برداشت و مثل جانوری غول پیکر کند و سنگین جنبید و دیدم دارد ورم می‌کند و پایین و پایین‌تر می‌آید رو به پنجره. پنجره را بستم. برگشتم رو به اتاق. کوروش نشسته بود توی مبل پا روی پا انداخته بود و سیگار در دستش بود. سکوت و لبخندش داد می‌زد که دیده مرا و هراسم را. خواستم ازشان بپرسم خسته نیستید شما خوابتان نمی‌آید که دیدم کامبیز رو به روی قفسه کتاب‌ها ایستاده و انگار دارد دنبال چیزی می‌گردد. بعد دست کرد از پشت کتاب‌ها، یک جعبه چوبی در آورد اندازه یک کتاب.
    "این دف مال کامرانه توی جابجایی‌های جنگ یه خورده پوستش پاره شد اما هنوز می‌شه زد باهاش".
    بعد که گرفتش طرف ما دیگر جعبه نبود دف بود. یک دف واقعی بود با پوستی به رنگ کهربا زیر نور چراغ و جا به جا رگه‌های سیاه ترک و خشکی پوست. کامبیز گردن خم کرده بود و گوشش را گرفته بود طرف پرده پوست.هی تلنگرکی هی تلنگرکی می‌زد به پوست. داشت امتحانش می‌کرد انگار.
    کوروش گفت:"کامبیز داری کوکش می‌کنی کونده بزن خب". من نگاهم به پنجره بسته و لایه خاکستری ابر بود که حالا کاملاً پایین آمده بود و قاب پنجره را پر کرده بود کبود. یادم آمد از نیما "ددی شکافته پشت". کامبیز ضربه‌ای به دف زد. دوباره زد. یکی و یکی دیگر زد. دف را بالا گرفته بود کامبیز و چهره‌اش پشت پوست پنهان بود. پنجه‌اش انگار گرم شده بود. هی زد و زد. سر و شانه را با دف پایین و بالا می‌برد، کون کج می‌کرد و قر می‌داد. گرم شده بود کامبیز. عرق کرده بود، موهای لختش ریخته بود روی پیشانیش و عینکش سُریده بود نوک دماغش. بی خیال ما داشت می‌نواخت. کامبیز با جوراب آمده بود روی سفیدی کاغذهای پخش و پلای اتاق، می‌چرخید و می‌چرخید. خیس عرق شده بود کامبیزو پیراهن به تنش چسبیده بود. لکه روی کمرش باز آمده بود سیاه سیاه. نشان کوروش دادم.
    گفت:"یعنی ئی قد مریضه"
    گفتم:"می‌بینی خیلی ضعیف شده کامبیز"
    کامبیز ایستاد. دیگر دف نمی‌زد. خسته بود. بعد دیگر دف در دستش نبود خیس عرق بود و نفس نفس می‌زد. رفت طرف پنجره اتاق. من و کوروش نشسته بودیم توی مبل و کامبیز را می‌پاییدیم. در را باز کرد و نشست لبه باریک و سنگی پنجره رو به ما. خواستم برخیزم بروم طرف کامبیز اما نمی‌توانستم. هر چقدر سعی می‌کردم بیشتر فرو می‌رفتم توی مبل. کامبیز دو طرف قاب پنجره را گرفته بود، سر و شانه‌هاش را عقب می‌کشید رو به بیرون و باز می‌آمد و هر بار پاهای آویزانش را تکان می‌داد در هوا. "چیکار می‌کنی کامبیز داری تاب می خوری". آمد توی اتاق رو به ما خندید اما نه خوشحال:"پیچم می‌خوریم کا" و رفت بیرون. کوروش داد زد:"مواظب باش پس". دوباره باز آمد:"خنکای خوبیه اما تمام تنم می‌سوزه چرا" و باز رفت بیرون قاب. باز بغضم همراهم بود در خواب. کامبیز هر بار که رو به بیرون می‌رفت، می‌رفت توی کبودای ابری که حالا پا سست کرده بود پشت پنجره و مانده بود ساکن سنگین منتظر. پنجره شکلش داشت ویران می‌شد. لق بود و لرزان چارچوب و لبه‌اش. و کرکره‌هاش ریخته بود آویزان."دست بردار کامبیز وقت گیر آوردی تو هم". عین خیالش نبود یا نمی‌شنید شاید. هر بار که می‌آمد تند برمی گشت تا به دور، دور توی دل کبود. ایستاده بودیم من و کوروش جای خالی پنجره ویران منتظر کامبیز. بی‌تابمان کرده بود این تاب تباه. می‌آمد و نیامده می‌رفت. دیگر نمی‌رسید به اتاق به ما حتی. دیگر فقط رنگ زرد پیرهنش را می‌دیدیم که نیامده دور می‌شد دور توی آبی و خاکستری ابرها. نباید می‌گذاشتیم تنهایی برود، بپرد تا آن همه دور، تنهایی خیلی نامردی بود. چه می‌توانستیم بکنیم اما. هر کدام پرت گوشه‌ای شده بودیم ما. گوشه گرفته بودیم از روزهای ارزان سال‌های بخیل رفتارهای حقیر. یکی پرید به سوی شرق یکی پرید به سوی غرب. و حالا داشت بی جان و بی جان‌تر می‌شد زرد درآن‌همه سیاهی و کبود. پیچیده بود به بر و بالاش. زده بود به جانش. خیلی ضعیف شده بود. دیگر حتی به رنگ خودش نبود. لختی بود اما نپایید آن دور و قاطی خاکستری و کبودها شد و فرو شد درسیاهی. تمام. باورمان نمی‌شد. کامبیز رفته بود. مبهوت ایستاده بودیم نه کوروش چیزی می‌گفت نه من. هی هربار کسی گم می‌شد کسی از ما کم می‌شد هی هر بار جغرافیای خاطراتمان کوچک و کوچک‌تر می‌شد. خبر آخر خاطره شد. دیگر نمی‌بینیمش صدایش را نخواهیم شنید، خنده‌اش را و نگاهش را. دیگر با او به شادخواری به شعرخوانی نخواهیم نشست. دیگراز او خبری نخواهیم داشت، ازدواج کرد نکرد موفق شد یا نشد گرفتاراست خوشحال است آیا تن داد آیا سفری رفت شعردیگری نوشت، اصلا زنده است یا مرده.
    کوروش نشسته بود توی مبل و صورتش را با دو دست پوشانده بود. یک کداممان باید چیزی می‌گفت تا بشکند بغض اتاق.
    "حالا چطوری به کامران بگیم"



    اوت ۲۰۰۸- استکهلم

    عنایت پاک نیا











: