باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Thursday, February 02, 2006



    برگرفته از: چیدن قارچ به سبک فنلاندی
    مجموعه داستان- وریا مظهر
    ( و. م. آیرو)




    به‏آرامیِ ذوب‏شدنِ قنديل‏های يخ


    غروب از پنجره‏ی آشپزخانه به پاركينگ نگاه كردم. اتوموبيلی آبی‏رنگ، اريب پارك كرده بود. گفتم:«پدرسگو ببين، هيچ فكر نمی‏كنه جای سه تا ماشينو يه‏جا گرفته.» ما ماشين نداشتيم. سارا آمد نزديك پنجره، كمی از موهای به‏هم‏ريخته‏اش به لبم خورد.
    پرسيدم:«می‏دونی مال كي‏يه؟»
    گفت:«فكر كنم مالِ طبقه‏ی سومی‏يه، همون يارو كه ريش قرمزِ بزی داره»
    ـ همون كه سبيل نداره؟!
    ـ ريش داره
    ـ ريش داره، ولی سبيل نداره
    ـ هيچ دقت نكردم
    ـ اگه يه جوون بيست‏ـ بيست‏وپنج ساله بود حتماً خوب بهش دقت می‏كردی. درسته؟
    بازدمش را با فشار زيادی از سوراخ‏های دماغش خارج كرد تا خودداریِ صبورانه‏اش را نشان دهد. از دستِ پارك‏كردنِ آن ريش‏بزی احمق كلافه بودم.
    گفتم:«تو حتی وقتی من ريشامو يه هفته هم نزنم متوجه نمی‏شی!»
    گفت:«چرا وقتی می‏بوسمت متوجه می‏شم.»
    اين را با يك جور ناز و شوخیِ ساختگی‏ای گفت كه احساس كردم اين ترفند را تنها برای ختم غائله به كار برده.
    « ـ پس تو فقط می‏خوای من مثل يه بادكش ببوسمت!»
    بعد، با هم‏آوردن و ول كردن لب‏هام صدای شالاپ درآوردم. خوب لجش درآمد:
    « - اين اخلاقِ گند از فنلانديا بهت رسيده. درست عين اونای سرِ كار. می‏خوای به شيوه‏ی اونا با من جنگ اعصاب رابندازی. ببين بار قبلی هم همين رفتارو با من كردی و من هيچی نگفتم. هيچی»
    ”هيچی” را طوری گفت تا كمی عذاب وجدان بگيرم. ولی من به اين زودی‏ها دم به تله نمی‏دادم، هرچند كه نمی‏خواستم بيش‏تر ادامه بدهم. نه اين‏كه كم آورده‏ باشم؛ مسئله‏ی مهم‏تری برايم پيش آمده بود و بايد انرژی‏ام را بيش‏تر صرف آن می‏كردم. سارا زير لب چيز ديگری گفت كه به درستی نشنيدم. بعد، از آشپزخانه بيرون رفت و داخل اتاق نشيمن شد.
    صدايم را طوری كه سارا هم بشنود بلند كردم:
    «اين مرتيكه فكر می‏كنه چون ما خارجی هستيم هيچی حاليمون نيست، هيچی»
    اين ”هيچی“ آخر را خيلی ناشيانه از جمله‏ی آخر سارا تقليد كرده بودم، برای همين يك لحظه احساس ناخوشايندی بهم دست داد. سارا هيچ جوابی نداد. معلوم بود هنوز خيلی عصبانی‏ست.
    گفتم:«می‏رم بهش هشدار نهايی‏رو می‏دم!»
    اين كلمه‏ی ”نهايی“ توی گوش خودم طنين مضحكی ايجاد كرد.
    سارا همين‏طور كه روی كاناپه نشسته و پاهايش را زير خودش جمع كرده بود، بدون آن‏كه به من كه توی راهرو خون خونم را می‏خورد نگاه كند، انگار كه می‏خواست با ديوار روبرويش حرف بزند:
    « - دست بردار، خل شدی؟ به تو چه مربوط اون ماشينشو كج پارك كرده»
    « ـ هی به من چه مربوط... به ما چه مربوط. هيچ وقت هيچی به ما مربوط نبوده»
    خواستم اين‏بار در انتهای جمله‏ام كلمه‏ی ”هيچی“ را تكرار كنم، ولی قورتش دادم. طوری كه انگار به گوش سارا جمله‏ام ناتمام ماند. چون حالت دراز كردن گردنش نشان می‏داد كه من باقی جمله را هم بگويم كه نگفتم. و از اين بابت چند ثانيه به خودم باليدم. خواستم برای نشان‏دادن اراده‏ی مصمم آخرين جمله‏ام را هم اين‏طور بيان كنم:«آره، بهش می‏گم تا خوب حساب دستش بياد» كه احساس كردم اصلاً قوت جمله‏ی پيشينم را ندارد. برای همين نگفتم. درِ منزل را باز كردم و با همان شلوار‏گرمكن زرشكی‏ام وارد راهرو ساختمان شدم. خواستم در را پشت سرم ببندم. ولی نبستم. نمی‏دانم چرا به‌دلم زد كه شايد سارا ديگر در را به‏رويم باز نكند. البته او اين كار را نمی‏كرد. دليلی نداشت مرا پشت در بگذارد. به‏هرحال در را هم‌آوردم ولی به‏تمامی نبستم. و از پله‏ها، دو طبقه رفتم بالا.

    منزل آن‏ها را بلد بودم. روی درشان قلبِ گچیِ قرمزرنگی با تزئين گل‏های ريز بنفش آويزان بود. خواستم زنگ بزنم. ولی زنگ‏زدن به‌اندازه‏ی درزدن با انگشت يا مشت نمی‏توانست ميزان عصبانيت را برای صاحب‏خانه آشكار كند. ولی مشت هم در همين اول كار خيلی زود بود و به‏دور از تمدن و هر چيز ديگری بود كه شعور خارجی‏ها را زير سؤال ببرد.‏ پس با بندِ دو انگشتِ دستِ راستم پنج بار و هر بار با فاصله‏ای حساب‏شده به‌درشان ضربه زدم. منتظر شدم تا در باز شود و بی‏مقدمه بروم سر اصل مطلب. در ذهنم چند جمله‏ی اولی را كه قصد داشتم به زبان فنلاندی به‌طرف بگويم، تكرار كردم تا لهجه‏ام كمتر معلوم شود.
    منتظر ماندم. كسی در را باز نكرد. چندبار ديگر هم زدم. اين‏بار فاصله‏ی ميان ضربه‏‏ها را كوتاه‏تر كردم. نه، انگار كسی خانه نبود. صدای پايی هم نشنيدم كه تصور كنم وقتی از چشمیِ در من را: يك نفر غريبه، و از همه بدتر يك خارجی را با خطوط درهمِ فرورفته‏ی صورتش كه نشان از عصبيت و خشونتی آشكار دارد ديده‏اند و مثل هر آدم عاقل ديگری در را به‌رويش باز نكرده‏اند. پس احتمالاً خانه نبودند. ماشين ولی آن‏جا بود. همان‏ چيزی ‏كه بدجور اعصابِ خشكم را سمباده می‏كشيد. با نوك پا چند لگدِ نرم به‌در زدم، به‌همراه چند تا مشتِ ظريف. ولی فقط تا همين حد؛ چون به‏هرحال حدسش می‏رفت كه مرتيكه خانه باشد و حوصله نداشته باشد در را باز كند، يا توی يكی از اتاق‏ها كپه‏ی مرگش را گذاشته باشد. از ماندن بيش از حد معمول خودم پشت در، تا حدودی دچار دلهره‏ شدم. تصميم گرفتم برگردم و روی يك تكه كاغذ، البته با لحنی تند، اخطارم را بنويسم و از لای درز در، تو بفرستم.
    پايين آمدم. سارا لای در نگران و مردد ايستاده بود:
    ـ كسی خونه نبود؟
    ـ نه.
    ـ بيا تو!
    ـ می‏خوام يادداشت شديد‏اللحنی بهش بنويسم!
    ـ باز اين شد يه چيزی.
    ـ ولی اسم و مشخصات خودم‏رو پايينش می‏نويسم، تا فكر نكنه كم آورده‏م!
    سارا نفس بلندی كشيد، و سرش را به‏طرز نه‏چندان‏محسوسی به راست و چپ تكان داد. از آن سرتكان‏دادن‏ها كه اغلب چيزی‏ست با مضمون «پناه بر خدا» يا «امان از دست خل‏بازی‏های تو». بعد، از سر راهم خودش را كنار كشيد تا بيايم تو.
    پرسيدم:«ماژيك سياه داريم؟» گفت:«تو جعبه‏ی پيچ و مهره‏های اضافييه»
    كاغذی آوردم و با ماژيك پررنگ سياه، يادداشتی نوشتم به اين مضمون:
    «آقايی كه اسمت را هم نمی‏دانم. لابد فكر نمی‏كنيد كه ما هالوييم و از هيچ‏چيز خبر نداريم. بهتر است در اسرع وقت ماشين‏تان را كه جای سه ماشين ديگر را گرفته برداريد و ببريد به هر قبرستانی غير از اين‏جا. در ضمن لازم است اضافه کنم كسی كه به شما گواهينامه داده، بهتر است مقداری در مورد اين حماقت خود تجديد نظر كند.»
    زير كاغذ اسم خودم را هم نوشتم و اضافه كردم: «همسايه‏ی طبقه دومِِ نه‏چندان خشنودِ شما!»
    به خط خودم نگاهی انداختم. از نگاه كردن به دستخط خودم با خط لاتين احساس نوعی بلاهت بهم دست داد، با آن امضای زمختِ بی‏مايه كه حتی كمترين ظرافت و هوشمندی را در خود نداشت. و همين امر امكان داشت دستم را به تمامی پيش طرف رو كند. تصميم گرفتم يادداشت را با حروف لاتين توپر تايپ كنم. يادداشت را تايپ كردم و از آن پرينت گرفتم.
    بعد از نوشتن آن يادداشت، يك جور احساس رضايت آميخته با قدرت، خونم را با سرعتی خوشايند در تنم به جريان درآورد. دوباره پله‏های دو طبقه را بالا رفتم. اين‏بار پله‏ها را يك در ميان رد می‏كردم، همپای اعتماد به نفسی قابل توجه. كاغذ را تا زدم و از لای شكاف مخصوص كاغذ تبليغات و نامه‏های پستی داخل منزلشان انداختم.
    آه، ولی... ولی شايد لازم بود قبل از آن كمی به اين كار خودم می‏انديشيدم. بعد از تايپ آن يادداشت، فقط يك بار و خيلی سريع آن را خوانده بودم. امكان وجود غلط‏های املايی زياد بود. چه حماقتی. بعيد نبود مردك در جواب كاغذ من كاغذ ديگری می‏نوشت كه مثلاً «آقايی كه من هم شما را نمی‏شناسم، يادداشتتان به‏دليل كفايت نكردن حد زبان، نامفهوم بود» آن‏موقع چه جوابی داشتم، يا چگونه اين توهين نابخشودنی را می‏بايست تلافی می‏كردم.
    «كفايت‏نكردنِ حد زبان!»، مردكِ نفهم، اين حرف چطور به ذهن كودنش رسيده بود. البته او هنوز اين حرف را نزده بود، ولی خب امكانش زياد بود، خيلی زياد.
    يك لحظه نوكِ انگشتِ‏ دست‏هايم يخ زد. بايستی هرطوری شده آن يادداشتِ مضحك را دوباره به دست می‏آوردم. دست راستم را بردم داخل شكاف تا كاغذ را دوباره بيرون بياورم. دستم گير كرد. احساس يك مجرم ناشی را داشتم. دستم را با فشار بيرون كشيدم. قسمت زيرين مچم از برخورد با لبه‏ی برنده‏ی چوب خراشيده شد، و لايه‏ی خيلی نازكی از خون روی سطح پوستم را گرفت. بايد با دست چپم كه كوچك‏تر بود امتحان می‏كردم. از دستِ دستِ چپم هم كاری ساخته نبود. بايد چيزی مثل يك ميله‏ی باريك يا مفتول سيمی پيدا می‏كردم. چيزی كه می‏شد با آن كاغذ را سوراخ كرد و كشيدش بالا.
    پايين آمدم. از لای در نيمه‏باز با صدای بلند گفتم:«سارا، سارا!»
    سارا گفت:«چی می‏گی؟ من تو دستشويی‏ام»
    از پشت در دستشويی پرسيدم:«يه تيكه مفتول می‏خواستم. داريم؟»
    - مفتول؟! مفتولو می‏خوای چيكار؟
    ـ سؤالاتو بذار برای بعد. داريم؟
    ـ نه، نمی‏دونم، فكر نمی‏كنم.
    دست و پايم را گم كرده بودم. گفتم:«خواهش می‏كنم، يه كم فكر كن. داريم يا نه!»
    ـ نه، نداريم. حالا خوب شد؟
    رفتم سريع توی كمد مربوط به خرت و پرت‏هايی نظيرآچار و پيچ‏گوشتی را نگاه كردم. چيز به‏دردبخوری نديدم. بعد، نگاهم رفت به سمت راهرو؛ قسمت لباس‏های آويزان‏شده. متوجه لباس‏آويز مفتولی شدم. سريع گره‏‏ی مفتول پيچانده‏شده‏اش را باز كردم و مفتول را از محفظه‏ی نايلونی‏اش كشيدم بيرون و انحناهايش را با دست، راست كردم. خب، اين می‏شد يك چيزی!
    برگشتم به محل ارتكاب جرم. مفتول باز شده‏ی لباس‏آويز را داخل شكاف كردم. كمی كاغذ را حركت دادم. خوشبختانه درِ دومِ منزل را از داخل بسته بودند، و كاغذ لای دو در مانده بود. همين، كار را برايم راحت‏تر می‏كرد. نتوانستم كاغذ را سوراخ كنم. ولی با دقت كاغذ را بين نوك مفتول و در دوم گير انداختم و تا نزديك شكافِ در آوردم بالا. كاغذ را می‏توانستم ببينم. حالا بايد با دست، كاغذ را بيرون می‏كشيدم. ولی كاغذ دوباره افتاد. دوباره امتحان كردم. اين‏بار حتی نمی‏توانستم كاغذ را گير بيندازم. سُر می‏خورد. با حركاتی آميخته با عصبانيت مدام مفتول را داخل و خارج كردم. بالاخره كاغذ به نوك مفتول گير كرد و بدون آن‏كه دست ديگرم را برای بيرون كشيدنش از لای شكاف به كمك بطلبم، به‏طرز معجزه‏آسايی همراه مفتول بيرون آمد. عرق پيشانی‏ام را با سرآستين‏هايم پاك كردم و نفس راحتی كشيدم. از اين‏كه بالاخره موفق به اجرای اين عمليات پرمخاطره شده بودم، احساس غرور عجيبی می‏كردم كه كمتر در اين سال‏ها بهم دست داده بود. كاغذ را با خشم توی مشتم مچاله كردم. از پله‏ها كه داشتم پايين می‏آمدم يك آن به سرم زد، كاغذ مچاله‏شده را مثل بعضی از مبارزانی كه قبل از سررسيدن دشمن كاغذ محرمانه‏ای را می‏بلعند، ببلعم. طبعاً اين كار را نكردم. رفتم داخل آشپزخانه، پشت ميز غذاخوری نشستم، كاغذ مچاله‏شده را توی زيرسيگاری آتش زدم. سارا با پلك‏هايی كه آماده‏ی خواب بودند گفت:«چيو داری آتيش می‏زنی؟ مواظب باش روميزی آتيش نگيره»
    گفتم:«اصلاً به ما چه. مگه نه؟»
    گفت:«من می‏رم بخوابم. تو نميای؟»
    انتظار داشت مثل هميشه بگويم «تو بخواب، من بعداً ميام»
    گفتم:«خسته‏م، منم ميام»

    توی تختخواب، سارا لبش را نزديك آورد تا ببوسمش. لب پايينش را با دو تا لبم گرفتم، او هم لب بالايش را گذاشت روی لب بالای من . بعد، تقريباً همزمان لب‏هايمان را چفت كرديم تا صدای شالاپ توی اتاق بپيچد كه پيچيد.
    گفت:«زياد فكرتو مشغول نكن.»
    گفتم:«به ما چه اصلاً. باز اگه جای ماشين مارو گرفته بود...»
    ـ خوشحالم كه نظرت برگشت.
    ـ ولی اون مرتيكه بايد می‏فهميد كه ماشينش...
    ـ بابت حرفم معذرت می‏خوام. حالا كه فكر می‏كنم می‏بينم تو هيچم اخلاقت شبيه فنلاند‏ی‏يا نيست.

    دست راستم را روی پستان چپش گذاشتم. احساس كردم سفتی روزهای قبل را ندارند. او هم دست راستش را روی دست راستِ من گذاشت و پشت دستِ راستم را كمی با كف دستِ راستش نوازش كرد و بعد، برداشت.
    گفتم:«می‏دونی كه... حرفايی كه بهت زدم عمدی نبود»
    لبخند زد. دندان‏هاش و خيلی كم از صورتیِ لثه‏اش پيدا شد.
    دستِ راستم را از روی پستانِ چپش برداشتم و ساعدِ دستِ راستم را وسطِ پيشانی‏ام گذاشتم و زيرلب گفتم:«شب‏به‏خير!»
    سارا دست چپش را دراز كرد و چراغ پشت تخت را خاموش كرد.
    اتاق تاريك شد، و ديگر نتوانستم بفهمم سارا دستش را كجا گذاشت.
    گفت:«شب‏به‏خير!»


    اواخر زمستان 2004 - هلسينکی

تماس  ||  6:36 PM




: