![]() |
![]() |
![]() |
Sunday, July 05, 2009
![]() «از ميان یادداشتهای روزانهی يک دانشجوی ساکن اميرآباد» نادر ابراهیمی ... امروز پا دردم شروع شد. اين سوغات ولايت است، کاريش نمیشود کرد. تازه اگر يک روز خودم هم دکتر خوبی بشوم و بخواهم اين درد را درمان کنم تا آن روز پايی باقی نمانده است. خدا لعنت کند آن رطوبت را. چند روزی بود که درد نمیکرد. چقدر راحت بودم. فکر کردم هوای خشک اینجا کار خودش را کرده، اما حالا فکر میکنم تغيير فضا راه علاج درد نيست. درد را بايد از ريشه کند و اين طور حرفها. پيش از اين، هميشه فکر میکردم که برای اولين بار چطور با يک مرده رو به رو خواهم شد. و امروز در تالار تشريح حس کردم که هيچ تفاوتی ميان اینها که دراز به دراز خوابيدهاند و آنها که دراز به دراز راه میروند نيست. بوی فضای تالار را پيش از اين حس کرده بودم. در ادارههای خودمان، در تجارتخانهها، و زير سقف بازار همين بو را حس کرده بودم. از جسد فعال پدرم، از آب راکد حوض ميدان بزرگ شهرم، از صدای آواز غمناک خاکم همين بو بلند بود، همين بو؛ اما از «ال» سوم بوی پرنده میآيد، بوی جهش و پرواز. يک بوی ديگر هم اینجا هست که دلم را میزند. بوی متفقين -نمیدانم- يا متحدين. بوی سربازهای زمان جنگ، آمريکايیهای خيلی بلند بیقواره. و گاه، حتی بوی باروت سوخته و عطر فرانسوی. از هماتاقی خودم میپرسم: چرا اینجا بوی متفقين - نمیدانم- يا متحدين میآيد؟ بوی زمان جنگ و بعد از جنگ؟ و او جواب میدهد: اينجا، گمانم کمپ بوده. و من نمیخواهم بدانم کمپ کیها. همينکه کمپ بوده برايم کافی است. هم اتاقی من میگويد: شطرنج میزنی؟ میگويم: میزنم. اولين مردهی تو چه عيبی داشت؟ يادت هست؟ - زيادی پير بود. - مال من يک عيب توی معدهاش بود. بوی مانارواس و هامبارسون میداد. و او میگويد: تو شامهات را بدجوری به کار انداختهای. اين چه جور بو کشيدن است؟ -اين بوها را من نمیکشم. اینها خودشان را به بويايی من تحميل میکنند. میفهمی؟ هماتاقی من سرش را تکان میدهد و میگويد: نه. و پيادهی جلوی وزير را دوخانه میراند. میتوانستم ازش ببرم؛ اما فکر مُرده برم داشته بود. آدم فيلسوفمشرب میشود و جور ديگری فکر میکند. اين درست نبود که گفتم مُرده و خيلی از زندهها که ما میبينيم يکی هستند. اینها فقط بوی مشترک دارند. از آدم زنده، قطع اميد نمیشود کرد؛ اما به جسد، هيچ اميدی نمیتوان داشت. هماتاقی من گفت: تو ضعيفی. تو هنوز خيلی ضعيفی. و من جواب دادم: يک دفعهی ديگر. وقتی حوصله داشتم بازی میکنيم. چندروز ديگر او میرود به ساختمانهای نو. دوسال میشود که توی «ال» سوم مانده. عجيب هم میخواند. و کتاب را که کنار میگذارد اصرار دارد شطرنج بازی کند. میخواهد ذهنش هميشه زير فشار باشد. غير از اینها، به تظاهرات هم میرود. داد هم میکشد. دلش میخواهد خيلی چيزها را ياد بدهد. من ازش استفاده میکنم. دوستش هم دارم. بوی پرنده میدهد. مال شمال است اما با من خيلی فاصله دارد. لهجههای ما هيچ به هم شبيه نيست. يک دست لباس خيلی کهنه دارد و يک دست لباس خيلی نو — که هميشه هم نو میماند. نمیدانم چه کار میکند. میپوشد، میرود، برمیگردد؛ اما انگار که هيچ وقت آنها را نپوشيده. میدانم. تا روزی که دکتر بشود لباس تازه نخواهد خريد. امروز لباسهای کهنهاش را پوشيد. بیدليل پرسيدم: اين جور میروی؟ گفت: "بله" و متعجب بود که چرا اين سؤال را کردهام. و توضيح داد: "امروز تظاهرات است. ممکن است زير دست و پا گرفتار بشوم". فکر کردم که لباس زمان جنگ امروز ما با لباس زمان جنگ عهد قديممان چقدر فرق دارد. زرهی در کار نيست. تن از مغز دفاع میکند، گوشت از خون. اما اصلاً چرا جنگ؟ اين را بايد بدانم. میدانستم که تظاهرات است ولی علتش را به دقت نمیدانستم و نپرسيدم. پا درد اذيتم میکند. دراز بکشم بهتر است. * کلاس خلوت است. خانه خالی است. سارها از درختها پريدهاند. بوی جهش و پرواز میآيد. صدای سارها را از خيابان میشنوم که فرياد میزنند: "ما نمیگذاريم اين آش سرد بشود". و همهی دانشگاه خلوت است. خيلی ساکت و گرفته. روی زمين، همه جا تراکت ريخته است. به شيشهها هم چسباندهاند". در نگاه معدودی که ماندهاند چيز بدی هست - بیصفت. نزديک ظهر ديگر هيچ کس، تقريباً هيچ کس نمانده است، من سر کلاس نمیروم. میروم تريا يک نسکافه میخورم و به صداهای بيرون گوش میدهم - که مثل باد تند است. میآيم بيرون و میروم جلوی در بزرگ. آنها میدوند. به نظرم میآيد که بيخود میدوند و کسی دنبالشان نيست. خودشان هم میفهمند و برمیگردند. دکانهای جلوی دانشگاه نيمه بسته است. مردم، گوشه و کنار ايستادهاند. انگار که فيلم میبينند. من از نگاه مردم بدم میآيد. يکی میپرسد: برای چيست؟ و من جواب میدهم: برای همين! بعد میروم پشت دانشگاه اتوبوس خالی اميرآباد را سوار میشوم. در نگاه راننده چيز بدی هست. چرا اين چيز يا اين حالت اسم ندارد، صفت ندارد؟ شايد هم دارد. من نمیدانم. میپرسد: به کجا کشيد؟ میگويم: نمیدانم. و باز در نگاهش يک چيز خيلی بد هست. میگويم: "نمیدانم ديگر". و نمیتوانم بگويم: "اصلاً به من چه؟" و کمی بعد آهسته اضافه میکنم: هنوز که تمام نشده. من پا درد دارم، نمیتوانم بايستم. برمیگردد و میگويد: بیزحمت بنشينيد کنار جوی. اتوبوس خالی که راه نمیافتد. چه خفتی! * اینجا هم خلوت است. من - بالاخره - با اتوبوس کوی دانشگاه نيامدم. با تاکسی و بعد هم پياده. لای درختها يکی دو نفر کتاب میخوانند. هماتاقی من برای ناهار نمیآيد. «ال» سوم آهسته مرا میجود. صدای نفس کسی میآيد که سه اتاق آن طرفتر خوابيده است. میروم سروقتش. شايد بيدار بشود و بتوانم ازش چيزی بپرسم. دمر خوابيده و صورتش را نيمرخ به متکا چسبانده. از اتاقش بوی ناجوری بيرون میزند: بوی آب راکد، بوی سيبزمينی گنديده و بوی زيرشلواری چرک. وسط دالان میايستم و با صدای بلند میپرسم: «کسی اینجا نيست؟» يکی از اتاقش بيرون میآيد و آهسته میپرسد: چيزيت میشود؟ میگويم: نه. و برمیگردم به اتاقم. * هماتاقی من برگشته است و دارد جورابهايش را در میآورد. چراغها روشن میشود و صدای شستن دست و صورت میآيد. اتوبوسها مرتب میآيند و خالی میکنند. «ال» سوم آهسته آهسته پر میشود: پر از زمزمه، و بعد، پر از صداهای بلند، پر از ماجرا، پر از حرارت، پر از پرنده. میشنوم که حرف میزنند: حقوق معلمين و اين جور چيزها. يک نفر توی بهارستان سخنرانی کرده و همه میگويند صدای خيلی خيلی بلندی داشته و بدون بلندگو حرف زده. میفهمم که اين خيلی مهم است که آدم صدای خيلی خيلی بلندی داشته باشد و بتواند بدون بلندگو حرف بزند. میخواهم داد بکشم و صدای خودم را امتحان کنم. نمیشود. هم اتاقی من هم میرود صورتش را میشويد و برمیگردد. بعد میرود توی اتاق پهلويی که پر از آدم است. من هم میخواهم بروم؛ اما مثل اينکه به من مربوط نيست. يادم میافتد که توی ذهنم بود به راننده بگويم: "اصلاً به من چه؟" تا ديروقت حرف میزنند. من میشنوم. اين طور به گوش میرسد که داستان يک فيلم را دارند تعريف میکنند. من خوشم میآيد و دلم میخواهد خودم هم بازی کرده بودم؛ اما عيبی هست که به نظرم فيلم را کمی خندهدار میکند. هر کدامشان فقط بازی خودشان را ديدهاند. يکی مرتب میگويد: من باتون را از دستش کشيدم و فرار کردم. باز هم - تا همه ساکت میشوند - همين را میگويد. ترجيعبند حرفهايشان اين است: من باتون را از دستش کشيدم و فرار کردم. حتی يک يک، مسير فرارشان را به دقت ترسيم میکنند: "من از صفیعليشاه دويدم بالا. يک کوچه طرف چپ هست که میخورد به مدرسهی خزائلی و بعد بازارچه ..." يادم میآيد که صبح آنها را جلوی دانشگاه ديده بودم. پس امروز سپاه پرندگان چند درخت را اشغال کرده است. صدا هنوز هست؛ اما من ديگر نمیشنوم و به خواب میروم ... * امروز يک نامه از پدر برايم آمده. نگران است. سخت نگران است. نوشته که خيلی خيلی هشيار باشم و گول يک عده حقهباز را نخورم. نوشته که او با زحمت و رنج و مرارت و عرق جبين و خيلی از اين جور چيزها پول تحصيل مرا فراهم میکند و "واقعاً" دلش میخواهد مايهی سربلندی او باشم نه باعث سرشکستگیاش. و دلش میخواهد که من باسواد و آبرو برگردم به شهر خودمان. نوشته که سياست چيز خيلی مزخرفی است و همه آلت فعل و وسيله و اين جور چيزها هستند. همه پول میگيرند و همه زد و بند میکنند. ما فقط وسيلهای هستيم که يک عدهی معدود خر خودشان را سوار بشوند. نوشته که چشم و گوشم را به حد لازم باز کنم و مواظب باشم مرا نبرند توی حزبی، دستهای، چيزی. نوشته که "بخصوص" فکر والدين بيچارهام باشم و هيچ وقت در تظاهرات شرکت نکنم. خيلی از اين حرفها نوشته، و همهاش هم تکرار کرده - مفصل. ته نامه، مادرم هم چند کلمهای نوشته و قربانم رفته و تصدقم هم رفته و آشکارا نوشته که من گوشهی جگر و يک تکهی بزرگ از قلبش هستم و حتماً بايد فکر مادر بيچارهام - که چشم به راه من است - باشم. نامه را تا میکنم و میگذارم لای کتاب و میروم به يکی از اتاقها که بچهها آنجا جمع شدهاند. اجازه میگيرم که بنشينم؛ چون رفيقم هنوز نيامده و تنها هستم، اجازه میدهند، تعارف هم میکنند. کمی ساکت میمانم و بعد، از سکوتی که پيش میآيد استفاده میکنم، و میگويم: میدانيد؟ من تازه آمدهام. هنوز چيزی دستگيرم نشده. هيچ وقت هم توی اين حرفها نبودهام. معلمين را میخواهند چه کار بکنند که ما مخالفيم؟ و يکیشان شروع میکند - مفصل. و معلوم میشود که حقوق معلمين پايمال شده. و يکی ديگر میگويد که اين يک موج است و اين موج بايد پيش برود. میگويد که اصل همه چيز آزادی است و آزادی از نان مهمتر است. اما رفيقش میگويد که نان مهمتر است. ما برای نان میجنگيم. و باز اولی جواب میدهد که هيچ کس در طول تاريخ به خاطر نان نجنگيده و جنگهايی را نام میبرد، مثل جنگ استقلال امريکا، اما رفيقش به کلی منکر میشود و میگويد زيربنای جنگهای استقلال هم مادی بوده، همچنانکه زيربنای انقلاب فرانسه و روسيه. بعد از اتاقهای ديگر میآيند و اتاق لبريز از نفس و فرياد میشود. يکی هم روزنامههای کوچکی میآورد و میفروشد. کار به داد و بيداد میکشد و تقريباً دعوا. حسابی شلوغ میشود. من ديگر چيزی دستگيرم نمیشود. با صدای بلند به کسی که پهلويم نشسته میگويم: "نمیشود هم به خاطر نان و هم به خاطر آزادی جنگيد؟" او فرياد میزند:"شايد بشود. اين به موقعيت بستگی دارد؛ اما حرف از زيربنای مسئله است". من اصلاً نمیفهمم يعنی چه. اگر عيبی در کار هست که بايد برای از بين بردن آن عيب جنگيد. ما چه کار داريم که زيربنايش چيست. او میگويد: "بدون شناخت زيربنا، جنگ حقيقی اتفاق نخواهد افتاد". روزنامهفروش پولهایش را میشمرد و میفهمد که بايد به يک نفر دو ريال بدهد، چون پنج ريالی گرفته و بقيهاش را پس نداده - و آن يکی هم پيدا نمیشود. من میآيم به اتاقم و باز بوی خوش يک دسته پرنده را حس میکنم. فردا به نامهی والدينم جواب میدهم. يکی در اتاق را میزند و لای در را باز می کند. – شما ديشب روزنامه نخريديد؟ - چرا، خريدم. توی جيبم است. میخواهيد ببينيد؟ - اوه ... نه ... مقصودم اين بود که بقيهی پولتان را گرفتيد يا نه؟ - بقيه نداشت. هنوز پی صاحب آن دو ريال میگردد. مینشينم و نامهی پدرم را جواب میدهم. مینويسم که اینجا هوا خوب است و پا دردم کمی بهتر است. مینويسم که سخت مشغولم و هيچ کاری جز خواندن ندارم. و دربارهی آن حرفها هم چند کلمهای مینويسم: "پدرجان، اين يک موج است، و با اينکه من هنوز چيزی از اين موج دستگيرم نشده، در موج بودنش هيچ شکی ندارم. بعضيها به خاطر نان میجنگند، بعضيها به خاطر آزادی. بعضيها هم هستند که به خاطر نان و آزادی هردو میجنگند؛ اما خيال نمیکنم هيچ کدامشان پول گرفته باشند. اگر راستش را بخواهيد بعضیها هم هستند که میجنگند اما خودشان نمیدانند چرا اين کار را میکنند. اینها هم موج هستند اما موج به يک مفهوم ديگر. خلاصه نگران نباشيد. من قول میدهم که تحصيل را مافوق همهچيز قرار بدهم؛ مافوق نان و آزادی. و هرگز آلت فعل يک عدهی معدود نشوم". و بالاخره مینويسم که خيلی از محبتش متشکرم و از اينکه رنج میکشد و با زحمت و مرارت و عرق جبين و اين جور چيزها خرج تحصيل مرا میدهد خيلی خجلم و مديون او هم هستم و اميدوارم مايهی سرافرازی و افتخار او و مادرم باشم. ضمناً روی مادر مهربانم را از راه دور میبوسم و به اطلاعش میرسانم که من در هيچ تظاهراتی شرکت نکردهام چون پا درد اذيتم میکند. * بالاخره من بايد بدانم که به خاطر نان يا به خاطر آزادی و يا هردو. بالاخره بايد بدانم. اين طور که نمیشود. به من کتاب دادهاند، جزوه دادهاند، نوشتههای جورواجور. همینها، همين نوشتهها مرا خنگ کرده است. چند جور سوسياليسم داريم؟ مگر میشود که هزارتا آدم سی جورسوسياليسم داشته باشند؟ من اصلاً نمیفهمم. اين ناسیونالیستها فرقشان با آن ناسیونالیستهای هيتلری چيست؟ راستی هيتلر ناسيوناليست بوده؟ به خاطر نان میجنگيده يا به خاطر آزادی؟ خوب، قبول، به خاطر هيچ کدام. به خاطر فضای بيشتر. آن وقت آنها که با سپاه هيتلر جنگيدهاند به خاطر چه چيز بوده است؟ به خاطر نان؟ آه ... نه ... به خاطر آزادی. چرا به خاطر آزادی؟ به خاطر هردو. اینها که از هم جدا نيستند. جدا هستند. صد دليل وجود دارد که جدا هستند. از کسی توضيح میخواهم. برايم توضيح میدهد: ببين! اگر کسی يا دستگاهی بيايد و به تو بگويد: نانت را میدهم، آبت را میدهم، مسکن میخواهی؟ آن را هم میدهم، پوشاک میخواهی؟ بسيار خوب؛ اما در عوض، تو مطيع باش، مطيع من - تو قبول میکنی؟ جواب میدهم: چه مرضی دارم قبول نکنم؟ میپرسد: اگر تو را عليه عدالت واقعی برانگيخت چه؟ میگويم: قبول نمیکنم. میگويد: کسی مرض دارد که بيايد نان و آب و مسکن و پوشاکت را بدهد و چيزی هم خلاف عدالت از تو نخواهد؟ فکر میکنم. نمیدانم. - نه، ظاهراً ممکن نيست. - خوب پس ميان نان خواستن و آزادیخواهی تضادی به وجود میآيد. چه، تنها در آزادی است که انسان میتواند عدالت را انتخاب کند. اين طور نيست؟ - چرا؛ گمانم هين طور باشد. - بسيار خوب! پس تو به خاطر نفس آزادی میجنگی نه هيچ چيز ديگر. گرسنه اما آزاد. ديگری به گونهای ديگر توضيح میدهد: اگر تو از حداقل وسايل زندگی محروم باشی میتوانی درست فکر کنی؟ اگر تو نان نداشته باشی و گرسنگی بيخ حلقومت را چسبيده باشد میتوانی فرهنگت را پيش برانی و آن قدر سطح دانش بشریات را بالا بياوری که به مفهوم عميق آزادی و عدالت فکر کنی؟ میپرسم: نمیشود؟ پس هندیها چرا با ا انگلیسیها جنگيدند؟ هندیهای گرسنه، هندیهایی که هيچ چيز نداشتند؟ میگويد: درست همين سؤال را بايد مطرح کرد و جواب را از شکمش بيرون کشيد. آنها هم به خاطر همان حداقلی که میخواستند داشته باشند جنگيدند. محرک آنها گرسنگی بود نه آزاديخواهی. با اين وجود من فکر میکنم خيلی ساده است که ما قبول کنيم انسان به خاطر نان و آزادی، مشترکاً، میجنگد، و اين هردو به اتفاق، نيازمندی اوليهی انسان را تشکيل میدهند. اما سومی توضيح میدهد: نه ... اگر ما دو هدف متقارن داشته باشيم، دو هدف که در مقابل يکديگر قرار گرفته باشند، هرگز نمیتوانيم تيری به سوی هردوی اين هدفها بيندازيم. يک تير، به سوی دو هدف متقارن، ممکن نيست. نان و آزادی در کنار هم نيستند، قرينهی همديگرند. هماتاقی تازهی من اين حرف را تصديق میکند و مثلهایی میزند. عيب کار هم همين است. اینها هميشه مثلهايشان را طوری میزنند که حق را به جانب آنها "میکشد". شايد هم حق داشته باشند؛ اما اين مثلها آدم را کلافه میکند. به هر حال چيزی که تقريباً برايم مسلم میشود اين است که نان و آزادی دو هدف متقارنند. و بعد، چهارمی از راه میرسد و توضيح میدهد: نه ... نان و آزادی قرينه نيستند. در حقيقت اینها دو هدف هستند که پشت هم قرار دارند. و قضاوت ما مربوط است به اينکه از کدام جهت نگاه کنيم. و روی يک ورق کاغذ دو دايرهی توی هم میکشد. – از رو به رو و از پشت، اين دو دايره - دايرهی نان و دايرهی آزادی - بر هم منطبق میشوند و تقريباً يک دايره را تشکيل میدهند. آن وقت تير تو مستقيماً از هردوی آنها عبور میکند، با اين تفاوت که اگر از رو به رو تير بيندازی، هدف نان را مقدم میبينی و هدف آزادی را پشت آن. اگر از پشت تير بيندازی اول آزادی را میبينی و بعد نان را ، اما اگر از پهلو نگاه کنی، البته، اين دو هدف شکل قرينه پيدا میکنند و يک تير به هردوی آنها نمینشيند. صحيح؟ پس اين تويی که بايد آن قدر بچرخی تا اين دو هدف پشت سر هم قرار بگيرند. اگر حس کنی که نان برای جامعهی تو مقدم است از رو به رو تير میاندازی و اگر حس کنی که جامعهی تو دلبسته و محتاج آزادی است، از پشت. خوب؟ گمانم حرفهای اين يکی بيشتر به دلم نشسته است؛ اما پنجمی، ششمی، هفتمی و هشتمی، هرکدامشان نظراتی خلاف اين را میدهند. پس آدم هيچ وقت به نتيجهی قطعی نمیرسد. آدم بايد انتخابکننده باشد و بايد به نتيجهی انتخابش فکر کند. تازه اين هم قطعی نيست و هيچ چيز قطعيت مطلق ندارد. اين حرف را هم يکی ديگر از بچهها میزند - و قبول. با همهی اين حرفها من تصميم ندارم توی صف بروم و داد بکشم. تصميم ندارم حزبی بشوم. تصميم ندارم زندان بروم. علتش هم پادرد است - فقط پادرد. * کار بالا گرفته است. برای اين طور کارها هميشه دليلی وجود دارد. يک دانشجوی سال سوم حقوق سياسی را اخراج کردهاند. خبر بلافاصله پخش میشود. خدا به خير بگذراند. طرفين سخت عصبانی هستند. با اين وجود بچهها امروز ترتيب يک "تظاهرات آرام" را دادهاند. من هم شرکت میکنم. برايم هيچ فرقی نمیکند؛ اما بهتر است باشم. همين طور راه میرويم و دور محوطهی داخلی دانشگاه قدم میزنيم. گاهی کسی که صدايش خيلی بلند نيست و واقعاً به بلندگو احتياج دارد حرف میزند. من نمیشنوم اما میگويم: "صحيح است". دستهجمعی اين را میگوييم. من مطمئن هستم آنهايی که نزدیکترند حرفهای آن آدم صداکوتاه را میشنوند و مطمئن هستم حرفهایش صحيح است که آنها تصديق میکنند. همين برای من کافی است. بعد من خسته میشوم و پادردم برمیگردد. از صف خارج میشوم و روی سکوی جلوی دانشکدهی معماری مینشينم و تماشا میکنم. آنها همين طور دور میزنند و دور میزنند. قيافهها کم کم آشنا میشود. پشت سر دختری که لباس قرمز پوشيده و قد بلندی دارد جوانی راه میرود بسيار کوتاه، و مرتب از صف خارج میشود تا آن جلوها را نگاه کند. من خندهام میگيرد. شايد فقط لبخندی زده باشم. خدا میداند. اما جوان قدکوتاه از کنار صف داد میزند: های پسر! برای چه میخندی؟ ترس برم میدارد. اين يک جور محاکمه است. میدانم. گاهی بسيار غيرعادلانه قضاوت میشود. ديدهام. هيچ کار نمیشود کرد. میگويم: من نخنديدم، من نخنديدم. خيليها نگاهم میکنند. آن دختری که پيراهن قرمز پوشيده هم نگاه میکند. پسر قدکوتاه فرياد میزند: اين جاسوس را بيندازيد بيرون. اين کثافتها را سر به نيست کنيد ... و همچنان که عليه من شعارهای خونين میدهد به من نزديک میشود. بلند میشوم. گروهی به دنبال او میآيند. وحشتناک است، خيلی وحشتناک است. هيچ کاری بلد نيستم. پسر کوتاه قد میرسد و دستش را به طرفم دراز میکند. دستش به يقهی پيراهنم نمیرسد. پايين کتم را میچسبد و مرا میکشد به طرف خودش. بيخود اين کار را میکند. چون ميان ما هيچ فاصلهای نيست. بعد، من گريهام میگيرد. و حرف هماتاقی قديمیام در گوشم صدا میکند: "تو ضعيفی، تو هنوز خيلی ضعيفی". نبايد گريه کنم. نبايد گريه کنم. شايد جوابی پيدا بشود. شايد چيزی بپرسد که جواب داشته باشد؛ اما او مرا تکان میدهد و میگويد: "بیشرف به چه میخندی؟" و اين - اصلاً جواب ندارد. يک دفعه صدای گريهی خودم را میشنوم. عجب! يک لحظه خاموشی. و دليل از ميان همين خاموشی پيدا میشود. کارت تحصيلیام را از جيبم در میآورم و میزنم توی صورت پسرک. و ميان هقهق گريه میگويم: توی صف بودم... پادرد دارم... يکی از عقب جمعيت میگويد: من میشناسمش! محاکمه تمام میشود. من خيانتکار و جاسوس و پدرسوخته نيستم. خیلیها صورتشان را برمیگردانند که مرا در چنان حالتی نبينند؛ خفيف و گريان. با دستمال صورتم را پاک میکنم و آهسته دور میشوم. میروم طرف در خروجی. از پايين نگاه میکنم میبينم پسرک قدکوتاه هنوز هم خودش را از صف بيرون کشيده تا جلوتر را نگاه کند. حتماً احساس خفت کرده است. خوشحال میشوم. يک جور خوشحالی هست که نمیشود گفت چه جور است. يک خوشحالی مادی است که مثل آب توی رودههای آدم میدود و آدم دويدنش را حس میکند. سرازير شدنش را آدم حس میکند که دستگاه گوارشش خوشحال است. يا حتی ريهها هم خوشحالاند. حالا پسرک احساس خفت میکند. عقدهی حقارت و اين جور حرفها. معلوم است ديگر. راستش عيب تشکيلات اينها همين است. من که چيزی نمیفهمم؛ اما حس میکنم خيليها که صدای رسايی دارند عقدههايشان را فرياد میکنند. يا اصلاً خيليها فقط به خاطر عقدههايشان آمدهاند توی صف، وارد کارزار شدهاند و سينه سپر کردهاند. خوب، اين عيب قضيه است. يک جنبش که نمیتواند مطيع عقدههای شخصی مردم باشد. برمیگردم به «ال» سوم، لباس عوض میکنم و بعد، میروم سروقت رفيق قديمم که با من هماتاق بود و مسئله را مطرح میکنم. میگويم: عيب اين تشکيلات اين است که خيليها در آن فقط به خاطر خودشان به رگ میزنند. زندان و اين جور حرفها - و بعد - اسمی و رسمی. و بعد ... خوب ديگر، قانع میشوند. میرسند و ول میکنند يا اسباب دردسر میشوند. پی هدف عالی و انسانی و اين چور چيزها نيستند. شايد اصلاً توی ضمير باطنشان هم مسئلهی آزادی و آزاديخواهی جايی نداشته باشد. رفيقم جواب میدهد: اين طور است، البته اين طور است. توی تمام نهضتهای دنيا از اين حرفها بوده است. اين پپهها که نمیتوانند اول بروند عقدهشويی کنند بعد بيايند مبارزه کنند. ما که دستگاه شناخت عقدهها و برطرف کردن آنها را نداريم. هيچکس ندارد. عقدهها کمک میکند، راه باز میکند. خيليها حاضرند به خاطر کمبودهايشان - حتی کشته شوند. و اين خوب است. اين خيلی خوب است. البته صحيحتر و بهتر اين بود که ما میتوانستيم حالیشان کنيم، تفکيکشان کنيم: يا - خلاصه - يک جوری برايشان روشن کنيم که میفهميم محرکشان چيست. يک وقت خيال برشان ندارد و خودشان را رهبران آبديدهی روشنفکران مملکت فرض نکنند. اما نمیتوانيم، و خيلی هم مهم نيست. خودشان که خودشان را خوب میشناسند. ما هم که به تدريج میشناسيمشان. پس چه ترسی داريم و چه غمی؟ میگويم: خدای نکرده اگر اينها به جايی برسند وضع افتضاح میشود. يعنی نمیشود؟ میگويد: نه، اينها به جايی نمیرسند. اگر تاريخ خوانده بودی میدانستی. حرف از همان موج نابهنگام است و کثافتهايی که در پيش میراند. ديدهای؟ در جويی، تازه آب انداختهاند. آب، میآيد و تمام ماندهها و کثافتها را برمیدارد و جلوی خود میراند. شايد آن کثافتها، برگهای خشک، تف و آب دماغهايی که توی جوی انداخته شده، اين طور نشان بدهند که مقدماند و پيشتاز و فرمانده و اين جور حرفها. اما، کشک. خودشان خوب میدانند که چه خبر است. اصل موج است و علت موج. اصل حرکت است و علت حرکت. من قانع نشدهام، اما فکر میکنم اگر انصاف داشته باشم بايد قانع بشوم. بعد فکر میکنم اگر قانع بشوم حتماً انصاف دارم. البته قانع شدن خيلی مشکل است. آدم مجبور است بزند زير حرف خودش و از حرف ديگری دفاع کند. اين مشکل است ديگر. آدم زحمت میکشد، کتاب میخواند، زور میزند، فکر میکند و عقيدهای پيدا میکند و يکی از راه میرسد و میگويد: زکی به عقيدهات. آدم جوشی میشود. مگر عقيده مفت است که آدم عوضش کند و زيرش بزند. نه ... بايد بروم يکی ديگر را پيدا کنم و مسئله را برايش مطرح کنم. البته اول بايد جوابهايی هم برای هماتاقی سابق خودم پيدا کنم. و پيدا هم میکنم. حتماً. • مینشينم، نفس بلندی میکشم و میگويم: حرفهايت درست نيست. میگويد: کدام حرفها؟ - همان که ديشب راجع به آدمهای صاحب عقده گفتی. اينها قبول که همان کثافتهای جلوی آب هستند؛ اما وقتی زياد شدند چه؟ فکر نمیکنی سدی بشوند و يا در جريان آب انحرافی ايجاد کنند؟ میگويد: اين حرف را ديشب کشف کردی؟ جواب میدهم: بله، ديشب. میگويد: خوب! از اين"خوب" گفتنش میفهمم که جا زده است، و دل پيدا میکنم. - تازه اين جوی، قبلاً وسيلهی شهرداری يا هر دستگاه ديگری کنده شده. جوی، وضعيتش معلوم است. از شميران سرازير میشود به جنوب شهر میرسد. شاخه شاخه هم میشود، اما به هر حال برای آب جاری در جوی، پيشاپيش مسيری معين کردهاند؛ اما اين موج، موج شما، نمیخواهد در يک مسير کنده شده پيش برود. میخواهد بکند و برود. میخواهد راهش را خودش باز کند. اين طور نيست؟ میپرسد: حزبی شدهای؟ میگويم: نه، نه ... شايد پای صحبت حزبيها نشسته باشم، اما حزبی نشدهام. چطور مگر؟ میگويد: اين منطق منطق حزبيهاست. منطق آنها که مسيرشان را يک ايدئولوژی مشخص میکند. میگويم: خوب. چه عيب دارد؟ منطق منطق است ديگر. تو جوابش را بده! حالا آرام دارد فکر میکند. فکر میکند. فکر میکند، فکر میکند و من به او فرصت میدهم. شکست خورده است. حالا ديگر من هم چيزهايی سرم میشود. همهی حرفها را دربست قبول نمیکنم. بالاخره، شروع میکند به حرف زدن: ببين داداش! تو دوتا مسئلهی جدا از هم را مطرح کردی که در نفسشان تضاد هست. يکی اينکه: اين کثافتها، سرانجام، آب جوی را منحرف میکنند. درست؟ سرم را تکان میدهم. - و يکی ديگر اينکه اين آب منحرف نمیشود، چون: مسير تعيين شده دارد. حالا برای من روشن کن که بالاخره منحرف میشود يا نمیشود. ظاهراً شب قبل به همچو سؤالی فکر نکرده بودم. اين سؤال درست هم نيست، اما بايد فکر کنم. فکر کنم و فکر میکنم و بعد میگويم: ها! مسئله اينجاست که اگر کسی کمک نکند و اين کثافتها را از جلوی راه برندارد و اين کثافتها به تدريج زياد بشوند البته ايجاد انحراف میکنند. اما شهرداری رفتگر دارد. بنابراين آدمهايی در مسير يک جوی وجود دارند که آن را پاک میکنند. کثافتها را از آب جدا میکنند. میريزند کنار خيابان و کسان ديگری میآيند اين آشغالها را برمیدارند. میبرند، کود میکنند و روی زمين میريزند. درست؟ سرش را تکان میدهد. - پس هيچ تضادی در حرف من نيست. در هر حال جوابی که تو دادی و مقايسهای که کردی درست از آب درنمیآيد. يا بايد قبول کرد که موج شما هم موجی است با مسير تعيينشده از قبل - که در اين صورت رفتگر میخواهد و تصفيهکننده و دورريزنده؛ يا بدون مسير معين و تراشيده شده، که به اين ترتيب حتماً اين لجنها در آن ايجاد انحراف میکنند. حالا رفيقم دارد يک سيگار روشن میکند. اين مقدمه است. طول هم میدهد. شايد پی جواب میگردد. عاقبت میپرسد: ببينم! واقعهی ديروز دانشگاه و آن بلايی که سرت آوردند در روحت تأثير خاصی نگذاشته است؟ اين سؤال نفرتانگيزی است. زيرکانه، اما نفرتانگيز است. دلم نمیخواهد جواب بدهم. میفهمم که سياست هم دارد از روانشناسی کمک میگيرد. با اين همه، جواب میدهم: شايد تأثيری گذاشته باشد. نمیدانم. میگويد: بايد بدانی. برای اينکه الآن قضيه شکل ديگری پيدا کرده است. آدمی با يک عقدهی شخصی دارد دربارهی عقدههای ديگران حرف میزند. آدم قددرازی مثل تو از يک آدم قدکوتاه توسری خورده است و جلوی يک دختر قدبلند لباس قرمز تحقير شده است. آدمی را به گريه انداختهاند. آدمی را ترساندهاند. نيست؟ آن هم جلوی ديگران، با آن وضعيت خشن و واقعاً وحشتانگيز — به قول خود تو. حالا اين آدم عقده پيدا کرده. اين آدم تحقير شده و میخواهد راه حلی برای رفع اين تحقير پيدا کند. راه چيست؟ اينکه آن پسرک قدکوتاه صاحب عقده و آدمهايی مثل او دور ريخته شوند و تصفيه شوند. نيست؟ حرف از همان محاکمهای است که تو ازش ابراز نفرت کردی. حرف از همان محاکمههای فوری است و محکوميتها. گيرم که پسرک قدکوتاه و امثال او دور ريخته شدند؛ به کمک تو و با برنامهی تو. آن وقت چه کسی جای آنها را میگيرد؟ آدمی که عقده محرکش بوده. آدمی که يکباره به دنبال يک سرشکستگی عقيدهای پيدا کرده و برای سوار کردن عقيدهاش تلاش کرده است. شب نخوابيده. يعنی خوابش نبرده. فکر کرده، به مغز خودش فشار آورده تا راه حلی به اين صورت به نظرش رسيده:"جنبش ما رفتگر میخواهد و تصفيهکننده و دورريزنده". بسيار خوب! گيرم که اين طور شد. قضيه به همين جا خاتمه پيدا نمیکند. آنها که رانده شدهاند، محکوم شدهاند و تحقير شدهاند هم برنامهی تازهای میدهند؛ يا حتی کسانی که بعد میآيند، و تو، تو که توی صف ايستادهای و نسبت به آنها احساس ارجحيت میکنی يقهشان را میگيری و به گريهشان میاندازی، همانها هم راه تو را میروند. و اين، مجموع اينها، باعث میشود که ما در درون خود بجنگيم، در قلب خود و در اردوگاه خود - پيش از آنکه با دشمنی رو به رو شده باشيم، پيش از آنکه جنگی شده باشد، پيش از آنکه از حقيقتی کلیتر و بزرگتر دفاع شده باشد. چه گرم شده است؛ ناآرام، ناآرام. کی فکر میکردم که در وجود او، در وجود يک پزشک مبتدی، يک شاگرد مدرسهی طب، اين چنين هيجانی پيدا شود؟ اين چنين هيجانی به خاطر چيزی که طب نيست و شايد طب است اما طبی بزرگ و علاجی واقعی. میگويم: حرف بزن! باز هم حرف بزن! من خامم. من تازه راه افتادهام. و هماتاقی قديمم خوشحال است. میبينم. اما آرام شده است - خيلی تند. آن هيجان خفته است. - اين طور است. اين حرفها تازه شروع نشده است. تو هم شروعکنندهاش نيستی. از آغاز اين حرکت همهی اين حرفها مطرح بوده است. ما درگير همين حرفها ماندهايم. بايد قبول کرد که اين آب چه بخواهد مسير خودش را خودش پيدا کند و چه از پيش معين شده باشد لجن دارد، برگ خشک و آب دماغ دارد. اين کثافتها کنار میروند. اگر نرفتند و اگر ماندند موج ديگری میآيد و اينها را زير میگيرد. اينها را در عظمت خودش حل میکند و از بين میبرد. میپرسم: تو حزبی نيستی. نه؟ میگويد: نه. هنوز نه. نخواستهام باشم. اختلافهايشان خيلی زياد است. پرت و پلا هم میگويند. من فرياد زدن را وظيفهی خودم میدانم؛ اما هنوز دربارهی اينکه نوع خاصی فرياد بزنم خيلی فکر نکردهام. میترسم که آن نوع خاص بدترين نوع فرياد باشد. میپرسم: خيال میکنی همين طور ول و بیجهت فرياد زدن فايدهای هم دارد؟ میگويد: دارد. و توضيح میدهد: میدانی؟ ما يک عده آوازخوان مبتدی هستيم. يعنی آمدهايم که آوازخواندن را در يک کُر ملی بزرگ ياد بگيريم. آمدهايم ياد بگيريم که چطور هزار نفر يا ده هزار نفر میتوانند آواز بخوانند و به نظر برسد که فقط يک نفر با صدای بسيار رسا آواز میخواند. ما مبتدی هستيم، با اصواتی ناخوشايند، با اصوات جدا از هم. فقط تمايل به خواندن در ماست. تمايل به گروهی خواندن. ما ضمن خواندن تربيت میشويم. ما در همان حال که میخوانيم و بد میخوانيم به تدريج به سوی يگانه خواندن و خوب خواندن رانده میشويم. اين زمان میخواهد. بيرون از گود نمیشود خواندن در جمع را آموخت؛ اما بعد از اينکه با هم خواندن را ياد گرفتيم شايد بتوانيم از ميان خود دستهای را که افرادش بهترين صدا را دارند انتخاب کنيم... بلند میشوم، کلاه خيالیام را از سر بر میدارم، تعظيم میکنم و میگويم: "ممنون، دوست من! شب به خير". و بعد مینشينم و میگويم: شطرنج میزنی؟ خوشحال میگويد: بله، شايد ياد گرفته باشی. و من میگويم: پس چای هم بگذار. * پيچيده میشود. پيچيدهتر میشود. روابط سخت تيره است. امروز بچهها زير باران، و آنگاه زير برف، ساعتها ايستادند. ساعتها. هنوز هم ايستادهاند. حتماً ايستادهاند. من نتوانستم مدت زيادی بمانم. وگرچه کنار علاءالدين نشستهام و يادداشتهايم را مینويسم، میبينم که آنها ايستادهاند، و برف، بر سرشان نشسته است. هماتاقی تازهی من چندروز است که ناپديد شده. خبر میرسد که او را هم گرفتهاند. اين يکی جنجالی است و پر سر و صدا. به هم میريزد، تعطيل میکند، داد میکشد و فرار میکند. خودش میگفت که دنبالش هستند. ميان نامههايی که او برای خانوادهاش مینويسد و نامههايی که من مینويسم کلی تفاوت است. او همه چيز را مینويسد. من هيچ چيز را نمینويسم. در حقيقت من چيزی ندارم که بنويسم. حالا او رفته است که استراحت کند. چه برفی! اين برف انگار که میخواهد شکوه اجتماع بچهها را بيشتر کند. مثل اينکه هيچ هدفی ندارد جز اينکه يک تابلوی نقاشی بيافريند: تابلوی "اعتصاب زير برف". و من اينجا کنار علاءالدين نشستهام - گرم. از «ال» سوم صدا درنمیآيد. بايد رفت. بايد رفت. آيا به من که هنوز تصميم نگرفتهام مربوط است؟ ديگر، چه مربوط باشد چه نباشد، بايد رفت. * چندتا ساندويچ، يک من خرما و مقداری نان میخرم و با خودم میبرم. از ميلههای پشت دانشگاه وارد میشوم. درست مثل يک تابلو، همان طور که حدس زده بودم. نان و خرما و ساندويچها را میدهم به يکی از مسئولين و يک گوشه میايستم. برف، هنوز برف. و بعد "پيک" میآيد. خبری میآورد. نمايندهای از طرف بچهها صحبت میکند. و آن يکی از بيرون جواب میدهد. مثل اينکه بچهها نپذيرفتهاند. من فقط میشنوم که: "جواب ما منفی است". چه چيز را نپذيرفتهاند؟ يعنی من هيچوقت نبايد بفهمم؟ میپرسم: چه خبر است؟ يکی میگويد: پيشنهاد اين است که بشکنيم. میپرسم: از طرف کی اين پيشنهاد آمده است؟ میگويد: از طرف خودمان. شورا. میپرسم: يعنی چه؟ يعنی خودمان خودمان را بشکنيم؟ میگويد: تازه آمدهای؟ میگويم: بله. بودم، اما رفتم نان و خرما بياورم. پادرد دارم، نمیتوانم بايستم. میگويد: آها! حرف سر اين است که اگر ما برويم، يعنی فقط در صورتی که ما برويم، خواستههايمان برآورده میشود. آنها خودشان با هم مذاکره کردهاند. میگويم: خوب، پس برويم ديگر. جواب میدهد: به همين سادگی هم نيست. ممکن است کلکی در کار باشد. میگويم: بله... ممکن است. فکر میکنم که آخر چه کلکی؟ مذاکره کردهاند، توافق کردهاند. حتماً قول دادهاند. مگر کافی نيست. خوب، شايد کافی نباشد. "پيک" میرود و بعد از مدتی يکی ديگر میآيد. اين يکی ديگر پيک نيست. از بزرگان است. عزيز است، محترم است. آقاست. لای در را برايش باز میکنند میآيد تو. میآيد ميان بچهها. روی شانههايشان دست میگذارد. با محبت به آنها تعظيم میکند. حالا نزديک من است. چقدر بزرگوار، چقدر آقا. سينهاش را صاف میکند و میگويد: رفقا و دوستان! عظمت اقدامی که شما کردهايد بر هيچکس پوشيده نيست ... من همين را که میشنوم کنار میکشم. جملهاش به نظرم توخالی و بادکنکی میآيد. به نظرم، در تمام راه، توی اتومبيلش فکر میکرده که چطور حرفش را شروع کند. و تازه - چه جملهای! بیروح، بیخاصيت، دروغ. اين جمله فقط يک توهين است به زبان فارسی، به زبانی که قدرت دارد، رنگ دارد، زندگی و حرارت دارد. فکر میکنم که تحولْ زبان خاص خودش را میخواهد. تحولْ لغت میخواهد. و بعد فکر میکنم که نه ... اين اشتباه است. اين يک انحراف فکری است. تحولْ فقط روح میخواهد، روح. ديگر به حرفهای هيچ کدامشان گوش نمیکنم. سر و صدا، فرياد، اعتراض. انکار سکوت قبول، قبول، قبول... برف برف برف درهای باز جمعيت متحرک زمزمهی برف زمزمهی آرام مرگ زمزمهی دلگير برف. سنگينی شب. سنگينی برف سنگينی فکر خيابان لباسهای خيس تاريکی و ارواح مرطوب ... * من ديگر نمیروم. اطمينان دارم که نمیروم. برای چه بروم؟ صدای آن مرد نشان میداد که پشتش چيزی نيست؛ اما اينها زبان همديگر را میفهمند. اينها میدانند سياست يعنی چه. اينها میتوانند فکر کنند و برای هر مسئلهای هم راه حلی پيدا میکنند. اما من چه؟ من چه کارهام؟ من خنگم. من کودنم. با اين وجود دوست دارم که «ال» سوم هميشه پر از پرنده باشد؛ پر از جنجال، پر از غوغا، پر از گفت و گو و برخورد. اصلاً اینجا را دوست دارم. اینجا مثل حوض ميدان بزرگ شهر من نيست. اینجا مثل تالار تشريح نيست. بوی ماندگی و رکود نمیآيد. چرا نروم؟ من که نمیخواهم سياستمدار باشم. من فقط میخواهم "باشم". پس، گاهی میروم. و گاهی نمی روم. • "آنها" فشار بيشتری آوردهاند. میگويند: کار را بايد يکسره کرد. تعطیل! ما صبح تا شب کنج اتاقهايمان نشستهايم، کتاب میخوانيم، شطرنج میزنيم، بحث میکنيم و گاه به امتحانات فکر میکنيم: «چطور میشود؟ يعنی يک سال زحمت ما به باد میرود؟ يعنی واقعاً امتحان نمیکنند؟ نه ... نمیشود. بايد راه حلی پيدا کرد. مذاکره! خوب. اين هم فکری است؛ اما مردهشوی مذاکره را ببرد. آن دفعه ديديم که نتيجهاش چه بود. ولی امتحانات؟ آخر چه کارش کنيم؟» خیلیها نيستند. نها که میتوانند راه حلی پيدا کنند در ميان ما نيستند. پس منتظر مینشينيم برگرفته از: «بازآفرینی واقعیت»، مجموعه داستان به انتخاب محمد علی سپانلو- کتاب زمان |
![]() |
| ||
![]() |
![]() |
|||
![]() |