باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Saturday, November 26, 2005


    روشنفکر کند ذهن
    آنتوان پاولويچ چخوف
    سروژ استپانیان





    آرخیپ یلیسه ییچ پمویف، ستوان بازنشسته سواره‌نظام، عینك بر چشم نهاد و چهره درهم كشید و چنین خواند: «قاضی صلح... ناحیه... بخش... از شما دعوت می‌كند و غیره و غیره، جهت رسیدگی به پرونده شما به اتهام اهانت و ایراد ضرب و جرح به دهقانی موسوم به گریگوری و‌لاسف... امضا: قاضی صلح پ. شستیكریلف». پمویف نگاهش را از احضاریه برگرفت، به نامه‌رسان نگریست و پرسید:
    ـ این را كی فرستاده؟
    ـ پتر سرگی ییچ؟.. شستیكریلف... قاضی محكمه صلح...
    ـ هوم.. گفتی پتر سرگی‌ییچ؟ چرا دعوتم كرده؟
    ـ لابد برای محكمه... در برگ احضاریه نوشته شده، قربان...
    پمویف احضاریه را بار دیگر خواند و متعجبانه به نامه‌رسان خیره شد و شانه‌هایش را بالا ا نداخت و زیر لب گفت:
    ـ عجب!... به اتهام اهانت!... چه بامزه! بسیار خوب، به ایشان بگو: بسیار خوب! فقط از قول من سفارش كن برای ناهار تدارك خوبی ببیند... به ایشان بگو: خدمتشان شرفیاب می‌‌شوم! از قول من به ناتالیایگورونا5 و همین‌طور به بچه‌ها، سلام برسان!
    آن‌گاه دفتر نامه‌رسان را امضا كرد و به طرف اتاقی كه ستوان نیتكین ـ برادرزنش ـ در آن نشسته بود راه افتاد. نیتكین چند روزی بود مرخصی گرفته و به دیدار خواهر و شوهر‌خواهر آمده بود. پمویف احضاریه را به طرف او دراز كرد و گفت:
    ـ بگیر بخوان!... ببین پتكا شستیكریلف چه نامه فدایت شومی برای من فرستاده! روز پنجشنبه به خانه‌اش دعوتم كرده... تو هم با من می‌آیی؟
    نیتكین احضاریه را خواند و جواب داد:
    ـ خیال كرده‌ای به مهمانی دعوتت كرده؟ تو به‌عنوان متهم به دادگاه احضار شده‌ای... قرار است محاكمه‌ات كند...
    ـ مرا محاكمه كند؟ پوف... دهانش هنوز بوی شیر می‌دهد... روی زمین سفت ... بله.. نه جانم، هوس كرده با من شوخی كند...
    ـ صحبت از شوخی نیست! مگر متوجه نیستی؟ احضاریه كاملاً صراحت دارد: اهانت و ایراد ضرب و جرح ... موضوع خیلی ساده است: گریشكا را كتك زده‌ای و حالا باید محاكمه شوی...
    ـ حقا كه بچه‌ای! آخر آدمی كه می‌شود گفت با من دوست است چطور می‌تواند محاكمه‌ام كند؟ من با این آدم ورق‌بازی كرده‌ام، پیاله به پیاله‌اش زده‌ام و خدا می‌داند چه‌ها كه با هم نكرده‌ایم... با این وصف می‌خواهی محاكمه‌ام كند؟ آخر او هم شد قاضی؟! ها ـ ها ـ ها! پتكا و قضاوت! ها ـ ها ـ ها!..
    ـ بخند برادر، بخند ولی فردا كه استناد قانون ـ نه به استناد دوستی با تو ـ به پشت میله‌های زندانت بفرستد خیال نمی‌كنم باز هم بخندی...
    ـ تو عقلت را پاك از دست داده‌ای، برادر! آخر كسی كه پدر تعمیدی بچه من است چطور ممكن است محكومم كند؟ روز پنجشنبه همراه من بیا تا بفهمی در آنجا چه قانونی حكومت می‌كند...
    ـ من توصیه می‌كنم به دادگاه نروی وگرنه هم خودت و هم پتیا را در وضع ناجوری قرار خواهی داد... بگذار رأی غیابی صادر كند...
    ـ چرا غیابی؟ اصلاً دلم می‌خواهد ببینم چطور محاكمه‌ام می‌كند.. راستی هم می‌خواهم طرز قضاوت كردنش را ببینم... باید جالب باشد... در ضمن مدتهاست به خانه‌اش نرفته‌ام... خوب نیست...
    و روز پنجشنبه، آن دو به منزل شستیكریلف رفتند. قاضی محكمه صلح در تالار دادگاه مشغول مطالعه پرونده‌ای بود. پمویف به میز او نزدیك شد و دست خود را به سمت او دراز كرد و گفت:
    ـ سلام پتیا جان! داری خوش‌‌خوشك محاكمه می‌كنی، ها؟ مته به خشخاش می‌گذاری، ها؟ به كارت ادامه بده برادر... من همین‌جا می‌نشینم و تماشایت می‌كنم... راستی با برادرزنم آشنا شو... حال و احوال خانمت چطور است؟
    ـ بله، بله... بدك نیست...
    آن‌گاه سرخ شد و زیر لب اضافه كرد:
    ـ لطفاً تشریف ببرید آنجا... بین جمعیت بنشینید...
    قضات تازه‌كار، وقتی در محل كارشان با آشنایانشان روبه‌رو می‌شوند غالباً دست‌و پایشان را گم می‌كنند و اگر قرار باشد یكی از آنها را محاكمه كنند قیافه‌ای به خود می‌گیرند كه انگار از شدت شرمندگی ‌آرزو می‌كنند زمین دهان باز كند و ببلعدشان. پمویف از میز قاضی فاصله گرفت، روی نیمكت ردیف جلو كنار نیتكین نشست و پچ‌پچ‌كنان گفت:
    ـ حقه‌باز چه ابهتی دارد! انگار یك آدم دیگر است! حتی لبخند نمی‌زند! مصونیت قضایی! پوف! انگار همان آدم شوخ و لوده‌ای نیست كه در آشپزخانه‌مان صورت كلفتمان را در خواب، با مركب سیاه‌ رنگ كرده بود. خنده‌اور است! این‌جور آدمها را چه به كار قضاوت؟ قاضی باید ابهت و وجهه داشته باشد.. باید آدم جا‌افتاده‌ای باشد تا بتواند در دلها رعب ایجاد كند... بیا و ببین كی را بر مسند قضاوت نشانده‌اند! هه ـ هه ـ هه...
    قاضی، دادرسی را شروع كرد:
    ـ گریگوری ولاسف! آقای پمویف!
    پمویف لبخند‌زنان به میز قاضی نزدیك شد. مردی كوتاه قد نیز با كت نیمدار كمربلند و با شلوار راه‌راهی كه پاچه‌های آن را در ساقه چكمه‌هایش فرو كرده بود، از جمعیت جدا شد و كنار پمویف ایستاد. قاضی صلح، نگاهش را به زیر افكند و به آرامی گفت:
    ـ آقای پمویف! شما متهم هستید كه.. این... این گریگوری ولاسف یعنی نوكر خودتان را كتك زده و به او توهین كرده‌اید... آیا این اتهام را می‌پذیرید؟
    ـ اختیار دارید! ببینم، از كی تا حالا این‌قدر جدی شده‌ای؟ هه ـ هه ـ‌ هه ... قاضی از شدت شرمندگی و ناراحتی، روی صندلی خود جا‌به‌جا شد و سخن او را قطع كرد و گفت:
    ـ نمی‌پذیرید؟ ولاسف شما چگونگی حادثه را تعریف كنید!
    ـ موضوع خیلی ساده است قربان... بنده نوكر در خانه‌‌شان یعنی پیشخدمت مخصوص ایشان بودم.. خوب، حال و وضع نوكر جماعت معلوم است... عین یك زندانی... اربابها بعد از ساعت نه صبح از خواب بیدار می‌شوند ولی ماها، پیش از آنكه آفتاب تیغ بزند باید سرپا باشیم... با اینكه معلوم نیست كه مثلاً امروز تصمیم دارند چكمه‌ پاشان كنند یا پوتین یا كفش.. یا هوس كرده‌اند كفش سرپایی‌شان را تا غروب از پاشان درنیاورند ولی ما باید هم چكمه‌ها را، هم پوتین و هم كفش ارباب را واكس بزنیم و آماده كنیم... صبح آن روز وقتی می‌خواستند لباس بپوشند مرا صدا زدند تا كمكشان كنم. معلوم است دیگر، رفتم خدمتشان... پیراهن و شلوار را تنشان كردم، چكمه‌ها را.. خلاصه همه چیز را مرتب و به قاعده... داشتم جلیقه تنشان می‌كردم كه فرمودند: «گرایشكا، شانه‌ام را از جیب بغل كتم در بیاور و بده به من!» خوب.. جیب بغل ارباب را هر چه گشتم و هر چه زیر و رو كردم شانه را پیدا نكردم كه نكردم. خدمتشان عرض كردم: «آرخیپ یلیسه‌ییچ، شانه توی جیبتان نیست!» ارباب اخم كردند و تشریف بردند سراغ كتشان و شانه را از جیب دیگر كت بیرون كشیدند و بعدش فرمودند: «پس این چیه؟ شانه نیست؟» و شانه را آن‌قدر محكم به دماغم كوبیدند كه تمام دندانه‌های آن به گوشت دماغم فرو رفت.. از صبح تا عصر آن روز از دماغم خون آمد... ملاحظه بفرمایید هنوز هم ورم دارد... بنده شاهد هم دارم قربان... همه شاهد بودند.
    قاضی به پمویف نگاه كرد و گفت:
    ـ چنانچه مطلبی در دفاع از خودتان دارند، اظهار بفرمایید.
    پمویف نگاه پرسشگرش را به قاضی، سپس به گریشكا و دوباره به قاضی دوخت. چهره‌اش سرخ شد و لندلندكنان پرسید:
    ـ منظورتان چیست؟ مسخره‌ام می‌كنید؟
    گریشكا جواب داد:
    ـ ارباب، كسی شما را مسخره نكرده، فقط خالصا‌ً مخلصا‌ً عرض شد كه شما نباید مردم را كتك بزنید.
    پمویف عصایش را بر كف اتاق كوبید و داد زد:
    ـ خفه شو! احمق! آشغال!
    قاضی شتابان از پشت میز بلند شد و به طرف اتاق كار خود رفت؛ بین راه بانگ زد:
    ـ پنج دقیقه تنفس اعلام می‌كنم!
    پمویف هم از پی او راه افتاد. قاضی دستهایش را در هوا تكان داد و گفت: ـ مرد حسابی مگر قصد داری برای من رسوایی درست كنی؟ نكند هوس كرده‌ای آدمهای خودت همین‌جا علیه تو شهادت بدهند و‌آبرویت را ببرند؟ راستی كه الاغی! اصلاً چرا پاشدی و آمدی؟ مگر در غیاب تو بلد نبودم موضوع را رفع و رجوع كنم؟
    پمویف دستها را به كمر زد و جواب داد:
    ـ بیا و درستش كن! لابد می‌فرمایی كه مقصر منم! خودت این مسخره‌بازیها را راه می‌‌اندازی و سركوفتش را به من می‌زنی! نه برادر، تو سوراخ دعا را گم‌ كرده‌ای! راهش این است كه گریشكا را بفرستی زندان و.. قال این قضیه را بكنی!
    ـ گریشكا را بفرستم زندان؟ تو هنوز همان احمقی هستی كه بودی! آخر چطور می‌توانم گریشكا را بفرستم زندان؟
    ـ زندانی‌اش كن والسلام! پس می‌خواستی مرا زندانی كنی؟
    ـ آخر جان من، آن روزها گذشت! تو یارو را كتك بزنی و من بفرستمش زندان؟! راستی كه منطق عجیبی داری! ببینم، تو از قوانین دادرسی امروز، چیزی سرت نمی‌شود؟
    ـ به عمرم نه محاكمه شده‌ام، نه قضاوت كرده‌ام ولی یقین دارم كه اگر همین گریشكا می‌آمد پیش من و از دست تو شكایت می‌كرد از بالای پله‌ها می‌انداختمش پایین تا نه تنها خودش بلكه نوه و نتیجه‌هایش هم به خودشان اجازه شكایت ندهند و از این فضولیهای وقیحانه نكنند. رك و پوست‌كنده بگو كه قصد داری مرا دست بیندازی و ثابت كنی كه آدم زبر و زرنگی هستی... همین! زنم وقتی احضاریه تو را خواند و بعدش هم متوجه شد كه برای همه آدمهایمان هم احضاریه فرستاده‌ای، از تعجب شاخ درآورد ـ از تو توقع نداشت. كار خوبی نمی‌كنی، پتیا! این رسم رفاقت نیست!
    ـ آخر جان من، چرا نمی‌خواهی وضع را درك كنی؟
    و شستیكریلف توضیحات مفصلی درباره موقعیت خودش داد و در پایان توضیحاتش گفت:
    ـ تو همین‌جا باش. من به تالار می‌روم و رأی غیابی صادر می‌كنم. تو را به خدا قسم می‌دهم، از این اتاق بیرون نیا! می‌ترسم با آن عقاید عهد دقیانوسی و پوسیده‌ای كه داری، حرفهایی بپرانی كه خدای ناكرده مجبور شوم صورت‌مجلس كنم.
    شستیكریلف به تالار بازگشت و رسیدگی به پرونده را از سر گرفت. پمویف كه در اتاق كار قاضی، پشت میز كوچكی نشسته بود و از سر بیكاری سرگرم خواندن احضاریه‌های جدید بود، صدای قاضی محكمه صلح را از پشت‌در می‌شنید كه داشت گریشكا را به آشتی و مصالحه دعوت می‌كرد. گریشكا تا مدتی مقاومت و یكدندگی به خرج داد اما سرانجام، حاضر شد به شرط دریافت ده روبل، از شكایت خود صرف‌ نظر كند.
    قاضی رأی را صادر كرد و به اتاق كار خود بازگشت و خطاب به پمویف گفت:
    ـ خدا را شكر! خوشحالم كه به خیر گذشت!... بار سنگینی از دوشم برداشته شد. ده روبل بده به گریشكا، والسلام و شد تمام!
    پمویف بهت‌زده پرسید:
    ـ من ... به گریشكا... ده روبل؟! دیوانه‌ای مگر؟..
    قاضی اخم كرد و دستش را تكان داد و گفت:
    ـ بسیار خوب، تو نده! ده روبل را من می‌دهم. ده روبل كه سهل است، حاضرم صد روبل بدهم ولی تو را عصبانی و ناراضی نبینم. خدا نصیب نكند كه قاضی مجبور شود آشنای خود را محاكمه كند. تو برادر، بعد از این هر وقت خواستی امثال گریشكا را كتك بزنی، بلند شو بیا اینجا و مرا كتك بزن! باور كن ترجیح می‌دهم كتك بخورم اما محاكمه‌ات نكنم. حالا پاشو برویم ناهار بخوریم. ناتالیا منتظر ماست!
    حدود ده دقیقه بعد، دوستان در قسمت مسكونی خانه قاضی مشغول خوردن ماهی سرخ كرده بودند. پمویف سومین جام مشروب را سر كشید و گفت:
    ـ خوب، ده روبل نصیب گریشكا كردی ولی نگفتی چقدر زندان به نافش بستی.
    ـ من كه چیزی به نافش نبستم. چرا باید زندانی‌اش می‌كردم؟
    پمویف به قدری حیرت كرد كه چشمهایش گشاد شدند. پرسید:
    ـ چرا باید زندانی‌اش می‌كردی؟ تا چشمش كور بعد از این شكایت نكند! او مگر حق دارد از دست من به دادگاه شكایت كند؟
    قاضی و نیتكین توضیحات مفصلی دادند و سعی كردند موضوع را به او تفهیم كنند اما پمویف همچنان بر سر عقیده‌ خود باقی ماند.
    وقتی به اتفاق نیتكین به خانه باز می‌گشت، آهی كشید و گفت:
    ـ هر چه می‌‌خواهی بگو، ولی پتكا به درد قضاوت نمی‌خورد! هم مهربان و هم تحصیل‌كرده است، هم مفید وحاضر به خدمت ولی... به درد این كار نمی‌خورد! بلد نیست درست و حسابی قضاوت كند... حیف از این آدم كه ناچارم در انتخابات دوره سه ساله بعدی كله‌پاش كنم! بله، ناچارم!






Friday, November 25, 2005


    خوشحالی
    آنتوان پاولويچ چخوف
    سروژ استپانیان





    حدود نيمه‌های شب بود.
    دميتری‌كولدارف، هيجان زده و آشفته مو، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاق‌ها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه‌ی يك رمان بود. برادران دبيرستانی‌اش خواب بودند.
    پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:
    ــ تا اين وقت شب كجا بودی‌؟ چه‌ات شده؟
    ــ وای‌ كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نمی‌كردم! انتظارش را نداشتم! حتی‌ … حتی‌ باور كردنی‌ نيست!
    بلند بلند خنديد و از آنجايی ‌كه رمق نداشت سرپا بايستد، روی‌مبل نشست و ادامه داد:
    ــ باور نكردنی‌! تصورش را هم نمی‌توانيد بكنيد. اين‌هاش، نگاش كنيد!
    خواهرش از تخت به زير جست، پتويی‌ روی ‌شانه‌هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.
    ــ آخر چه‌ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟
    ــ از بس كه خوشحالم، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا می‌شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه ای‌ به اسم دميتری‌ كولدارف وجود خارجی‌ دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای‌ خداي من!
    با عجله از روی‌ مبل بلند شد ، بار ديگر همه ی‌ اتاقهای‌ آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.
    ــ بالاخره نگفتی ‌چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟
    ــ زندگي شماها به زندگی‌ حيوانات وحشی‌ می‌ماند ، نه روزنامه می‌خوانيد، نه از اخبار خبر داريد، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهای‌ جالب است! تا اتفاقی‌ می‌افتد فوری‌ چاپش می‌كنند. هيچ چيزی‌ مخفی‌ نمی‌ماند! وای‌ كه چقدر خوشبختم! خدای‌ من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدم های‌ سرشناس می‌نويسند؟ … ولی‌ حالا، راجع به من هم نوشته اند!
    ــ نه بابا! ببينمش!
    رنگ از صورت پدر پريد. مادر، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستانی‌اش از جای‌ خود پریدند و با پيراهن خواب های‌ كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.
    ــ آره، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ی‌ مردم روسيه، مرا می‌شناسند! مادر جان، اين روزنامه را مثل يك يادگاری‌ در گوشه ا ی‌ مخفی‌ كنيد! گاهی‌ اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!
    روزنامه ای‌ را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبی‌رنگ، خطي به دور خبری‌ كشيده بود، فشرد و گفت:
    ــ بخوانيدش!
    پدر ، عينك بر چشم نهاد.
    ــ معطل چی‌ هستيد ؟ بخوانيدش!
    مادر، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه ای‌ كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ ۲۹دسامبر ، مقارن ساعت ۲۳، دميتری‌ كولدارف … »
    ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!
    ــ « … دميتری‌ كولدارف كارمند دون پايه ی‌ دولت ، هنگام خروج از مغازه ی‌ آبجو فروشی‌ واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقای‌ كوزيخين) به علت مستی‌ … »
    ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … می‌ بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!
    ــ « … به علت مستی‌، تعادل خود را از دست داد، سكندری‌ رفت و به زير پاهای‌ اسب سورتمه ی‌ ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی‌ مذكور اهل روستای‌ دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روی‌ كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ی‌ ۲مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود، از روي بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رميده، بعد از طی‌ مسافتی‌ توسط سرايدارهای‌ ساختمان های‌ همان خيابان، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتری‌ منتقل گرديد و تحت معاينه ی‌ پزشكی‌ قرار گرفت. ضربه ی‌ وارده به پشت گردن او … »
    ــ پسِ گردنم، پدر، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش؛ ادامه اش بدهيد!
    ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ی‌ سطحی‌ تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروری‌ پزشكي، بعد از تنظيم صورت مجلس و تشكيل پرونده، در اختيار مصدوم قرار داده شد »
    ــ دكتر براي پس گردنم، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!
    آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:
    ــ مادر جان، من يك تك پا می‌ روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سری‌ به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ می‌ زنم و می‌ دهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!
    اين را گفت و كلاه نشاندار اداری‌ را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند، به كوچه دويد.




تماس  ||  5:40 AM



Tuesday, November 22, 2005



    زنجير
    بهرام صادقی







    پيش از ظهر، در يكی از سه شنبه‌های ماه آبان، اين آگهی در سراسر شهرستان ما به ديوارها الصاق شد : « تيمارستان دولتی به علت تراكم تيماران از اين پس تيمار ديگری قبول نخواهد كرد و به اطلاع می‌رساند كه طبق دستور مستقيم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هيچگونه توصيه و تشبثی نيز پذيرفته نخواهد شد . مقتضی است كليه‌ی اهالی غيور و شرافتمند اين شهرستان مفاد آگهی فوق را در نظر گرفته و به تيماران محترم هم تذكر بدهند .»
    ولی بعد از ظهر همان روز دو تن از اهالی « غيور و شرافتمند » شهرستان كه سابقه‌ی ناراحتی‌های مادی و ارثی و معنوی و لاحقه‌ی مشكلات خانوادگی داشتند ديوانه شدند ، اگرچه منظره‌ی اين دو حادثه در هر يك از خانواده‌های آن‌ها ــ خانواده‌های آقای « وحدانی » و خانم « شيرين خانم » ــ متفاوت بود .
    آقاي وحدانی تا ظهر سالم بود . مثل هميشه از خيابان گردی خسته و كوفته برگشت و به سلام دختران و پسران و زن وفادار مهربانش جواب گفت و به اتاق مخصوص خودش رفت . نيم ساعت بعد كلفت پيرشان را صدا زد، مدتی با او آهسته سخن گفت و بعد اجازه‌اش داد كه از اتاق بيرون برود. وقتی كلفت بيرون آمد ورقه‌هائی در دست داشت كه مأمور بود هر كدام را به يكی از ساكنان خانه بدهد .
    زن آقای وحدانی يكی از ورقه‌ها را گرفت و چون كوره سوادی بيش نداشت متوجه فرزندانش شد. دو پسر او همچنين سه دخترش هنوز در تعجب بودند. اما بالاخره زمانی رسيد كه تصميم گرفتند متن ورقه‌ها را كه به صورت متحدالمآل تنظيم شده بود بخوانند . پسر بزرگتر، فرزند ارشد خانواده، يكی از ورقه‌ها را كه مارك تجارتخانه‌ی سابق پدرش بالای آن چاپ شده بود در دست گرفت و ديگران چشم به دهان او دوختند :

    « مدت‌هاست كه من ورشكسته شده‌ام. اين را می‌دانيد، اما چرا ؟ جواب مرا بدهيد! ده سال است كه حيثيت و آبرو و زندگی خودم را از دست داده‌ام. چه كسی خيال می‌كرد روزی تجارتخانه‌ی من با آن دستگاه وسيع و مرتب از بين برود؟ صادق تر و امين تر از من كجا سراغ داريد ؟ سال‌ها زحمت كشيدم، مثل سگ جان كندم، وقتی جوان بودم بخورنخور كردم، خودم را از هر لذتی محروم كردم تا به حق و انصاف شايسته‌ی ترقی شدم. زن و بچه‌هايم را از بدبختی نجات دادم . من كه روزی آدم بدبختی بيش نبودم و در خانه‌ی پدرم گرسنگ‌ی می‌خوردم در سايه‌ی سواد و معلومات متوسط و فعاليت بی اندازه‌ام به جائی رسيدم كه با بزرگ ترين تاجران پايتخت مشغول رقابت شدم. هوش و استعداد خدادادم باعث شد كه از هر حادثه‌ی كوچكی به نفع تجارت خود استفاده ببرم. خلاصه در عرض دو سه سال ثروتم چند برابر شد، پولم از پارو بالا رفت، شما را وارد يك زندگی مجلل و بی دردسر كردم. ولی به من بگوئيد چرا ورشكسته شدم؟ برويد از دولت، از اتاق بازرگانی، از وزير دارائی و از رئيس جمهور آلمان بپرسيد آيا سزای يك عمر فعاليت و كوشش صادقانه همين است ؟ من در اين مدت ده سال بيكاری هميشه در باره‌ی علت بيچارگيم فكر می‌كردم. آيا در استعداد و هوش و ميزان فعاليتم خللی وارد آمده بود ؟ هرگز، ابداْ ابداْ. همه چيز ديگر برای من اثر معكوس داشت : شب خوابيدم واجب الحج بودم صبح بيدار شدم واجب الزكوة بودم؛ خانه‌هايم را فروختند و به طلبكارها دادند؛ اجناسم را ضبط كردند؛ پول‌هايم را گرفتند و هركس به من تبريك می‌گفت كه به زندان نيفتاده‌ام . حالا من به تنگ آمده‌ام. من كار می‌خواهم! به من كار بدهيد! من پير شده‌ام، زنم پير شده‌است، و شما بچه‌های بی گناه صورت خودتان را با سيلی سرخ نگاه می‌داريد. ديگر بيشتر از اين ممكن نيست تصميم گرفته‌ام تا سرحد امكان بكوشم و با صدای بلند شرح دردها و بيچارگی‌هايم را برای همه بگويم. مخصوصاْ بايد با رئيس جمهور آلمان و وزير اقتصاد امريكا ملاقات كنم. برای اين كار به يك بلندگوی چوبی احتياج دارم كه در حضور آنها فرياد بزنم. دلم می‌خواهد همه بدانند كه من از امروز صدای رسائی پيدا كرده‌ام .

    « امضاء ــ وحدانی »

    معهذا در لحظات اول نگرانی و تشويش فوق العاده ای به كسی دست نداد ، هر چند كه ملاقات با رئيس جمهور آلمان و وزير اقتصاد امريكا كمی به نظر حماقت آميز می آمد و صدای رسا چيزی بود كه در وجود آقای وحدانی سابقه نداشت .
    در ساعت يك و ربع بعد از ظهر نگرانی و تشويش در دل اعضاء خانواده به حد كمال رسيده بود ، چون از اطاق آقای وحدانی صداهای ناهنجاری بيرون می آمد . آقای وحدانی به شيوه ی زورخانه ها اشعاری از شاهنامه ی فردوسی را به وضوح و رسائی تمام می خواند و به آهنگ آن بر سينی نقره ای بزرگی كه از دوران توانگری اش باقی مانده بود می كوفت .
    ديگر صبر جايز نبود و از آنجا كه در اين شهرستان بيمارستان امراض روحی و طبيب متخصص وجود نداشت تصميم براين قرار گرفت كه هر چه زودتر پدر را به دارالمجانين برسانند . شهر دورافتاده ی ما در تمام آن منطقه ی وسيع، يا به زبان اداری در تمام آن استان، تنها شهری بود كه از موهبت وجود دارالمجانين برخوردار بود. حتی مركز استان هم چنين چيزی نداشت و در پايتخت هم تازه شروع به ايجاد آن كرده بودند . شهردار ما، هميشه از اين امتياز بر خود مي باليد، هرچند كه گاهی نيز دريغ و افسوس مي خورد كه چرا در اين شهرستان ساكت و اسرارآميز كه در بيابانی فراخ تنها مانده است و فرسنگ ها با شهرهای شاد و پرجنب و جوش و آبادی های سالم و پرنشاط فاصله دارد زندگی می كند . روزنامه های مركز ، شهر ما و نواحی اطرافش را منطقه ی نفرين شده نام گذاشته بودند و گاه به گاه در صفحات خود از بلاهت و سفاهت ساكنان اين منطقه داستان ها می آوردند .
    شايد چنين باشد . زيرا تازه تيمارستان ما هم مثل ساير تيمارستان ها نبود و هيچ يك از اصول علمی و عملی متداول در آن رعايت نمی شد و حتي معلوم نبود كه اداره ی بهداری تا چه اندازه بر آن نظارت دارد . در حقيقت اين تيمارستان عظيم و مرموز را دسته ای اداره مي كردند كه هيچوقت ديده نمی شدند و در اجتماعات شهر شركتی نداشتند . شايعه اي كه هرچند وقت يكبار پراكنده مي شد و در شهر و بيابان و ده كوره ها نفوذ مي كرد چنين مي گفت كه رئيس تيمارستان يك پزشك مجاز پير و قديمی است و چند پزشكيار و پرستار قديمی تر زير دستش كار مي كنند . مسائل ديگر، از قبيل اينكه آيا اين تيمارستان ملی است و يا دولتی و چند ديوانه دارد و بودجه اش چيست و جز آنها، چيزهائی بود كه سال ها در بوته ی ابهام و گنگي مانده و به همين جهت عادی و بی اهميت شده بود .
    خانواده ی آقای وحدانی تصميم خود را اجرا كردند . از آن طرف خانواده ی خانم شيرين خانم هم با نيم ساعت تأخير به در تيمارستان رسيد .
    تيمارستان ما كه در دورترين و ويرانه ترين محلات شهر قرار دارد ، در واقع بيشتر به يك قلعه ی نظامی شبيه است . در بزرگ تيمارستان هميشه بسته است و درخت های كهنسال و عظيم چنار دورادورش را احاطه كرده اند .
    خانواده ی آقای وحدانی كه از تأثير شوم و كرخ كننده ی ضربه ی اول بيرون آمده بود تازه پشت در بسته ی تيمارستان به بررسی اوضاع مي پرداخت . پسر بزرگ مخالف بود و پيشنهاد مي كرد پدر را به پايتخت برسانند و در يك آسايشگاه خصوصي بخوابانند . مادر و دخترها با ذكر ارقام و شواهد اين عمل را غيرممكن مي دانستند ، زيرا چنان پولی در بساط نبود كه بتوان دست به چنين كاری زد ، و آقای وحدانی كه سينی نقره را در خانه جا گذاشته بود به نحو رقت آوری بر شكم خود می زد و همچنان آواز حماسی می خواند .
    همراهان شيرين خانم كه در گوشهی دوری، با احتياط و سوءظن، ايستاده بودند هم از اينكه با دسته ی ديگری رو به رو مي شدند و هم از اطلاع بر مضمون قاطع و تلخ آگهی جديد كه بر در تيمارستان زده بود، يكه خوردند، همان يكه ای كه خانواده ی آقای وحدانی به نوبه ی خود در دقايق نخست خورده بود . اين همراهان بی شمار زنان و دخترانی بودند در سنين مختلف : پيرزنان خميده قد كه به نظر لقمه ای بيش نمی آمدند و زنان جاافتاده ی چاق و دخترانی جوان و زيبا كه چشم های سياه و شيطان داشتند . حتي يك مرد همراه آنها نبود .
    خانوادهی وحدانی يكباره ولی نعمت خود را فراموش كرد و محو تماشای اين زن شد . آيا لازم است بگوئيم كه تمام آنها لباس ها و چادرهای مشكي پوشيده و ابروهايشان را وسمه كشيده و به گردن ها و دست هايشان حلقه های طلا بسته بودند ؟ زن آقای وحدانی در دل گفت : « با يك خانواده ی قديمی و مذهبی سر و كار داريم .»
    شيرين خانم روی يكی از سكوهای وسيع تيمارستان ، رو به روی آقای وحدانی نشست ، و پيش از آنكه دستمالش را به گوشه ای پرتاب كند فرياد كشيد :
    ــ من گاوم! آقای محترم، با شما هستم! شما تعجب نمی كنيد؟ من گاوم، می فهميد؟
    آقاي وحداني كه سرگرم كار خود بود ناگهان ساكت شد و به او نگاه كرد :
    ــ چرا، چرا، تعجب مي كنم . تا به حال گاو اينجوری نديده بودم .
    شيرين خانم برخاست و با خنده ای به سوی همراهانش رفت . ديگر گوئي راضي شده بود : سرانجام يك نفر در اين دنيا واقعيت وجود او را دريافته و مهمتر از آن تعجب هم كرده بود !
    آقاي وحداني روي سكوي تيمارستان ، بار ديگر مشغول آوازه خواني شد ، اما اين بار آهسته تر و با احتياط ، و گاهي هم دزدانه به شيرين خانم كه اينك در انبوه زنان همراهش مخلوط و قاطي شده بود نگاه مي كرد .
    از كنار تيمارستان ، پشت رديف درخت هاي چنار ، جاده اي تا زمين هاي باير و بي آب و علف خارج شهر كشيده مي شد . اين جاده در آن بعد از ظهر همچنان وسيع و خشك و خالي بود و اكنون ديده مي شد كه دسته هاي گوسفند و بز كه به قصد كشتار به شهر هدايت مي شدند ، براي استراحت پيش از مرگ ، روي پستي و بلندي هاي صحراي اطراف آرميده اند . بزها سياه بودند و تنگ هم در چند خط متقاطع لميده بودند و دهان و ريش كوتاهشان را آهسته مي جنباندند : از دور مثل دسته هاي گرسنه و بي رمق زائراني به نظر مي آمدند كه در انتظار طاعون و وبا و از ترس آن به هم چسبيده باشند و زير لب اوراد و دعاهاي بي ثمر بخوانند .
    به زودي سخنان شيرين خانم به مراحل شرم آور و باريكي كشيد : گاو جاي خود را به خوك و اسب و پس از آن به انسان داد ، انساني كه جزئيات عمل مقاربت و خاطرات خود را از اين بابت مو به مو شرح مي داد . دختران جوان سياه چشم كه بيش از اندازه به پسران آقاي وحداني خنديده بودند از خجالت سرخ شدند و زن هاي پير گوش هايشان را تيزتر كردند كه كلمه اي را نشنيده نگذارند . ده ها بار در آهنين و بزرگ تيمارستان ، با كوبه ي وحشتناكش ، بدون جواب زده شده بود . گذشته از آن ، جنجال زنان جاافتاده كه به مناسبت نفوذ و شهرت خانوادگيشان براي خود حقوقي قائل بودند و سخنان تحكم آميز پسران آقاي وحداني كه با حرارت و ايمان درباره ي آزادي هاي رواني و حقوق فردي و مسئوليت گردانندگان تيمارستان به زبان مي آمد ، نشان مي داد كه صدور اعلاميه ي شهرداري به هيچ وجه مؤثر نبوده است و گوش كسي به دستورهاي مؤكد آن بدهكار نيست .
    شيرين خانم به نظر زن لندهور چهل ساله اي مي آمد كه قدي دراز و چشم هائي دريده و بي حيا داشت و حضورش در ميان آن زنان سياهپوش كه هركدام از ظرافت و تناسب مذهبي زنانه اي برخوردار بودند عجيب و خيال انگيز مي نمود . شيرين خانم باز روي سكو نشسته بود و با حال آشفته تري داستان هاي تمام نشدني خود را درباره ي آلات تناسلي و اعمال جنسي بيان مي كرد . خانواده ي آقاي وحداني و همراهان شيرين خانم كه در فرصتي غير از اين شايد محال بود با هم دوست و آشنا بشوند ، به علت بدبختي مشترك ( اين حدس ماست ) مريضان خود را تنها گذاشته و زير چنار فرتوت و سايه افكني دور هم جمع شده بودند تا درد دل كنند .
    زني تعريف مي كرد كه شيرين خانم پسرجواني داشت كه او را از دل و جان مي پرستيد و دختري هم داشت كه هنوز شوهر نداده بود . شوهر شيرين خانم سال ها پيش او را طلاق داد و زن هاي ديگري گرفت ، پسرش را به سربازي بردند و در يكي از جنگ هاي ميهني شربت شهادت نوشيد ، دخترش هم پس از اين كه شوهر كرد سرطان گرفت ، اما سر زا مرد .
    دختري گفت كه شيرين خانم از اول عمرش وسواسي بود و شب ها مي ترسيد كه مبادا به نيش مار گرفتار شود و گاهي هم خيال مي كرد در رستوراني نشسته است و چلوكباب مي خورد ، اما افسوس كه كباب ها، آن كباب هاي سفت و ترس آور ، هيچوقت تمام نمي شود و هميشه مثل رشته اي از بشقاب بيرون مي آيد و به دهان او فرو مي رود .
    دختر ديگري كه دست هاي چاق و سفيدي داشت كه حلقه هاي طلا بر مچ هايش فرو رفته و بر آنها طوق انداخته بود از اينكه شيرين خانم اهل مطالعه بود و كتاب هاي زيادي مي خواند و اين اواخر شعرهاي عاشقانه مي گفت به تفصيل سخن راند . دختر زيبا فرصت يافته بود كه دست ها و سر و سينه ي خود را به خوبي نشان بدهد .


    آقاي وحداني و شيرين خانم ، دور از خانواده هايشان ، بر سكوها تكيه داده بودند و صدايشان به علت خستگي دورگه و آهسته شده بود . اكنون با دقت به يكديگر نگاه مي كردند . خانواده ها از اينكه اهل شهر تاكنون از واقعه بوئي نبرده اند و آبرويشان تا اين دم محفوظ مانده است و غريبه اي نيست كه به تماشاي بيماران آمده باشد خوشحال بودند . درعين حال يك فكر مزاحم عذابشان مي داد : آيا ممكن بود ، حتي اگر در تيمارستان جا به اندازه ي كافي وجود مي داشت ، كه اين دو موجود را در آن واحد پذيرفت و معالجه كرد ؟
    معالجه كرد ؟ و مگر معالجه اي هم وجود دارد ؟

    سرانجام در ساعت چهار بعد از ظهر در بزرگ و افسانه اي تيمارستان با سر و صداي زياد و گرد و غباري كه به هوا پراكند باز شد ، انگار قرن ها بود كه كسي اين در را نگشوده بود . پيرمرد موقر و فربهي كه روپوش سفيد پوشيده بود اندكي از لاي در بيرون آمد . همه ساكت شدند و چند قدم عقب رفتند . بي شك پيرمرد چاق سفيدپوش ، زن هاي سياه پوشيده را كلاغاني انگاشت كه از حضور او ترسيده و پا پس كشيده باشند . لبخند زد . پسر بزرگ آقاي وحداني جلو رفت و گفت :
    ــ آقاي دكتر !
    « دكتر » گفت :
    ــ بله ، مي بينم . ولي مگر آگهي شهرداري را نخوانده ايد ؟ بي جهت اين جار و جنجال را راه انداخته ايد . ما حتي براي ديوانه هاي خيلي خطرناك و زنجيري هم جايي نداريم . شايد تعجب كنيد اگر بگويم كه براي خودمان هم محلي وجود ندارد .
    ــ با وجود اين ما متعلق به اين شهر هستيم . عوارض داده ايم ، به شما احترام مي گذاريم . از آن گذشته خانواده هاي ما چنان سابقه و آبروئي دارند كه نمي خواهند جز شما و تشكيلات شما كسي از رازشان سر در بياورد .
    ــ اينها را مي توانيد به مقامات مربوطه تذكر بدهيد .
    ــ ما نمي توانيم بيماران خود را به مركز ببريم ، وسع اين كار را نداريم . از آن گذشته ، حق خود را مي خواهيم . همه چيز بايد متعلق به عموم باشد ، حتي تيمارستان .
    ــ چند نفرند ؟
    در اين وقت آقاي وحداني خودش را از دست زن و كلفتش نجات داد و به جلو پريد و با صداي گوشخراشي آوازش را بر سر و روي دكتر ريخت :
    ــ ورشكستگي و بيكاري … اين مال زندگي ما است . قاعدگي و رختخواب … اين هم مال آن خانم ها است . و به شيرين خانم و همراهانش اشاره كرد .
    دكتر بيش از پيش خود را پشت در مخفي كرد :
    ــ مريض شما خيلي حالش بد است . بايد فكري بكنيم .
    شيرين خانم دست آقاي وحداني را در دست گرفت و به گريه افتاد . كلاغ ها خندان كمي جلوتر آمدند . دكتر گفت :
    ــ آنها را مي بريم معاينه مي كنيم ، و نتيجه اش را به شما مي گوئيم . شايد سرپائي معالجه شان كنيم .
    يكي از زن ها گفت :
    ــ ولي ما بايد بدانيم كه تكليفشان چيست . شايد آنها را نگاه داشتيد ، آن وقت چه به سرشان مي آيد ؟ هيچ كس كه از ته و توي كارهاي شما خبر ندارد …
    ــ اينجا يك تيمارستان است ، مي خواهيد چه خبري باشد ؟
    ــ آخر هيچكس از آن بيرون نيامده است ، معلوم نيست غذايشان چيست ، دوايشان چيست ، و با آنها چطور معامله مي شود . مگر خودتان نشنيده ايد كه مي گويند اينجا شما ديوانه ها را مي كشيد ، روغنشان را مي گيريد و يا به دارشان مي زنيد ؟
    چشم هاي دكتر برق زد :
    ــ ما اينجا فداكاري مي كنيم ، اما چه مي شود كرد ، هميشه درباره ي دارالمجانين از اين حرف ها مي زنند .
    دختر جواني گفت :
    ــ اگر راست مي گوئيد چرا در را باز نمي كنيد ؟ چرا ما را راه نمي دهيد ؟
    ــ آه ، اين ديگر كار وزارت بهداري است نه كار شماها … شما بايد قبل از هر كار شوهر كنيد .
    پسر كوچك آقاي وحداني گفت :
    ــ شما حتي خبري هم به خانواده ي مريض ها نمي دهيد . آن وقت ما حق نداريم مشكوك بشويم ؟
    ــ هر كس حق دارد هر چيز كه مي خواهد بشود . اما ما كه دستگاه وسيعي نداريم و تازه … يك ديوانه چه خبري دارد كه بدهيم ؟ حالا بگذريم كه شما امروزي هستيد و آنها را مريض مي ناميد !
    ــ ولي مطمئن باشيد كه با آدم هاي بي سر و پائي طرف نيستيد : اينها كس و كار دارند ، و دنبال مريض هايشان خواهند آمد . البته شوخي مي كنم ، اما آقاي دكتر ، صلاح نيست كه به دارشان بزنيد !
    ــ آه ، چند روز كه بگذرد فراموششان مي كنيد ، و آنها هم براي خودشان مي پوسند يا ، بنده هم شوخي مي كنم ، حلق آويز مي شوند .
    در همين لحظات اول ، خستگي بر همه چيره شده بود . خيلي خوب ، فايده ي اين مباحثات بي نتيجه و احمقانه چيست ؟ بهتر نيست آنها را تحويل بدهيم و خودمان هرچه زودتر دنبال كارمان برويم ؟ آخر روغن آقاي وحداني و شيرين خانم چه ارزشي دارد كه اين همه گفتگو بشود و آدم در بلاتكليفي بماند ؟
    آقاي دكتر ناگهان ناپديد شد . دربان تنومند تيمارستان كه انگار در جاي او سبز شده بود بيرون آمد و آقاي وحداني و شيرين خانم را به درون برد . خانواده ها با نگاه آخرين خود آنها را دنبال كردند . در بزرگ تاريخي بر روي پاشنه ي خود چرخيد و صداي دلخراشي كرد و باز گرد و غبار از لا به لاي آن به هوا برخاست . در همين فاصله ي كوتاه كه در نيمه باز بود ، زن آقاي وحداني بيد مجنون بزرگي را كه بر روي حوضي بي انتها پريشان شده بود و يكي دو نيمكت سبز رنگ و مجسمه ي سنگي شيري را كه مي خنديد ديده بود .
    اكنون غروب نزديك مي شد و باد ملايمي بوي آشپزخانه ي تيمارستان را به اطراف مي پراكند . صاحب گله ي بزها و گوسفندها به آرامي و محزوني ني مي نواخت . يك ساعت بعد ، يعني همان وقت كه ساعت قديمي شهر در ميدان فلكه پنج بار به صدا در مي آمد ، بار ديگر در باز شد . اين بار دربان تنومند خود را در پشت آهن در پنهان كرده بود و دكتري هم در ميان نبود . همه خيال كردند كه در خود به خود به وسيله اي نامرئي باز شده است . يك رديف شمشاد كوچك و باز هم حوض آب و چند نيمكت سبز رنگ و زن ژوليده ي آشفته موئي كه نيمه برهنه بود و به درختي تكيه داده بود كه دست هايش با زنجيري سياه به دور آن بسته شده بود چيزهايي بودند كه از زاويه اي ديگر به چشم زن آقاي وحداني خوردند .
    دربان با صداي خشكي گفت :
    ــ آنها را معاينه كردند . حالشان وخيم است . چاره اي نيست غير از اين كه قبولشان كنيم .
    زن هاي سياه پوش و خانواده ي آقاي وحداني شادمانه جستند و موفقيت خودشان را به هم تبريك گفتند . پسر بزرگ آقاي وحداني گفت :
    ــ لازم نيست چيزي برايشان بياوريم ؟ لباسي ، غذائي ؟ نبايد نوشته اي امضاء كنيم ؟ تشريفاتي ندارد ؟
    ــ نه .
    در بسته شد . خانواده ها آه بلندي از روي رضايت و شادي كشيدند : لااقل از آبروريزي و نگاه هاي كنجكاو همسايه ها و مخارج كمرشكن و پرستاري ديوانه هاي زنجيري نجات يافته بودند . اما ديگر با هم رابطه اي نداشتند ، چون … شايد در بدبختي اشتراك نداشتند ( اين حدس ماست ) و لذا از هم جدا شدند . نگاه پسران آقاي وحداني ، در اين دم آخر ، كه خانواده ها به هم خداحافظ مي گفتند ، با نگاه سياه و شيطان دو دختر چاق و زيبا درهم آميخت و كمي متوقف ماند : عهد و قرارشان را با هم مستحكم كردند .
    آفتاب بر سر بام ها بود و نشئه ي اسرارآميزي در فضا موج مي زد . چند تن از مردم شهر از كنار تيمارستان مي گذشتند . آنها نگاه هاي تند و پرسوءظني به اين دو گروه انداختند . صداي ني خاموش شده بود . در صحراي اطراف ، دسته هاي گوسفند و بز پراكنده شده و در پي خود غباري مبهم و بي شكل باقي گذاشته بودند . صاحبانشان آنها را به سوي سرنوشت خونينشان مي بردند .
    هرچه خانواده ها ، در راه هاي جداگانه شان از تيمارستان دورتر مي شدند به نظر مي رسيد كه آن بناي عظيم به جاي كوچك شدن و محدود شدن بزرگتر و نامحدود مي شود . خانواده ي آقاي وحداني زودتر به خانه رسيدند و زندگي يكنواخت و ملال انگيزشان را آغاز كردند . تنها در روح دو پسر خانواده ، نقطه ي اميدي ، مثل چراغي ، كورسو مي زد .
    همراهان شيرين خانم مدت زيادتري مجبور بودند كه در كوچه هاي تنگ و باريك و درهم شهر راه بروند . خانه هايشان دور دور بود . آنها چادرهاي مشكي خود را سخت به سر پيچيده و تنها يك چشم خود را بيرون گذاشته بودند . در خم كوچه اي به دسته اي برخوردند كه تابوتي بر دوش داشتند و به گورستان مي رفتند . زن هاي سياهپوش به كناري ايستادند و در دل فاتحه خواندند . پس از آن همچنان در ميان غبار غروب كوچه ها به راه خود ادامه دادند .

    ما تنها در سال هاي بعد بود كه جسته و گريخته چيزهائي شنيديم ، آن هم شايعاتي كه از خود شهر سرچشمه مي گرفت و به آبادي ها و دهات اطراف مي رفت و سراسر منطقه ي نفرين شده را مي پيمود و باز به كوچه هاي تنگ و خالي شهر برمي گشت و شب هنگام زير سقف هاي ضربي و لاي كرسي ها بازگو مي شد : پسران آقاي وحداني با دو دختر از خانواده اي مذهبي عروسي كرده و به پايتخت رفته بودند ، مادر و كلفت پيرشان را هم همراه برده بودند ؛ خواهرها هركدام در شهري به خانه ي شوهر رفته و فرزندانشان را بزرگ مي كردند . مي گفتند كه آقاي وحداني در تيمارستان با شيرين خانم ازدواج كرده است و هر دو بهبود يافته اند . مي گفتند در اين سال هاي دراز هيچ كس سراغي از آنها نگرفته و به ديدارشان نرفته است . كسي در پايتخت از پسر بزرگ آقاي وحداني خبر مرگ پدر او را در دارالمجانين شنيده بود كه علتش ظاهراْ ذات الريه و ضعف قواي جسماني بوده است . و جز اينها … و جز اينها …
    شايعه ي ديگري هم مي گفت كه در يك صبح غم انگيز و كدر پائيزي كه همه جا خاكستري رنگ بوده ، در پشت عمارات تيمارستان ، در همان محوطه ي شومي كه از بيدها و چنارها و شمشادهاي تو در تو محصور شده است ، و بعد از آن ديوار بلند و كنگره دار دارالمجانين است كه صحراهاي اطراف را از تيمارستان جدا مي كند ، آقاي وحداني و شيرين خانم را به دار زده اند و نعش آنها را نيز همانجا چال كرده اند .
    اين آخري البته ممكن است درست نباشد ، يا دست كم اغراق باشد ، اما آنچه درست است اين است كه تاكنون هيچ كس اعتراضي به تيمارستان نكرده است و خواستار بررسي واقعه و يا كسب اطلاعاتي از چگونگي مرگ اين دو بيمار و يا بيماران ديگر و اصولاْ اوضاع داخلي اين قلعه ي قديمي محصور و دورافتاده نشده است .
    شايد حق با نويسندگان جرايد و مجلات مركز باشد ، شايد هم اين كار وظيفه ي آنها باشد …

تماس  ||  3:41 PM



Monday, November 21, 2005



    خوش اقبال
    آنتوان پاولويچ چخوف
    سروژ استپانیان




    قطار مسافری از ايستگاه بولوگويه كه در مسير خط راه آهن نيكولايوسكايا قراردارد به حركت در آمد. در يكی از واگن‌های درجه دو كه « استعمال دخانيات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و ميش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آن‌ما دقايقي پيش غذای مختصری خورده بودند و اكنون به پشتی نيمكت‌‌ها يله داده و سعی دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.
    در باز می‌شود و اندامی بلند و چوب سان ، با كلاهی سرخ و پالتو شيك و پيكی كه انسان را به ياد شخصيتی از اپرت يا از آثار ژول ورن می‌اندازد ، وارد واگن می‌شود.
    اندام، در وسط واگن می‌ايستد، لحظه‌ای فس فس می‌كند ، چشم‌های نيمه بسته‌اش را مدتی دراز به نيمكت‌ها می‌دوزد و زير لب من من كنان می‌گويد:
    ــ نه ، اينهم نيست! لعنت بر شيطان! كفر آدم در می‌آيد!
    يكي از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می‌دوزد ، آنگاه با خوشحالی فرياد می‌زند:
    ــ ايوان آلكسي يويچ! شما هستيد؟ چه عجب از اين طرف‌ها!
    ايوان آلكسي يويچ چوب سان يكه می‌خورد و نگاه عاری از هشياری‌اش را به مسافر می‌دوزد ، او را به جا می‌آورد، دست‌هايش را از سر خوشحالی به هم می‌مالد و می‌گويد:
    ــ ها! پتر پترويچ! پارسال دوست، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در اين قطار تشريف داريد.
    ــ حال و احوالتان چطور است؟
    ــ ای، بدك نيستم ، فقط اشكال كارم اين است كه، پدر جان، واگنم را گم كرده‌ام. و من ابله هر چه زور می‌زنم نمی‌توانم پيدايش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!
    آنگاه ايوان آلكسي يويچ چوبسان سرپا تاب می‌خورد و زير لب می‌خندد و اضافه می‌كند:
    ــ پيشامد است برادر، پيشامد! زنگ دوم را كه زدند پياده شدم تا با يك گيلاس كنياك گلويی تر كنم ، و البته تر كردم. بعد به خودم گفتم: « حالا كه تا ايستگاه بعدی خيلی راه داريم خوب است گيلاس ديگری هم بزنم » همين جور كه داشتم فكر می‌كردم و می‌خوردم ، يكهو زنگ سوم را هم زدند … مثل ديوانه‌ها دويدم و در حالی كه قطار راه افتاده بود به يكی از واگن‌ها پريدم. حالا بفرماييد كه بنده، خل نيستم؟ سگ پدر نيستم؟
    پتر پترويچ می‌گويد:
    ــ پيدا است كه كمی سرخوش و شنگول تشريف داريد ، بفرماييد بنشينيد ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهيد! سرافرازمان كنيد!
    ــ نه ، نه … بايد واگن خودم را پيدا كنم! خداحافظ!
    ــ هوا تاريك است، می‌ترسم از واگن پرت شويد. فعلاً بفرماييد همين جا بنشينيد ، به ايستگاه بعدی كه برسيم واگن خودتان را پيدا می‌كنيد. بفرماييد بنشينيد.
    ايوان آلكسي يويچ آه می‌كشد و دو دل روبروی پتر پترويچ می‌نشيند. پيدا است كه ناراحت و مشوش است ، انگار كه روی سوزن نشسته است. پتر پترويچ می‌پرسد:
    ــ عازم كجا هستيد؟
    ــ من؟ عازم فضا! طوري قاطی كرده ام كه خودم هم نمی‌دانم مقصدم كجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می‌بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزيز تا حالا برايتان اتفاق نيفتاده با ديوانه های خوشبخت روبرو شويد؟ نه؟ پس تماشاش كنيد! خوشبخت ترين موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قيافه ی من چيزی دستگيرتان نمی‌شود؟
    ــ چرا … پيدا است كه … شما … يك ذره …
    ــ حدس می‌زدم كه قيافه ام در اين لحظه بايد حالت خيلی احمقانه ای داشته باشد! حيف آينه ندارم وگرنه دك و پوزه ی خودم را به سيری تماشا می‌كردم. آره پدر جان، حس می‌كنم كه دارم به يك ابله مبدل می‌شوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرماييد ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم می‌فرماييد كه بنده يك سگ پدر نيستم؟
    ــ شما؟ مگر زن گرفتيد؟
    ــ همين امروز، دوست عزيز! همين كه مراسم عقد تمام شد يكراست پريديم توی قطار!
    تبريك ها و تهنيت گويی ها شروع می‌شود و بارانی از سوال های مختلف بر سر تازه داماد می‌بارد. پتر پترويچ خنده كنان می‌گويد:
    ــ به ، به! … پس بی جهت نيست كه اينقدر شيك و پيك كرده ايد.
    ــ و حتی در تكميل خودفريبی ام كلي هم عطر و گلاب به خودم پاشيده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی می‌كنم! نه تشويشی، نه دلهره اي ، نه فكری … فقط احساس … احساسی كه نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نيكبختی ؟ در همه ی عمرم اينقدر خوش نبوده ام!
    چشم هايش را می‌بندد و سر تكان می‌دهد و اضافه می‌كند:
    ــ بيش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنيد: الان كه به واگن خودم برگردم با موجودي روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته است و سراپايش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ كوچولو و انگشت هاي ظريف … او جان من است! فرشته ي من است! عشق من است! آفت جان من است! خدايا چه پاهاي ظريفي! پاي ظريف او كجا و پاهاي گنده ي شماها كجا؟ پا كه نه ، مينياتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم ميخواهد آن پاهاي كوچولويش را بخورم! شمايي كه پابند ماترياليسم هستيد و كاري جز تجزيه و تحليل بلد نيستيد ، چه كار به اين حرف ها داريد؟ عزب اقلي هاي يبس! اگر روزي زن گرفتيد بايد به ياد من بيفتيد و بگوييد: « يادت بخير ، ايوان آلكسي يويچ! » خوب دوست عزيز ، من بايد به واگن خودم برگردم. آنجا يك كسي با بي صبري منتظر من است … و دارد لذت ديدار را مزه مزه می‌كند … لبخندش در انتظار من است … می‌روم در كنارش می‌نشينم و با همين دو انگشتم ، چانه ي ظريفش را می‌گيرم …
    سر می‌جنباند و با احساس خوشبختي می‌خندد و اضافه می‌كند:
    ــ بعد ، سرم ام را می‌گذارم روي شانه ي نرمش و بازويم را دور كمرش حلقه می‌كنم. می‌گيرم، در چنين لحظه اي سكوت برقرار می‌شود … تاريك روشني شاعرانه … در اين لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنيا را در آغوش بگيرم. پتر پترويچ اجازه بفرماييد شما را بغل كنم!
    ــ خواهش می‌كنم.
    دو دوست در ميان خنده ي مسافران واگن ، همديگر را در آغوش می‌گیرند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه می‌دهد:
    ــ و اما آدم براي ابراز بلاهت بيشتر يا به قول رمان نويس ها براي خودفريبي افزونتر، به بوفه ي ايستگاه می‌رود و يك ضرب دو سه گيلاس كنياك بالا می‌اندازد و در چنين لحظه هاست كه در كله و در سينه اش اتفاق هايي رخ می‌دهد كه در داستان ها هم قادر به نوشتنش نيستند. من آدم كوچك و بي قابليتي هستم ولي به نظرم می‌آيد كه هيچ حد و مرزي ندارم … تمام دنيا را در آغوش می‌گيرم!
    نشاط و سرخوشي اين تازه داماد خوشبخت و شادان به ساير مسافران واگن نيز سرايت می‌كند و خواب از چشمشان می‌ربايد، و به زودي بجاي يك شنونده ، پنج شنونده پيدا می‌كند. مدام انگار كه روي سوزن نشسته باشد ، وول می‌خورد و آب دهانش را بيرون می‌پاشد و دست هايش را تكان می‌دهد و يك بند پرگويي می‌دهدكند. كافيست بخندد تا ديگران قهقهه بزنند.
    ــ آقايان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزيه و تحليل! … اگر هوس داري مي بخوري بخور و در مضار و فوايد مي و ميخوارگي هم فلسفه بافي نكن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسي!
    در اين هنگام بازرس قطار از كنار اين عده می‌گذرد. تازه داماد خطاب به او گويد:
    ــ آقاي عزيز به واگن شماره ي ۲۰۹ كه رسيديد لطفاً به خانمي كه روي كلاه خاكستري رنگش پرنده ي مصنوعي سنجاق شده است بگوييد كه من اينجا هستم!
    ــ اطاعت می‌شود آقا. ولي قطار ما واگن شماره ي ۲۰۹ ندارد. ۲۱۹ داريم!
    ــ ۲۱۹ باشد! چه فرق می‌كند! به ايشان بگوييد: شوهرتان صحيح و سالم است ، نگرانش نباشيد!
    سپس سر را بين دست ها می‌گيرد و ناله وار ادامه می‌دهد:
    ــ شوهر … خانم … خيلي وقت است؟ از كي تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدي شوهر؟! تو سزاوار آني كه شلاقت بزنند! تو ابلهي! ولي او! تا ديروز هنوز دوشيزه بود … حشره ي نازنازي كوچولو … اصلاً باورم نمی‌شود!
    يكي از مسافرها می‌گويد:
    ــ در عصر ما ديدن يك آدم خوشبخت جزو عجايب روزگار است ، درست مثل آن است كه انسان فيل سفيد رنگي ببيند.
    ايوان آلكسي يويچ كه كفش پنجه باريك به پا دارد پاهاي بلندش را دراز می‌كند و می‌گويد:
    ــ شما صحيح می‌فرماييد ولي تقصير كيست؟ اگر خوشبخت نباشيد كسي جز خودتان را مقصر ندانيد! بله ، پس خيال كرده ايد كه چي؟ انسان آفريننده ي خوشبختي خود است. اگر بخواهيد شما هم می‌توانيد خوشبخت شويد، اما نمی‌خواهيد ، لجوجانه از خوشبختي احترازمی‌كنيد.
    ــ اينهم شد حرف؟ آخر چه جوري؟
    ــ خيلي ساده! … طبيعت مقرر كرده است كه هر انساني بايد در دوره ي معيني يك كسي را دوست داشته باشد. همين كه اين دوران شروع می‌شود انسان بايد با همه ي وجودش عشق بورزد ولي شماها از فرمان طبيعت سرپيچي می‌كنيد و همه اش چشم به راه يك چيزهايي هستيد. و بعد … در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولي بايد ازدواج كند … انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نمی‌شود … وقت مساعد كه برسد بايد ازدواج كرد ، معطلي جايز نيست .. ولي شماها كه زن بگير نيستيد! … همه اش منتظر چيزهايي هستيد! در كتاب آسماني هم آمده كه شراب ، قلب انسان را شاد می‌كند … اگر خوش باشي و بخواهي خوشتر شوي بايد به بوفه بروي و چند گيلاس مي بزني. انسان بجاي فلسفه بافي بايد از روي الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!
    ــ شما می‌فرماييد كه انسان خالق خوشبختي خود است. مرده شوي اين خالق را ببرد كه كل خوشبختي اش با يك دندان درد ساده يا به علت وجود يك مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درك واصل می‌شود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفي كه چند سال پيش در ايستگاه كوكويوسكايا رخ داده بود ــ مطمئن هستيم كه تغيير عقيده خواهيد داد و بقول معروف ترانه ي ديگري سر خواهيد داد …
    تازه داماد در مقام اعتراض جواب می‌دهد:
    ــ جفنگ می‌گوييد! تصادف سالي يك دفعه اتفاق می‌افتد. من شخصاً از هيچ حادثه اي ترس و واهمه ندارم زيرا دليلي براي وقوع حادثه نمی‌بينم. به ندرت اتفاق می‌افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتي حرفش را هم نمی‌خواهم بشنوم. خوب آقايان، انگار داريم به ايستگاه بعدي می‌رسيم.
    پتر پترويچ مي پرسد:
    ــ راستي نفرموديد مقصدتان كجاست. به مسكو تشريف می‌بريد يا به طرف هاي جنوب!
    ــ صحت خواب! مني كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر در بياورم؟
    ــ مسكو كه شمال نيست!
    تازه داماد می‌گويد:
    ــ مي دانم. ما هم كه داريم به طرف پتربورگ می‌رويم.
    ــ اختيار داريد! داريم به مسكو می‌رويم!
    تازه داماد ، حيران و سرگشته می‌پرسد:
    ــ به مسكو می‌رويم؟
    ــ عجيب است آقا … بليت تان تا كدام شهر است؟
    ــ پتربورگ.
    ــ در اين صورت تبريك عرض ميكنم! عوضي سوار شده ايد.
    براي لحظه اي كوتاه سكوت حكمفرما می‌شود. تازه داماد بر می‌خيزد و نگاه عاري از هشياري اش را به اطرافيان خودمی‌دوزد. پتر پترويچ به عنوان يك توضيح می‌گويد:
    ــ بله دوست عزيز ، در ايستگاه بولوگويه بجاي قطار خودتان سوار قطار ديگر شديد. از قرار معلوم بعد از دو سه گيلاس كنياك تدبير كرديد قطاري را كه در جهت عكس مقصدتان حركت می‌كرد انتخاب كنيد؟
    رنگ از رخسار تازه داماد می‌پرد. سرش را بين دست ها می‌گيرد ، با بي حوصلگي در واگن قدم می‌زند و می‌گويد:
    ــ من آدم بدبختي هستم! حالا تكليفم چيست؟ چه خاكي بر سر كنم؟
    مسافرهاي واگن دلداري اش می‌دهند كه:
    ــ مهم نيست … براي خانم تان تلگرام بفرستيد ، خودتان هم به اولين ايستگاهي كه می‌رسيم سعي كنيد قطار سريع السير بگيريد ، به اين ترتيب ممكن است بهش برسيد.
    تازه داماد كه « خالق خوشبختي خويش » است گريه كنان می‌گويد:
    ــ قطار سريع السير! پولم كجا بود؟ كيف پولم پيش زنم مانده!
    مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بين خودشان پولي جمع می‌كنند و آن را در اختيار تازه داماد خوش اقبال می‌گذارند.

تماس  ||  3:48 AM




: