باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Thursday, October 27, 2005


    آخرين روز


    گلی ترقی



    قصه "پدر" را افتان و خيزان، با سختي و درد، با قهر و آشتي، بالاخره تمام ميكنم. آخرين حرف را مينويسم، آخرين نقطه را ميگذارم و دري را رو به گذشته مي بندم.

    حس ميكنم از سفري طولاني آمده ام، از انتهاي تاريكي، از كشف موهبت هاي كودكي و ترسهاي بزرگ؛ از تماشاي مرگ. مي بايست يك بار ديگر به خانه خيابان خوشبختي بازميگشتم، به اتاقهاي نيمه تاريكش سرك ميكشيدم، مزه ها، بوها، ترسها، موهبت هاي رايگان كودكي را از نو كشف ميكردم تا بتوانم تصويرهاي پراكنده ام را، مثل اقمار منظومه اي معقول، دور مركزي واحد جاي دهم. انگار يك تكه از من، از روح كودكم، از دقيقه ي تولدم، در آن خانه جا مانده بود. ناقص و ناكامل بودم. بايد يك بار ديگر، پابرهنه و آزاد، در باغ سبز شميران ميگشتم و اسمم را روي تمام درختان تبريزي اش مينوشتم. چه كيفي داشت وقتي دوباره سوار اتوبوس شميران شدم و دستم را پنهاني، با ترس و لذتي ممنوع، به كت كهنه ي عزيز آقا كشيدم و چه حس خوبي بود وقتي از نو دست گرم پدر را روي سرم حس كردم و شنيدم كه ميگفت: "من فولادم و فولاد هرگز زنگ نميزند."

    نوشته هايم را كنار ميگذارم. دويست و خرده اي صفحه نوشته ام. براي خودش كتابي شده. قلم و مداد را توي كيفي كوچك مياندازم، رو به پنجره ي باز اتاق مي نشينم و به آبي ملايم آسمان و خط روشن افق نگاه ميكنم.

    خانم دكتر از بهبودي و بازگشت من از آن سفر پر پيچ و خم، آن هم با دست پر، راضي ست. ميگويد بعدازظهر برنامه موسيقي داريم و غروب يكي از بيماران قديمي، كه امروز در دانشگاه تدريس ميكند، برايمان سخنراني خواهد‌ كرد.

    امروز، با دقيقه هاي جاري اش در زمان حال، با اتفاق هاي واقعي و حضور ملموسش، مرا در خود فرو ميكشد و گذشته به تاريخي در پشت سر، به ديروز و پريروزهاي قديمي تبديل ميشود. به ظهر و بعدازظهر امروز فكر ميكنم، به وقت صريح و عرياني كه پيش رويم است، به حالا و حادثه هاي كوچك بعد از اين.

    خوابهايم را يادداشت ميكنم، ميدانم كه هر تصوير خيالي پيامي از دنياي پيچيده درون دارد. مي بينم كه سوار اتوبوس شميران هستم. به ايستگاه محموديه كه ميرسيم، همه پياده ميشوند. عزيز آقا راننده، مثل قايقراني كه ارواح مردگان را از رودخانه عبور ميدهد، آدمهاي گذشته را به ايستگاه هاي ثابت قديمي ميرساند، همه را جز من كه پياده نميشوم و فرمان سرنوشتم را به دست ميگيرم. نياز به راننده ندارم هر چند كه اين راننده دوستي عزيز از ايام كودكي باشد.

    قصه هايم را توي گنجه ميگذارم و در آن را قفل ميكنم. كليدش را توي گلدان روي ميز مياندازم و رو به فردا ميايستم، رو به وعده هاي ممكن و آرزوهاي ميسر. ميخواهم به امروز فكر كنم، به حضور آشناي اجسام دور و بر، به اين روز آفتابي و درخت جواني كه پاي پنجره است، به دستهايم كه آرام و صبور كتابي را ورق ميزنند و بدن خاموشم كه با اتفاق هاي اطراف در صلح است. فكرهاي مغشوشم، دوباره، در جاي خود مستقر شده اند و ذهن آشفته ام، از نو، منطق ساده رابطه هاي روزانه را كشف كرده است. ترسهاي مجهول دست از سرم برداشته اند و تنم لبريز از اعتماد شيرين است. خسته ام و خستگي خوب آدمي را دارم كه از كويري خاموش، پر از فراز و نشيب، گذر كرده و به سايه ي امن درختي كهن و جويباري بازيگوش رسيده است. ميدانم كه اين سرخوشي دلپذير اتفاقي موقتي ست. مگر ميشود يك عمر راست راست راه رفت و معلق نشد؟ مگر ميشود به زندگي كلك زد و قسر در رفت؟ فعلا سبكبار و هشيارم و به اين "فعلا"، اين زمان نامعين محدود، دو دستي چسبيده ام. فهميده ام كه ميتوان مرد و از نو متولد شد، ميتوان اردنگ خورد و ته چاه افتاد و به دستي، ريسماني، اميدكي آويزان شد و بيرون آمد.

    اتاقم را عوض ميكنند و اتاق جديدم بوي اتاق هاي سالم و خانه هاي مرفه را ميدهد. برايم تلفني كوچك و سفيد ميآورند و اجازه ميدهند با دنياي خارج ارتباط برقرار كنم، با هر كه بخواهم.

    به بچه هايم زنگ ميزنم: صداهاي كوچك، صداهاي شيرين خوشمزه، هيجان زده، جيرجيرك هاي خنده دار.

    ميپرسند: "كي برميگردي ــ امروز، فردا، كي؟"

    كي؟

    خانم دكتر لبخند ميزند. با مداد قرمز روي تقويم آويزان از ديوار علامت ميگذارد. يك ضربدر بزرگ روي روز چهارشنبه ميكشد. امروز جمعه است. حساب ميكنم: چهار ضرب در بيست و چهار، ضرب در شصت.

    پشت ديوارهاي خاكستري اين باغ، دنيايي ديگر منتظر من است، دنيايي بيدار، با بوي كافه ها و كوچه ها، آدمها، حرفها، كلمه ها، تپش هاي عاشقانه، وعده هاي رنگين، حس هاي لذيذ، مزه ها، آفتاب، رفقا.

    چهار روز ديگر ــ‌ شنبه، يكشنبه، دوشنبه، سه شنبه و بعد . . .

    آفتاب پشت پنجره روي صورتم افتاده و رختخوابم گرم و نرم و مهربان است. چرت پيش از ناهار مي‌ چسبد. صداي رفت و آمد ميآيد، صداي تلق تلوق ظرفها و ليوانها، صداي زندگي.

    گرسنه ام.

    انواع غذاها را مجسم ميكنم، انواع ميوه ها، شيريني ها، ترشي ها، شكمم به قار و قور ميافتد. شكمم زنده است. شكمم خوشبخت است.

    لباس ميپوشم. ناهار را بايد در سالن ناهارخوري با ساير بيمارها بخورم. حرفي ندارم. فكرهايم، مثل بچه هاي باشعور و مطيع، با هم در توافق و آشتي هستند. بدنم عاقل است و قلبم ضرباتي منطقي دارد.

    مرد جواني كه تا مرا ميديد دست هايش را روي صورتش ميگذاشت و شكلك درميآورد، توي باغ نيست. خانم چاق، با شانه آهني اش، پشت درختهاست. با مخاطبي نامرئي حرف ميزند. به موهاي خيالي او شانه ميكشد. مرا مي بيند و به طرفم ميآيد. صورت خواب آلود و پلك هايي پف كرده دارد. شكل بچه هاست. دلم ميخواهد بغلش كنم و گونه هاي چاقش را ببوسم. موهايم را شانه ميزند. فرقم را از وسط باز ميكند. سنجاقي از توي جيبش درميآورد و به كنار موهايم ميزند. موجود بي آزاري ست. شايد در گذشته سلماني بوده؛ شايد دختري داشته با موهاي بلند بافته. اين هم يك جور بازي ست.

    آدمها، آدمهاي خواب آلود با نگاه بچه هاي گيج، دور ميز نشسته اند. شلوغ ميكنند. ميخندند. بشقاب هايشان را روي ميز سر ميدهند و قاشق هايشان را به لبه ي ميز ميكوبند. دو پرستار مرد مراقب كارهايشان هستند. دعوايشان ميكنند. يك لحظه ساكت ميشوند و دوباره دست به شلوغ كاري ميزنند. يك مشت بچه ي بازيگوش اند. پشت صورتهاي مچاله شان، غصه هاي بزرگ و مهرباني هاي وسيع خوابيده است. با هم ناهار ميخوريم. با هم حرف ميزنيم، حرفهاي من درآري، با علم و اشاره، مثل زبان كر و لال ها، زباني حسي، پر از نگاه و خنده و پيام. يكي شان بلند ميشود و صندلي اش را كنار من ميگذارد و نگاهم ميكند. پيرمرد خنده داري ست. زير ابروهايش را برداشته و لپهايش را سرخ كرده است. اسمم را ميپرسد. اسم خودش را گم كرده است. از من ميخواهد اسمي روي او بگذارم.

    "چه جور اسمي؟ اسم آدم يا يك جور پرنده يا يك جور درخت؟"

    اين بازي را دوست دارد. به من اعتماد ميكند. دستم را ميگيرد. فكر ميكند. اسمم را ميپرسد. زيادي كوچك است. نه. نميخواهد. اسم مادرم را ميپرسد. طولاني و سخت است، عالم تاج. يعني چه؟ برايش ترجمه ميكنم. ميخندد. خوشش ميآيد. اسمي كيهاني ست. خودش را ميبيند كه روي سر دنيا نشسته است. اين اسم را ميخواهد.

    بعضي ها مخالف اند. ديگران دست ميزنند. دو نفر ديگر هم به دنبال اسمي مشابه ميگردند. از اسم بي بو و خاصيت خودشان خسته شده اند. ميخواهند كسي ديگر شوند، كسي به اهميت عالم تاج.

    اجازه دارم توي باغ بمانم. اجازه دارم كتاب بخوانم. تلفن كنم. از اتاقي به اتاقي ديگر بروم. توي راهروها بچرخم. اجازه دارم زندگي كنم و منتظر روز چهارشنبه باشم.

    چقدر كار در پيش دارم، ميخواهم خانه ام را عوض كنم و به محله اي جديد بروم. ميخواهم سفر كنم. ميخواهم داستانهاي تازه بنويسم. شهرهايي هست كه ميخواهم ببينم (دست كم فكرش را ميكنم). صداهايي هست كه ميخواهم بشنوم، عطرها، مزه ها، رنگ هايي كه ميخواهم كشف كنم. دلم ميخواهد بزرگ شدن بچه هايم را به خاطر بسپارم و پيري خودم را جشن بگيرم. روي تمام زمينهاي جهان خانه كنم و زير تمام آسمانهاي عالم بخوابم. شايد هم هيچ كار نكنم. هيچ كجا نروم و هيچ اتفاقي نيفتد. مهم نيست. كافي ست كه دوباره خوابهاي خوش ببينم. دوباره نقشه بكشم ــ نقشه هاي واهي ــ دوباره به خودم بگويم بزك نمير بهار ميآد. قلبم بتپد و از سر شروع كنم. ده ها تصوير از خودم پيش چشم هايم جان ميگيرد: صورتهاي موجودي در آينده، كسي پيشاپيش من، جلوتر از من روي خط زمان، من ممكن، من بعد از اين.

    دختر جواني در اتاق ته راهرو بستري ست. با هم آشنا شده ايم. دختر آرام و خاموشي ست. افسرده است و قادر نيست چيزي بخورد. ميخواهد بداند چرا زنده است و چرا بايد زنده بماند؟ چرا آمده و چرا بايد برود؟ ميخواهد سر از راز مردن دربياورد و اتفاق "مردن" را تفسير كند. به من ميگويد كه از بچگي گرفتار اين پرسش بوده و پدر و مادرش قادر به يافتن جواب مناسبي نبوده اند. معلم هايش هم سر و ته قضيه را هم آورده و آن را ماست مالي كرده اند. كشيش خانواده از همه كمتر ميدانسته و حرفهايش همه باد هوا بوده است، به من ميگويد كه تا جواب قانع كننده اي پيدا نكند، معالجه نخواهد شد. اين دختر هيچ كس را ندارد و دلش ميخواهد همين جا بماند. فرانسوي ست و بيشتر از من احساس غربت ميكند. با من رفيق شده. به من ميچسبد. مادرش شوهر كرده، زن مردي عرب شده و همراه او به الجزيره رفته است. پدرش در جنوب فرانسه كار ميكند و هرگز به او زنگ نميزند. نامه هم نميدهد. عمه ها؟ عموها؟ پسردايي ها؟ هيچ كس را ندارد و گذشته اش، مثل يك ورق كاغذ سفيد، خالي ست. به من ميگويد كه دلش ميخواهد همراه من به ايران بيايد. مطمئن است كه در آنجا جواب پرسشهايش را پيدا خواهد كرد. از من ميپرسد: "تو به چه اميدي زندگي ميكني؟"

    به او ميگويم: "به اميد رسيدن روز چهارشنبه."

    ميپرسد: "بعدش چي؟"

    بعدش پنجشنبه است و بعدش جمعه و زندگي ادامه دارد. همين كه منتظرم، همين كه زمان تبديل به لحظه هاي بعدي شده ــ فردا، پس فردا، پسين فردا، هفته آينده ــ‌ برايم كافي است.

    به دختر همسايه ميگويم كه ميتوانيم با هم سفر كنيم، به شرق دور، به خاورميانه، به آفريقا، به تهران و اصفهان. ميتوانيم مريض شويم. اسهال بگيريم. خوب شويم. (واي!) چه ميدانم، هزار كار هست كه ميشود كرد، يا نكرد. نگاهم ميكند و، براي يك آن، ته چشم هايش خمار ميشود. ته چشم هايش خواب ميبيند. فراموش كرده كه چيزي به اسم فردا وجود دارد و امروز آخر دنيا نيست.

    منتظرم. دقيقه ها را ميشمارم. چهارشنبه آن سوي دنياست و "آن سوي دنيا" دست يافتني ست. واقعيت دارد و دروازه اش را گشوده اند.

    يك روز ديگر، امشب، فردا غروب، آخرين روز. صبح روز بعد. تيك تاك ساعت ديواري را دوست دارم. مادرم گفت: "اين ساعت بعد از ما هم خواهد بود" ساعت خانه مادربزرگ را ميگفت. امروز، اين جمله، اين "بعد از ما بودن" در گوشم زنگي آرامش بخش دارد و زير پايم را قرص ميكند. انگار اين "بعد از ما"متعلق به من هم خواهد بود و اين سير ابدي مرا نيز با خود خواهد برد.

    چهارشنبه، اسباب هايم را جمع كرده ام. منتظرم تا خانم دكتر اجازه خروج را امضا كند.كسي به دنبالم نميآيد. تنها هستم و اين خروج بي خبر و تنها را دوست دارم.

    دختر همسايه از لاي در اتاقش نگاهم ميكند. از زير و بم احوالش باخبرم. ميدانم كجاست و ميدانم در روح ناآرامش چه ميگذرد. دلم ميخواهد دستش را بگيرم و به او اطمينان بدهم كه از اين راه پيچ در پيچ دلهره انگيز به سلامت خواهد گذشت و در ساحلي روشن تر لنگر خواهد انداخت. بايد بخواهد. بايد بجنگد. بايد به كسي يا چيزي چنگ بيندازد. كار آساني نيست.

    پله ها، طبقه سوم ــ دوم ــ ‌اول. راهروهاي نيمه تاريك خاموش. درهاي بسته، پرستارهاي پير. پرستارهاي جوان مهربان. سايه ها. اتاق ورزش. اتاق بازي، موسيقي، اتاق برخوردهاي گيج غم انگيز، اتاق اشياي افسرده. اتاق واهمه هاي مجهول و ترس هاي پراكنده.

    تمام شد. پشت سرم را نگاه نمي كنم. به روز چهارشنبه مي چسبم، به همهمه هاي زندگي آن سوي ديوارهاي سيماني، به تصوير رنگين بچه هايم و بوي اشتهاآور مرغي بريان.

    جواز خروج توي دستم است. نگهبان در سرش را تكان ميدهد. دستم را توي دست بزرگش ميگيرد. نگاهم ميكند. نفس ميكشم. هوايي تازه وارد ريه هايم ميشود، هواي دنيايي كه رو به رويم گسترده است.

    صداي بسته شدن در را ميشنوم و كلينيك ويل دوري، با اتاقهاي سفيد و پرستارهايش، با اوهام سرگيجه آور و هذيان هايش، با خواب ها و ترسها و آدمهايش، ته سرم تبديل به قصه اي كوتاه ميشود، قصه اي كه آن را خواهم نوشت.

    پشت به آسايشگاه ميايستم. اين طرف هستم و "اين طرف" با كوچه اي سنگفرش و خانه هايي سنگي شروع ميشود، با گدايي مست خوابيده پاي ديوار و پاسباني كه سرگرم نوشتن جريمه هاست، با سطل هاي آشغال كنار جوب و مردي كه روزنامه اش را روي نيمكت زير درخت ها جا گذاشته است و عكس درختها توي شيشه پنجره ها و زني آبستن كه با سگش حرف ميزند و پسري عاشق كه سرگرم نجوا در گوش دختري جوان است. مردي آدرس خياباني را از من ميپرسد. نفسش بوي سيگار و ته مانده ي شراب ميدهد، بوي بدني زنده و گرم. هوا پر از رطوبت باران است، پر از دود و خاك و عطر زنان رهگذر. چشمهايم، دستهايم، بدنم، پوستم، همه نگاه ميكنند. همه ميشنوند و هشيارند. سر چهارراه، چراغ قرمز است. ميايستم و خودم را ــ خود تازه و كنوني ام را ــ به دنيا عرضه ميكنم.

    پاهايم هنوز قدرت دويدن ندارند. با اين همه، از ميان ماشين ها عبور ميكنم. آن طرف خيابان كافه اي كوچك است، قراضه و خلوت. مينشينم و پيش از هر چيز يك ليوان آب ميخواهم.

    يك ليوان آب خنك.

    ليوان شيشه اي با تكه هاي شفاف يخ.

    زني آن سوتر نشسته و روزنامه ميخواند. ته مانده ي قهوه اش را مينوشد. زبانش را به گوشه ي لبش ميكشد. قهوه اش را دوست دارد. آفتاب روي دستها و نيمي از بدنش افتاده و بدنش آرام و راضي ست. كش و قوس ميآيد. روزنامه اش را كنار ميگذارد و، با چشماني خواب آلود و تنبل و نگاهي آسوده، به نقطه اي دور خيره ميشود.

    ليوان آب من روي ميز است. تشنه ام و "تشنگي"، مثل اولين تجربه ي عشق، كيف آور و شگفت انگيز است. مينوشم، جرعه جرعه، آهسته. ذره هاي مرطوب، قطره هاي گوارا و سبك، پوست شفاف و سرد آب را توي گلويم احساس ميكنم، توي روده هايم، توي تنم، روي فكرهايم.

    يادم رفته بود كه آب تا چه حد، خار‌ج از قياس و اندازه، لذيذ و كيف آور است. با خودم ميگويم: "خانم، اين لحظه و اين مزه را از ياد نبر. بگذارش گوشه قلبت. به دردت خواهد خورد."

    بعد از نوشيدن، نوبت كشف مزه هاي شور و شيرين است، نوبت بيداري جسم و تپش حريص معده، تركيبها و تجزيه ها، جنب و جوش مويرگ هاي گرسنه، ريه هايي كه باز و بسته ميشوند و خون تازه اي كه توي حفره هاي قلب ميدود، صداها، ملچ ملوچ ها، قار و قور كيف آور روده ها، همراه با سمفوني باشكوه دستگاه گوارش، تجربه هاي تاريكي لذت روشنايي را به من آموخته است و خاموشي غم انگيز جهان مردگان شگفتي مرا از شنيدن هر صدا، هر وزش، هر خش پا يا زمزمه و تپش، صد برابر كرده است.

    آن سوي خيابان، دختر بچه اي ده ساله، كيف مدرسه اش بر پشت، منتظر اتوبوس است. به اتوبوس شميران فكر ميكنم. دستم را برايش تكان ميدهم. اتوبوس من به راهي ديگر ميرود، و در انتهاي آن راه بچه هايم منتظرم هستند و بچه هاي بچه هايم. نسل اندر نسل تا آخرين فردا. مادرم هم اينجاست. فهميده بود كه بيمارم. خودش فهميده بوده، همان روز اول، بي آنكه كسي به او بگويد. تصوير من، خوابيده روي تخت بيمارستان، پيش چشمهايش ظاهر شده و خانم دكتر سفيدپوش را به وضوح ديده است. پدرم هم بعد از مرگش با او در ارتباط مانده و مادرم اغلب ادعا ميكند كه صداي او را ميشنود و پيامش را دريافت ميكند. اين مادر هشتاد ساله، كه به زحمت راه ميرود و به زحمت مي بيند، آخرين بازمانده ي اصيل سلسله اي منقرض است. از راهي دور آمده، از لابه لاي فصول و دقيقه هاي تاريخ عبور كرده و وارث زبان و زمان قبيله من است. خودم را مي بينم كه ميان او و بچه هايم ايستاده ام و جايگاه كنوني ام مكان رابط ميان روزهاي گذشته و دقيقه هاي آينده است.

    غذايم را ميخورم. پولم را ميدهم و راه ميافتم. روز منتظر من است، روز روشن، روز واقعي، روز آدمهاي طبيعي سالم. دلم ميخواهغ بغلش كنم، فشارش دهم، و پوست داغش را ببوسم. از ميان پارك ميگذرم، از ميان بازار گوشت و ميوه. اين زنهاي پير سر حال، كه با عجله خريد ميكنند، جنگ را ديده اند و درد و ترس را ميشناسند. سيب ها را بو ميكنند و گلابي ها را اندازه ميزنند. بايد براي بچه ها هديه اي بخرم. دختري جوان، با موهاي طلايي بافته، احتمالا مهاجري از اروپاي شرقي، روي ميز كوچك، خرت و پرت هاي دست دوم ميفروشد. چشمم به عروسكي چوبي، چاق و چله، ميافتد. از آن عروسكهاي چوبي روسي ست كه از كمر به دو نيمه ميشود و توي شكمش عروسكي كوچك تر است، و توي شكم اين دومي نيز عروسكي كوچك تر نشسته. همين طور توي سومي و توي چهارمي، كوچكتر و كوچكتر، تا آن آخرين عروسك قد يك نخود، خانمچه ي چاق و چله آبستن را ميخرم. نگاهش ميكنم. مي بينم كه شبيه به هم هستيم؛ درون من نيز انباشته از بي نهايت عروسكهاي قديمي ست،‌ عروسك هاي مادر، ‌مادربزرگ و خواهرهاي غارنشين آغازين، زنجيروار، از ابتدا تا آخر جهان، هر كدام نشسته در پيله اي از زمان، و مي بينم كه شكمم بارور از سرنوشت بچه هاو بچه هاي بچه هايم است، و تاريخي كه متعلق به آنها و نوه ها و نبيره ها و نديده هايم است.

    كتابم را محكم زير بغل ميگيرم و سنگيني دلپذيرش را، مثل بار سرنوشتي شيرين، به دوش ميكشم. يك روز، فقط يك روز مثل امروز، سرشار و سبكبار، پر از تب و تاب و تپش، پر از خواب و خيال، به يك عمر، به صد سال زندگي آسه برو آسه بيا ميارزد. شايد اين وقت سرمستي، اين فرصت متعالي، لحظه اي گذرا باشد، كه حتما هست. مهم نيست. خاطره اش را نگه ميدارم و با ياد اين امروز، اين ساعت شاداب غني، ته مانده ي روزهاي آينده را رنگين ميكنم.

تماس  ||  7:47 PM




: