باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Tuesday, November 20, 2007


    از: نشریه‌« نیویورکر»، ۷ آوریل ۲۰۰۷ .

    طبیعتِ بی‌جان
    دُن دلیللو
    ترجمه: علی لاله‌جینی



    در آستانه‌ی در ظاهر که شد، نمی‌شد باور کرد مردی است که از طوفان خاکستر بیرون آمده است، سر تا پا خون و خاکسترِ گداخته‌ی فلز، با بوی ِ گندِ سوخته‌گی، با برقِ تیز شیشه خرده‌ها بر صورتش. در آستانه‌ی در، با نگاهی خیره ولی محو، عظیم به نظر می‌رسید. با کیفی در دست، ایستاد و به آرامی سر تکان داد. زن فکر کرد شاید به او شوک وارد شده است ولی دقیقاً نمی‌دانست چه جور شوکی، یا اصطلاحِ پزشکی‌ش چیست. از پشتِ سر زن رد شد و به آشپزخانه رفت. زن سعی کرد به دکترِ خودش زنگ بزند یا به اورژانش، و یا به نزدیک‌ترین بیمارستان، ولی فقط بوقِ اشغالِ خطوط را شنید. تلویزیون را خاموش کرد، مطمئن نبود برای چی، شاید می‌خواست نگذارد مرد خبری را بشنود که تازه از آن بیرون جسته بود، شاید به این دلیل، و بعد به آشپزخانه رفت. مرد پشتِ میز نشسته بود، برایش لیوانی آب ریخت و گفت جاستین از مدرسه زود مرخص شده بود. پیش مامان بزرگ است، برای این‌که اخبار را، تا آن‌جا که به پدرش مربوط می‌شود، نشنود.
    مرد گفت: «همه به من آب می‌دهند.»
    زن فکر کرد اگر او صدمه‌ی جدی دیده بود، خون‌ریزی شدید، نمی‌توانست این همه راه بیاید یا از پله‌ها بالا بیاید.
    بعد مرد چیز دیگری گفت. کیف دستی‌ش کنار میز مثل چیزی بود که انگار از گورستانِ زباله‌ها بیرون کشیده باشی. مرد گفت: انگار پیراهنی از آسمان فرود آمد.
    زن کمی آب روی دستمالِ آشپزخانه ریخت، خاکستر و گرد و خاک دست‌ها و سر و صورت او را پاک کرد، مواظب بود دستش به خرده شیشه‌ها نخورد. خون بیش‌تر از این‌ها بود که فکر می‌کرد، و بعد متوجه چیز دیگری شد--- زخم‌ها و خراش‌ها آن‌قدر جدی و زیاد نبودند که باعث این همه خون شوند. خون، خونِ او نبود. بیش‌ترش مال کسِ دیگری بود.

    زن به مادرش گفت: «ناگهان سر و کله‌اش در آستانه‌ی در پیدا شد، انگار از مرگ برخاسته. شانس آوردیم جاستین این‌جا پیش شما بود. چرا که وحشتناک بود پدرش را با آن وضع ببیند. سر تا پا مثل دوده‌ی خاکستر، نمی‌دانم، مثل دود، سر تا پا خونین آن‌جا ایستاده بود.»
    «ما با هم پازل بازی کردیم، پازلِ حیوانات، اسب‌ها وسطِ میدان.»
    آپارتمانِ مادرش زیاد از خیابانِ پنجم دور نبود، روی دیوارهای اتاق، کارهای هنری با دقتِ زیاد کنارِ هم چیده شده بود، با اشیای کوچک برنزی روی میزها و قفسه‌های کتاب. وضعیتِ به‌هم ریخته‌ی اتاقِ پذیرایی مناسب امروز بود. بازی‌ها و وسایلِ جاستین ولو کف اتاق وضعِ همیشه‌گی اتاق را به‌هم ریخته بود، لیان فکر کرد این طوری خوبه وگر نه در اتاقی با این ریخت و پاش نمی‌شد حتی پچ پچ کرد.
    «نمی‌دانستم چکار کنم، یعنی همه‌ی تلفن‌ها اشغال بود. آخرش تا بیمارستان پیاده رفتیم. مثل بچه‌ها پا به پا رفتیم.»
    «اولا چرا قبل از هرجایی آمد خانه‌ی تو؟»
    «نمی‌دانم.»
    «چرا یک‌راست نرفت به بیمارستان؟ آن‌جا، در مرکز شهر. چرا پیشِ دوستانش نرفت؟»
    منظورش از دوست، دوستِ دخترش بود، زخم زبانی بی اختیار. باید این را می‌گفت، نمی‌توانست جلو خودش را بگیرد.
    «نمی‌دانم.»
    «راجع به این قضیه حرفی نزدید. حالا کجاست؟»
    «حالش خوبه.»
    «راجع به چی حرف زدید؟»
    «مشکل اساسی نداره، جسمانیه.»
    «راجع به چی حرف زدید؟»

    نینا مادر لیان تا دو سال پیش، قبل از بازنشسته‌گی در دانشگاه‌های کالیفرنیا و نیویورک درس می‌داد. همان‌طور که کیت یک بار گفته بود استادِ فلان و بهمانِ، درسِ فلان و بیسار می‌داد. نینا بعد از جراحی‌ی زانویش، لاغر و رنگ پریده شده بود. بالاخره پیر شده بود و مصمم که پیر بشود. انگار پیری چیزی است که می‌خواست: پیر و فرسوده شدن، به استقبالِ پیری رفتن، پذیرفتن پیری، و خود را در اختیار آن گذاشتن. حالا عصا بود، قرص و دوا بود، چرت‌های بعد از ناهار بود، پرهیزهای غذایی بود، و مرتب از پزشک وقت گرفتن.
    «حالا وقت جروبحث نیست. او باید از این چیزها دور باشد، از جر و بحث برکنار باشد.»
    «کیت توداره.»
    «تو کیت را می‌شناسی.»
    «من همیشه او را به خاطر تودار بودنش تحسین کرده‌ام. وانمود می‌کند به جز پیادهروی و اسکی‌بازی، یا ورق‌بازی، چیزهای دیگر را هم وارد است، ولی چی؟»
    «صخره‌نوردی. یادت نرود.»
    «یادم رفته بود و تو هم با او رفتی.»
    مادرش در صندلی تکانی خورد، پاها را روی چارپایه‌ی جلو صندلی تکیه داده بود. لنگِ ظهر بود و او هنوز لباسِ خواب تنش بود، می‌مُرد برای یک سیگار.
    مادرش گفت: «من تودار بودنش را دوست دارم، یا هرچی که هست. ولی مواظب باش.»
    «جلو شما تودار است، یا بود، چندین بار در این باره با هم جدی صحبت کردیم.»
    مادرش گفت: «مواظب باش. او از خطری جدی جان سالم به در برده است، من می‌دانم. دوستانی هم آن‌جا داشت. آن‌را هم می‌دانم. ولی اگر شل بگیری حسِ هم‌دردی و حسن نیتت رو قضاوتت تاثیر خواهد گذاشت. و جاستین، دوباره پدری دور و بر خانه خواهد داشت.»
    لیان گفت: «بچه حالش خوب است. کی می‌داند حالِ بچه چطور است؟ حالش خوب است، برگشته به مدرسه. دوباره مدرسه‌ها را باز کردند.»
    «ولی تو نگران هستی. می‌دانم. دوست داری به ترس‌ات دامن بزنی.»
    «بعدش چی؟ از خودت نمی‌پرسی؟ نه تنها ماه آینده بل‌که سال‌های پیشِ رو.»
    «بعدش چی‌ وجود ندارد. هیچ بعدی وجود ندارد. این بعدی بود. هشت سال پیش، آن‌ها بمبی در یکی از برج‌ها کار گذاشتند. کسی نگفت بعدی چیست. این بعدی بود. وقتی دلیلی برای ترسیدن وجود نداشته باشد باید ترسید . حالا خیلی دیر است.»
    لیان کنارِ پنجره ایستاد.
    «ولی وقتی که برج‌ها فروریختند.»
    «می‌دانم.»
    «وقتی این اتفاق افتاد.»
    «می‌دانم.»
    «فکر کردم مرده.»
    نینا گفت: «منم همین‌طور، خیلی ها شاهد بودند.»
    «فکر کردم، مرد مرده، زن مرده.»
    «می دانم.»
    «شاهد فروریختن آن برج‌ها.»
    مادرش گفت: «اولی و بعد دومی. می‌دانم.»
    برای مدتی ساکت شدند.
    نینا گفت: «البته بچه موهبت است، ولی از طرف دیگر، تو بهتر از من می‌دانی، ازدواج با این مرد اشتباه بزرگی بود، و تو این را می‌خواستی، منتظرش بودی. تو می‌خواستی یک طورِ خاصی زندگی کنی، به عواقبِ کار اهمیت نمی‌دادی. تو چیز خاصی می‌خواستی و فکر کردی کیت همان است.»
    «چی می‌خواستم؟»
    «فکر کردی کیت ترا به آرزوهایت می‌رساند.»
    «من چی می‌خواستم؟»
    مادرش گفت: «این که به شکلِ خطرناکی احساسِ زنده بودن کنی. درست مثل پدرت. ولی قضیه این نیست. پدر تو اصولاً آدمِ محتاطی بود. و پسرت بچه‌ی زیبا و حساسی است. ولی این به کنار.»
    در حقیقت نینا این اتاق را تر و تمیز و بدون بازی‌ها و وسایلِ جاستین ولو روی زمین، دوست داشت. لیان هم دوست داشت. مادرش تنها چند سالی بود که این‌جا زندگی می‌کرد، و لیان شاید ترجیح می‌داد این اتاق را مثل یک مهمان ببیند، فضایی سرشار از آرامشِ خیال و در عین حال کمی دلهره‌آور. آن‌چه بیش‌تر از همه دوست داشت دو تابلو طبیعتِ بی‌جان از جورجو موراندی روی دیوارِ شمالی بود، موراندی، نقاشی که مادرش کارهای او را مطالعه کرده و درباره‌ی آن‌ها مطلب نوشته بود. تابلوها مجموعه‌ای از بطری‌ها، پارچ‌ها و قوطی‌های بیسکویت بودند، همین. ولی چیزی در چرخش قلم‌مو بود که آن‌ها را برای او مرموز می‌کرد، یا در لبه‌های نامتعارفِ گلدان‌ها و پارچ‌ها، لبه‌هایی رو به درون که وضعیتی را شناسایی می‌کرد، انسانی و مبهم، به دور از خودِ نور و رنگِ تابلوها. Natura morta. اصطلاحِ ایتالیایی برای طبیعتِ بی‌جان، به نظر قوی‌تر از آن‌چه که باید باشد می‌رسید، بد‌یمن و یک‌نواخت، ولی این‌ها موضوعاتی بودند که او درباره‌ی آن‌ها با مادرش حرف نمی‌زد. بگذار معناهای‌ِ نهفته، فارغ از اظهار نظرهای مقتدرانه، در باد حکم‌رانی کنند.
    «وقتی بچه بودی دوست داشتی سوآل کنی. همیشه می‌خواستی از همه چیز سر در بیاری. ولی کنجکاوِ چیزهای نادرست بودی.»
    «آن‌ها چیزها مالِ من بودند، نه مالِ تو.»
    «کیت زنی می‌خواست که از کارهایی که با او کرده ابراز پشیمانی کند. این شیوه‌ی زندگی او است، زنی بگیرد که به خاطر انجام چیزی تاسف بخورد. ولی کاری که تو می‌کردی فقط یک شب یا یک آخرِ هفته نبود. او برای آخرِ هفته‌ها درست شده بود. و تو این کاره بودی.»
    «حالا وقتِ این حرف‌ها نیست.»
    «به هرحال تو با این مرد ازدواج کردی.»
    «و بعدش انداختمش بیرون. ایراد‌های جدی داشتم، که به مرور زمان به وجود آمده بود. ایرادی که تو می‌گیری خیلی فرق می‌کند. او دانشمند نیست، هنرمند نیست. نقاشی نمی‌کند، شعر نمی‌گوید. اگر بود، تو از کارهای دیگرش صرف نظر می‌کردی. او می‌خواست هنرمندی پر خروش شود. می‌خواست رفتاری بی‌مانند داشته باشد.»
    «این بار بیش‌تر از دست می‌دهی. احترام به خود را. به این فکر کن.»
    «بگو ببینم. کدام نقاشی رفتارش بی‌مانند است، حالا تصویری یا انتزاعی؟»

    کیت کاغذی را امضا کرد، بعد کاغذی دیگر. آدم‌هایی روی تختِ روان و عده‌ای تو صندلی‌های چرخ‌دار نشسته بودند، و او برای نوشتن اسمش مشکل داشت و بستن دکمه‌های روپوشِ بیمارستان آن هم از پشت دردِ سر داشت. لیان برای کمک آن‌جا بود. بعد رفت. یکی از کارکنان بیمارستان او را روی یک صندلی ِچرخ‌دار گذاشت و هلش داد توی راهرو و از چند اتاق معاینه، همراه با رفت و آمد تخت روان بیماران اورژانس، رد شد.
    پزشکان با ماسک‌های کاغذی و با دست‌های شسته و تمیز مجاریِ تنفسی او را کنترل کرده و فشارِ خونش را اندازه گرفتند. آن‌ها به عکس‌العمل‌های وخیم و نهفته مریض نسبت به آسیب‌دیده‌گی توجه می‌کردند---به خون‌ریزی و کاهشِ آبِ بدن. کاهشِ جریانِ خون به بافت‌ها را امتحان کردند. کوفتگیِ عضلاتِ بدن را معاینه و با دقت به چشم‌ها و گوش‌هایش نگاه کردند. یک نفر از او نوار قلب گرفت. دستش را آزمایش و از آن عکس‌برداری کرد. چیزهایی به او گفتند که درک نکرد، مثل رباط، بافتِ غضروفی، پاره‌گی و پیچ‌خورده‌گی.
    یک نفر خرده شیشه را از صورت او در آورد. مرد یک‌بند حرف می‌زد، و از وسیله‌ای برای بیرون کشیدن خرده‌شیشه ها استفاده می‌کرد که سطحی بودند و او اسمِ آن وسیله را گذاشته بود پیک‌آپ. می‌گفت بیشترکسانی که وضع‌اشان وخیم‌تر بوده در بیمارستان‌های مرکزِ شهر یا در مرکزِ آسیب‌دیده‌گی‌های روحی در تاسیساتِ ساحلی مداوا می‌شوند. می‌گفت همان‌طور که انتظار می‌رفت تعداد بازمانده‌گان زیاد نبودند. حوادث بر او تاثیر گذاشته بود به همین خاطر قادر نبود جلو حرف‌زدنش را بگیرد. پزشکان و داوطلبان بیکار ایستاده بودند و منتظر مجروحینی بودند که بیشترشان زیر آوار مانده بودند. گفت برای بیرون آوردن خرده‌شیشه‌هایی که عمیق‌تر فرو رفته‌اند از پنس دیگری استفاده خواهد کرد.
    «جایی که بمب‌اندازهای انتحاری هستند. شاید دلت نمی‌خواهد بشنوی.»
    «نمی‌دانم.»
    «جاهایی که این اتفاق می‌افتد، بازمانده‌گان، آدم‌هایی که در آن دور و بر زخمی می‌شوند، گاهی اوقات، ماه‌ها بعد، به خاطرِ شرایط نامطلوب، زخم‌هایشان دوباره عود می‌کند. و بعد معلوم می‌شود که این به خاطرِ تکه تکه‌های ریزِ بدن بمب‌انداز انتحاری است. بمب‌انداز انتحاری تکه تکه می‌شود، به معنای واقعی کلمه تکه تکه می‌شود، و تکه‌های گوشت و استخوان با آن شتاب و نیرویی که به بیرون پرتاب می‌شود، سفت و تیز می‌شود، و در بدنِ کسی که در تیررس قرار دارد ثابت می‌ماند. باور می‌کنی؟ دانش‌جویی در کافه‌ای نشسته. از حمله جانِ سالم به در برده. ماه‌ها بعد، آن‌ها این گوشت‌های ریز شبیه گلوله را پیدا می‌کنند، گوشتِ انسان که زیرِ پوست رسوخ کرده است. آن‌ها به این می‌گویند گلوله‌ی انفجاری ارگانیک.»
    او شیشه خرده‌ی دیگری را با پنس از صورت کیت بیرون کشید.
    گفت: «اما گمان نمی‌کنم تو چنین چیزی داشته باشی.»

    دو نفر از بهترین دوست‌های جاستین خواهر و برادری بودند که ده بلوک آن‌ ور تر در یک ساختمان بلند زندگی می‌کردند. اوایل لیان در به یاد‌آوردن اسم آن‌ها مشکل داشت و آن‌ها را خواهر- برادر صدا می‌زد، و به زودی این اسم جا افتاد. جاستین گفت خوب این اسمِ واقعی آن‌ها است، و لیان فکر کرد، این جاستین وقتی بخواهد بچه‌ی با مزه‌ای می‌شود.
    لیان، ایزابل، مادرِ خواهر- برادرها، را توی خیابان دید، آن‌ها تو کنجی ایستادند به صحبت.
    «خوب بچه‌ها از این کارها می‌کنند، حتما، ولی باید اقرار کنم که دارم به فکر می‌افتم.»
    «یک جورهایی تبانی می‌کنند.»
    «آره، و یک جور رمزی با هم حرف می‌زنند، و ساعت‌ها در اتاقِ کتی، با درِ بسته، پشتِ پنجره می‌ایستند.»
    «تو متوجه می‌شوی که پشتِ پنجره ایستاده‌اند؟»
    «وقتی از جلو اتاقِ کتی رد می‌شوم، حرف‌هایشان را می‌شنوم و می‌فهمم کجا هستند. نزدیک پنجره، و رمزی حرف می‌زنند. شاید جاستین چیزهایی به تو می‌گوید؟»
    «نه، چیزی نمی‌گوید.»
    «برای این که دارد کمی عجیب می‌شود، باور کن، این همه وقت می‌گذرانند، اولش کز می‌کنند، و بعد، نمی‌دانم، یک‌بند حرف‌های نامفهوم پچ پچ می‌کنند، بچه‌ها این‌جوری حرف می‌زنند، حتما، ولی با وجود این.»
    لیان مطمئن نبود که قضیه چیست. قضیه‌ی سه تا بچه که با هم بازی می‌کنند.
    لیان، در حالی که می‌فهمید دارد حرف پوچی می‌زند، گفت: «جاستین دارد به آب وهوا علاقه‌مند می‌شود. فکر می‌کنم آن‌ها در مدرسه ابرها را بررسی می‌کنند.»
    «آن‌ها درباره‌ی ابرها پچ پچ نمی‌کنند.»
    «خب،.»
    «بچه‌های من به هیچ وجهه نمی‌خواهند در این باره صحبت کنند. سر دسته‌شان کتی است. او همیشه برادرش را می‌ترساند. فکر کردم شاید تو چیزی می‌دانی.»
    «نه، نمی‌دانم.»
    «جاستین راجع به این موضوع چیزی به تو نمی‌گوید؟»
    «نه. قرار است چه بگوید؟»
    ایزابل گفت: «آره، خب.»
    کیت بلند قد بود، با موی ِتراشیده. و لیان فکر کرد شبیه نظامی‌هاست، یک نظامی حرفه‌ای، ورزیده و کارآزموده به نظر می‌آمد، البته نه در میدانِ جنگ، بل‌که در مشکلاتِ بیهوده‌ی این زندگی، شاید در جدایی، در زیستن در تنهایی، پدر بودن آن هم از راهِ دور.
    کیت حالا تو تخت‌خواب بود و او را نگاه می‌کرد که کمی آن طرف‌تر، داشت دکمه‌ی پیراهنش را می‌بست. با هم در یک تختخواب خوابیدند چون لیان نتوانست به او بگوید که رو کاناپه بخوابد و از طرف دیگر لیان دوست داشت او کنارش بخوابد. کیت خوابش نبرد. به پشت دراز کشید و حرف زد ولی بیش‌تر گوش داد، و این خوب بود. لیان احتیاج نداشت احساسِ مرد نسبت به همه چیز را بداند، نه این‌قدر و نه از این مرد. با او بودن را دوست داشت. دوست داشت جلو او لباس بپوشد. می‌دانست وقت آن رسیده که کیت قبل از این که لیان لباسش را کاملا بپوشد بچسباندش قدِ دیوار. از تخت‌خواب بیرون بیاید و به او نگاه کند، و لیان دست از کاری که می‌کند بکشد و منتظر کیت بماند تا بیاید و بچسباندش قدِ دیوار.

    کیت رو میزِ دراز و باریکی توی اتاقی در بسته دراز کشید. بالشی زیرِ زانو، و یک جفت چراغ بالای سر، و سعی کرد موسیقی گوش کند. در میان آوای بلند موسیقی، توجه‌اش را، برای تشخیص سازها، یکی پس از دیگری، به موسیقی متمرکز کرد---سازهای زهی، سازهای بادی و سازهای برنجی. ضربه‌هایی خشنِ و منقطع، قشقرقِ گوش‌خراشی که در او این حس را ایجاد می‌کرد که گویی در دلِ شهری علمی-‌تخیلی به سر می‌برد، شهری که در شرف تباهی است.
    کیت دستگاهی به مچش بسته بود که تصویری را با جزئیات نشان می‌داد، و حسِ زندانیِ درمانده‌ای را داشت که باید به چیزی فکر کند که رادیولوژیست گفته بود، رادیولوژیستی روسی که لهجه‌اش برای کیت اطمینان‌بخش بود، چون روس‌ها آدم‌های جدی‌ هستند و بر هر کلمه تاکید می‌کنند، شاید به همین خاطر بود وقتی رادیولوژیست زن از او خواست موسیقی انتخاب کند، او کلاسیک انتخاب کرد. حالا صدای رادیولوژیست را در هدفونش می‌شنید که می‌گفت توالی بعدی صدا سه دقیقه طول خواهد کشید، و وقتی موسیقی دوباره شروع شد او به نانسی دینراستاین، صاحبِ کلینیک خواب در بوستون، فکر کرد. آدم‌ها پول می‌دادند تا او خواب‌شان کند. یا به یک نانسی دیگر فکر کرد، اسمش چی بود، برای چند لحظه، به آن هم‌خوابه‌گی در پورتلندِ اورگان، فکر کرد. اسم شهر را به یاد داشت ولی اسم زن را نه.
    صدا غیرقابل تحمل بود، و به تناوب صدای دنگ دنگِ خرد کننده و ضربِ الکترونیکی با زیر و بم متنوع شنیده می‌شد. او به موسیقی گوش داد و به چیزی فکر کرد که رادیولوژیست، با لهجه‌ی روسی گفته بود: «پس از شنیدن این موسیقی بلافاصله کلِ حادثه را فراموش می‌کنی. هر چقدر هم بد باشد.» کیت فکر کرد این شبیه توصیفِ مُردن است. ولی این موضوع دیگری بود، نوع دیگری صدا، و زندانی از اتاق دربسته بیرون نمی‌رود. به موسیقی گوش داد. خیلی سعی کرد صدای نی‌ها را بشنود و آن‌ها را از قره‌نی تمیز دهد، اگر اصلاً قره‌نی‌ای در کار بود، ولی از پسِ این کار برنیامد، و تنها نیروی تعدیل‌کننده نانسی دینراستاین مست در بوستون بود، فکر به نانسی در اتاقِ بادگیرِ هتلش، با منظره‌ای از یک رودخانه، باعث شد میل جنسی‌ش ابلهانه بیدار ‌شود.
    صدایی در هدفونش شنید که می‌گفت صدای بعدی هفت دقیقه طول خواهد کشید.

    حالا لیان پایین تخت ایستاده بود و کیت را نگاه می‌کرد که آن‌جا دراز کشیده، یک شب دیروقت، بعد از این که کارش تمام شده بود، بالاخره و به آرامی از او پرسید: «چرا این‌جا آمدی؟»
    «سوآل این است، نیست؟»
    « به خاطرِ جاستین، آره؟»
    این جوابی بود که لیان می خواست، برای این که این جواب خیلی معقولی بود.
    لیان گفت: «برای این که ببیند تو زنده‌ای.»
    ولی این هم فقط نیمی از جواب بود، و لیان فهمید که محتاجِ چیزی بیش‌تری است، انگیزه‌ای کلی‌تر برای رفتار یا حسِ ششم‌اش یا هرچه که بود.
    کیت لحظه‌ای طولانی فکر کرد.
    «جمع و جور کردنش دشوار است. نمی‌دانم فکرم چه جوری کار می‌کرد. مردی با وانتش از راه رسید، فکر می‌کنم یک لوله‌کش و مرا آورد این‌جا. رادیواش را دزدیده بودند، و از صدای آژیرها فهمیده بود اتفاقی افتاده، ولی نمی‌دانست چه شده. لحظاتی مرکزِ شهر به وضوع می‌شد دید، ولی تنها یکی از برج‌ها را دید. فکر کرد یکی از برج‌ها جلو دید برجِ دیگر را گرفته، یا این که دود بوده. دود را دید. به طرف شرق راند و دوباره نگاه کرد، ولی هنوز تنها یکی از برج‌ها آن‌جا بود. یک برج، معنی ندارد. بعد دور زد به طرفِ بالای شهر، برای این که اصلاً قرار بود به آن طرف برود، و دستِ آخر مرا دید و سوارم کرد. حالا دیگر برجِ دومی هم رفته بود. راننده گفت، هشت رادیو در عرضِ سه سال، همه را دزدیدند. فکر می‌کنم کارِ یک برق‌کاره. و در حین صحبت داشت بطری آب را به صورت من فشار می‌داد.»

    «آپارتمان خودت، می‌دانستی آن‌جا نمی‌توانی بروی.»
    «می‌دانستم آپارتمانم خیلی نزدیک به برج‌ها است، و شاید می‌دانستم نمی‌توانم آن‌جا بروم و شاید حتی به این فکر نمی‌کردم. در هر صورت، به این دلیل نبود که آمدم این‌جا، دلایلِ دیگری هم داشت.»
    لیان حالا حسِ بهتری داشت.
    «راننده‌ی وانت می‌خواست مرا به بیمارستان برساند، ولی گفتم مرا این‌جا بیاورد.»
    به لیان نگاه کرد.

    زیاد مهم نبود، یک جراحی‌ِ سرپایی ِغضروف یا پی، و لیان هم در قسمتِ پذیرش بیماران منتظر بود تا او را به خانه ببرد. کیت رو صندلی به دوستش رامسی فکر کرد، برای چند لحظه، درست قبل یا بعد از این که بیهوش شود. پزشکِ متخصصِ بیهوشی یک آرام‌بخشِ قوی به او تزریق کرد، دارویی حاوی ماده‌ایی برای فراموشی حادثه، یا شاید دو آمپول به او تزریق کردند، ولی رامسی آن‌جا کنارِ پنجره روی صندلی نشسته بود، هنوز چیزهایی یادش می‌آمد یا آمپول هنوز اثر نکرده بود، رویا، تصویری مربوط به بیداری، هرچه که بود، رامسی در میانِ دود بود و چیزهایی که فرود می‌آمدند.

    جالب است، نیست؟ با شوهرت بخوابی، زنی سی و هشت ساله و مردی سی و نه ساله، بی هیچ سروصدای سکس. شوهرِ سابق توست، شوهری که در عمل هرگز سابق نبوده، مردی که تو در دوره‌ی دیگری از زندگی با او ازدواج کردی. لیان لباس پوشید و در آورد، کیت تماشا کرد و نکرد. عجیب ولی جالب بود. هیچ کششی پدید نیامد. بی‌نهایت عجیب بود. لیان او را ، این نزدیک‌بودن‌ها را می‌خواست، ولی حس کرد هیچ نشانی از تناقض یا انکارِ نفس در او نیست. فقط صبر، همین، وقفه‌ای مستمر به پاسِ هزار روز و شبِ رابطه‌ای به‌هم ریخته، از کنارِ این‌ها نمی‌شد ساده گذشت. احتیاج به زمان داشت. در حالتِ عادی طورِ دیگری اتفاق می‌افتد. و جالب است، نیست، جوری که آدم‌ها تو اتاقِ خواب وول می‌خورند، بنا به عادت تقریبا برهنه، احترام به گذشته، حرمت به گذشته‌ای پر شور ولی اشتباه، به هیجاناتِ گذشته و آسیب رساندن و آسیب دیدن.
    لیان می‌خواست کسی بغلش کند، کیت هم همین‌طور.

    این بار زن سر و کله اش در نانوایی پیدا شد، مادرِ خواهر- برادرها. درست بعد از لیان وارد شد و بعد از گرفتنِ شماره از مردِ پشتِ دخل، آمد و پیشِ لیان ایستاد.
    «همه‌اش دارم به دوربین فکر می‌کنم. می‌دانی جاستین، بچهی زیاد زودجوشی نیست.»
    لبخندی به لیان زد، با تظاهر به صمیمیت، در فضایی آکنده از بوی ِخوشِ نان کره‌ای، نگاهِ مادری به مادری، انگار که ما هر دو می‌دانیم بچه‌ها چه دنیای با شکوهِ بزرگی دارند ولی با والدینشان در میان نمی‌گذارند.
    «برای این که جاستین این اواخر همیشه با آن‌هاست. فقط به فکر افتادم، می‌دانی، ممکن است چیزی را به هر حال به تو گفته باشد.»
    لیان نمی‌دانست او درباره‌ی چی حرف می‌زند. نگاهی به چهره‌ی گلگون و درشتِ مردِ پشتِ دخل انداخت. پاسخ آن‌جا نبود.
    «جاستین این چیزها را با بچه‌های من در میان می‌گذارد، حالا این مهم نیست، چون که پدرشان قولِ یک دوربین را به آن‌ها داده است، ولی ما راضی نشده‌ایم، می‌دانی، دوربین، زیاد مهم نیست، و کتیِ من دارد زیادی مرموز می‌شود و برادرش، بیش از حد به او وفادار است.»
    «منظورت این است که آن‌ها، پشتِ درهای بسته، چیزی را تماشا می‌کنند؟»
    «فکر کردم شاید جاستین.»
    «کارِ زیادی از دستشان بر نمی‌آید، می‌آید؟ شاید شاهین‌ها. درباره‌ی شاهین‌های دُم قرمز که می‌دانی.»
    «نه، حتماً چیز دیگری است. من کاملاً مطمئنم، ، برای این که غرق پنهان‌کاری با این دوربین‌‌اند.»
    لیان گفت: «من این‌جوری فکر نمی‌کنم.»
    «این اسرارِ آن‌هاست.و فکر کردم شاید جاستین. چون بچه‌های من، وقتی این موضوع را مطرح می‌کنم، کاملا آن‌را پنهان می‌کنند.»
    لیان، در حالی که منتظر بود مردِ پشتِ دخل، شماره‌ی او را صدا بزند، متوجه شد جاستین دوربین را وقتی به دیدن این خواهر- برادر می‌رود با خودش می‌برد. در واقع دوربین مالِ او نبود، با وجود این فکر کرده بود عیبی ندارد جاستین آن‌ را بدون اجازه استفاده کند. ولی شاید بهتر بود اجازه می‌گرفت.
    «آن‌ها در مدرسه پرنده‌ها را دید نمی‌زنند؟»
    «دفعه‌ی قبل ابرها بود.»
    لیان به زن گفت: «معلوم شد که درباره‌ی ابرها اشتباه کردم. ولی حتما آن‌ها پرنده‌ها و صدای ِپرنده‌ها و زندگیِ پرنده‌ها را مطالعه می‌کنند. آن‌ها توی سنترال پارک می‌گردند.»
    لیان فکر کرد چه‌قدر متنفر است از ایستادن با شماره‌ای در مشت. از سیستمِ شماره‌انداز نفرت داشت، که خشک اجرا می‌شد، در فضایی بسته، و عاقبت‌اش جعبه‌ای بود با روبان سفید.

    در اتاقِ جاستین، مدادتراشیِ قدیمی به لبه‌ی میز وصل شده بود. لیان دمِ در ایستاد و او را تماشا کرد که مداد را داخلِ سوراخِ مدادتراش می‌کرد و بعد دسته‌ی آن را می‌چرخاند. انواع و اقسام مدادهای قرمز و آبی داشت، مدادهای سدار پوینت، دیکسون تریم، لاینز و فابرز ابرهارد. مدادهایی از هتل‌های زوریخ و هنگ کنگ. مدادهایی داشت به شکلِ تنه‌ی درخت، زمخت و گره‌دار. مدادهایی از فروشگاهِ طراحی موزهِ هنرهای مدرن. مدادهای مارکِ میرادو بلک وریورز. مدادهایی از مغازه‌ی سوهو که ضرب‌المثل‌هایی رمزی از تبت روی آن‌ها حک شده بود.
    از جهتی خیلی بد بود این همه خرده ریزه‌های با ارزش در اتاقِ بچه کوچولویی فرسوده می‌شد. ولی آن‌چه لیان دوست داشت تماشا کند شیوه‌ی فوت کردن تراشه‌های ریز نوک مدادها بود که جاستین پس از تیز‌کردن مدادها انجام می‌داد. اگر قرار بود تمام روز این کار را بکند، لیان تمامِ روز تماشایش می‌کرد، مداد پشتِ مداد. دسته‌ی مدادتراش را می‌چرخاند و فوت می‌کرد، می‌چرخاند و فوت می‌کرد، مراسمی شریف‌تر و واقعی‌تر از امضای تشریفاتی سندیِ دولتی توسط یازده آدم کله گنده.
    وقتی دید مادرش تماشایش می‌کند، گفت: «چیه؟»
    «امروز با مادرِ کتی صحبت کردم. کتی و آن برادرش، اسمش چیه. او قضیه‌ی دوربین را برایم تعریف کرد.»
    جاستین مداد در دست ایستاد به‌ تماشای او.
    «کتی و آن برادرش، اسمش چیه.»
    جاستین گفت: «رابرت.»
    «برادرِ کوچیکه کتی رابرته. و خواهر بزرگه رابرت، کتی. چیزی که می‌خواستم بدانم این است که قرار بود تو دوربین را بدون اجازه از خانه بیرون ببری؟»
    او به تماشا ایستاد . موی ِروشنی داشت، مثلِ پدرش، بدنش آشکارا منقبض بود، با قید و بندش، بدنِ خودش بود که در بازی‌ها، حالتی خشک و غیرعادی به او می‌داد.
    «پدرت به تو اجازه داده بود؟»
    او ایستاد و تماشا کرد.
    «از پنجره به بیرون نگاه کردن چی‌اش جالب است؟ می‌توانی به من بگویی، نمی‌توانی؟»
    لیان به در تکیه داد، آماده بود برای سه، چهار، یا پنج روز در همان موقعیت با بدنِ مادرانه‌اش منتظر بماند، یا تا وقتی که او جواب دهد.
    جاستین دستش را کمی بالا آورد، دستِ بدون مداد، کفِ دست رو به بالا، حالتِ صورتش را به طور نامحسوسی تغییر داد و همین باعث شد فرورفته‌گیِ قوس‌داری بین چانه و لبِ پایینی به وجود آید، مثل چهره‌ی پیرمردی در چهره‌ی پسری جوان که می‌خواست نکته‌ای را برساند: «چی؟»

    کیت کنارِ میز نشست، ساعد چپ را روی لبه‌ی میز گذاشت، و دستش را تکان داد، دست از ساعد تاب می‌خورد تا مشتِ مهربان. دست را بالا آورد بی آن‌که ساعدش را بلند کند و برای پنج ثانیه تو هوا نگه داشت. این کار را ده بار انجام داد.
    اصطلاحِ «مشتِ مهربان» مالِ آن‌ها بود، مالِ مرکزِ توان‌بخشی، که در برگه‌ی راهنما نوشته شده بود.
    این جلساتِ تمرین، چهار بار در روز، برای بازشده‌گی عضلات و از جا در رفتنگی مچ، سودمند بود. اقداماتی که در مقابل آسیب و آشوبی که در برج به او نازل شده بود، صورت می‌گرفت. این عکس‌برداریِ مغناطیسی و یا جراحی نبود که سلامت را تقریبا به او باز گردانده بود. بل‌که همین برنامه‌ی مختصر بود، شمارش ثانیه‌ها، شمارش تکرارِ حرکات، وقت‌هایی که در طولِ روز برای تمرینات می‌گرفت، یخی که بعد از هر مرحله از تمرینات روی مچش می‌گذاشت.
    مرده‌ها و معلولین زیاد بودند. جراحتِ او جزیی بود، ولی این همه مراقبت به خاطرِ پاره‌گیِ غضروف نبود. به خاطرِ آشوب بود، پرواز سقف‌ها و درها، صداهایی که در دود خاموش می‌شدند. کیت نشست و عمیقا متمرکز شد، حالا داشت رو دستش کار می‌کرد، مچش را به سمتِ کفِ اتاق خم می‌کرد، رو به سقفِ اتاق خم می‌کرد، ساعد خوابیده روی میز، انگشتِ شست رو به بالا، وضعِ خاصی داشت، استفاده از دستِ آزاد برای فشار آوردن به دستِ گرفتار. تخته‌ی شکسته‌بندی را در آبِ صابون گرم شست. بدون مشورت با درمان‌گر، تخته‌ی شکسته‌بندی‌اش را تنظیم نکرد. برگه‌ی راهنما را خواند. انگشتانِ دستش را به صورت یک مشتِ مهربان در آورد.

    مادرِ لیان سال‌ها پیش به صراحت گفته بود.
    «یکی هست، یک نمونه‌ی ازلی. نمونه‌ای قابل اعتمادبرای دوستانِ مذکرش، همه‌ی آن چیزهایی که یک دوست باید باشد، یک پشتیبان و یک محرمِ اسرار، پول قرض می‌دهد، راه و چاه نشان می‌دهد، وفادار است، و الا آخر، ولی برای زن‌ها خودِ خودِ جهنم. جهنمِ زنده، جهنمی که نفس می‌کشد. هرچه زن به او نزدیک‌تر می‌شود، برای او روشن‌تر می‌شود که این زن مثل دوستانِ مردش نیست. و این برای زن خیلی وحشتناک می‌شود. کیت این است. این مردی است که تو می‌خواهی با او ازدواج کنی.»
    این مردی است که او زنش می‌شود.
    حالا او حضوری‌سرگردان بود. آدمی که در اتاق‌ها پرسه می‌زد و توجه آمیخته به احترام را به خود جلب می‌کرد. هنوز حالش به طور کامل خوب نشده بود. به نظر می‌رسید حتی به برنامه‌ی تمرین‌های بعد از جراحی‌ی مچش، کمی بی اعتنا است، چهار بار در روز، یک کمی باز کردن و خم کردن مچِ دست که شبیه نمازگزارانِ ولایتِ دور افتاده‌ی شمالی، در میان آدم‌های درمانده، و استفاده‌ی از یخ. او با جاستین وقت می‌گذراند، او را به مدرسه می‌برد و می‌آورد، و به درس و مشقش می‌رسید. برای مدتی تخته‌ی شکسته‌بندی رو مچش بود، بعد آن را برداشت. بچه را برای توپ‌بازی به پارک برد. جاستین نمی توانست تمامِ طولِ روز بیس‌بال بازی کند و بدون این که خسته‌شود شاد باشد، و کسی نگوید اشتباهش به خاطر سنِ کم او است. بیاندازد و بگیرد. لیان آن‌ها را تو میدان بازی از فاصله‌ای نه چندان دور از موزه تماشا کرد، حول و حوشِ غروب. وقتی کیت با توپ، با دستِ راست، دستِ آسیب ندیده، یک جوری کلک سوار می‌کرد، توپ را غل می‌داد و می‌آوردش تا پشت دست و سپس بازو را ناگهان به جلو حرکت می‌داد و توپ را روی ساعدش جلو و عقب می‌برد، بعد توپ را به هوا می‌فرستاد و با دست از پشتِ سر می‌گرفتش، لیان مردی را دید که پیش از این هرگز نشناخته بود.

    به فکر فرو رفت، هر روز، هر دقیقه، بودن دراین‌جا، در این آپارتمان، تک و تنها، برای دوره‌ای طولانی، چیزی که باعثِ این خانه‌نشینی شد، دور ماندن از انگیزه‌ی کارِ روزانه، از صحبت‌های روزانه‌ی اداری. همه چیز در مقابل چشمانش، به طرزِ عجیبی، ساکن و روشن‌تر به نظر می‌آمد، طوری که او درک نمی‌کرد. تازه داشت می‌دید چه کارهایی کرده بود. متوجه یک سری چیزها شد، فرصت‌های کوچکِ از دست‌رفته‌ی یک روز یا یک دقیقه. متوجه شد چه‌گونه انگشتِ شستش را می‌لیسید و خرده نانِ دور و برِ بشقاب را با شستِ خیس بر می‌داشت و با تنبلی در دهانش می‌گذاشت. هیچ چیز به نظرش آشنا نمی‌آمد، بودن در این‌جا، یعنی دوباره با خانواده. حس کرد با خودش غریبه است، یا همیشه این حس را داشت، ولی این‌ بار این حس متفاوت بود، چون این بار نقشِ تماشاگر را داشت.
    جاستین را تا مدرسه همراهی می‌کرد و تنها برمی‌گشت، یا می‌رفت جایی، فقط برای پیاده‌روی، و بعد بچه را از مدرسه بر می‌داشت و دوباره همان خانه. در این رفت و برگشت‌ها هیجانی فروخورده بود، حسی که نیمی از آن پنهان بود، چیزی که به زحمت بدان آگاه بود، حسی برملاکننده.
    بچه سعی می‌کرد فقط با کلماتِ تک هجایی صحبت کند آن هم برای مدتِ طولانی. این کاری بودکه در کلاسِ درس می‌کردند، یک بازی‌ی جدی برای آموزش‌دادن به بچه‌ها، برای یادگیریآ ساختارِ واژه‌ها و برای شکل‌دادن به افکارشان. لیان، شوخی جدی، گفت: این استبداد است.
    جاستین به پدرش گفته بوداین سبک و سنگین کردن کلمات و توجه به تعداد هجاها: «این کمکم می‌کند تا وقتی فکر می‌کنم عجله نکنم.»
    کیت هم عجله نمی‌کرد، آسوده خاطربود. زمانی دلش می‌خواست از خودآگاهی، از روز و شب، با حرکتی ناشیانه‌ی بدنش، بیرون بپرد. ولی حالا می‌دید دست‌خوشِ افسون‌های اندیشه شده است، اندیشه‌ای که یک‌پارچه، جدی و منظم نیست، فقط هرچه می‌رسد جذب می‌کند، چیزها را از زمان و خاطره بیرون می‌کشد و در فضایی مبهم جای می‌دهد که محصولِ تجربه‌های خود او است. یا می‌ایستد و تماشا می‌کند. کنارِ پنجره می‌ایستد و نگاه می‌کند به اتفاقاتی که در خیابان می‌افتد. اگر قدری بایستی و تماشا کنی، همیشه چیزی اتفاق می‌افتد، حتا در آرام‌ترین روزها و در عمقِ شب.
    کل کاری که انجام می‌داد رفت و برگشت‌ها به مدرسه بود، غذا می‌پخت، چیزی که به ندرت در طول یک سال و نیم بعد از جدایی‌شان انجام داده بود، برای این‌که درست کردن نیمرو باعث می‌شد که حس کند آخرین مرد زنده‌ی روی زمین است.
    جاستین گفت: «حالا برویم خونه.»
    لیان از دوِ صبح‌گاهی برگشت و با تن عرق‌کرده کنارِ پنجره ایستاد. در آشپزخانه، از بطری‌ِ یک لیتری آب سر کشید و کیت را تماشا کرد که صبحانه می‌خورد .
    «تو یکی از آن زن‌های دیوانه‌ای که توی خیابان‌ها می‌دوند. دورِ منبعِ آب بدو.»
    «توفکر می‌کنی ما از مردها دیوانه‌تریم.»
    «فقط تو خیابان‌ها.»
    «من خیابان‌ها را دوست دارم. این وقتِ صبح، شهر یک چیزی دارد، کنارِ رودخانه، خیابان‌هایِ نیمه خلوت و سر و صدایِ اتومبیل‌هایی که در خیابان می‌گذرند.»
    «نفسِ عمیق بکش.»
    کیت گفت: «لُخت بدو.»
    «تو لخت بدو، منم می‌دوم.»
    کیت گفت: «من می‌دوم اگر جاستین هم بدود.»
    جاستین در اتاقش بود، شنبه بود، داشت با مداد شمعی روی چهره‌ی مادر بزرگش کار می‌کرد. شاید هم عکس پرنده‌ای بود، برای مدرسه می‌کشید تا برای مادرش یادآور چیزی بود.
    لیان گفت: «جاستین دوربین را به خانه‌ی خواهر برادرها می‌برد. میدانی چرا؟»
    «به آسمان نگاه می‌کنند.»
    «برای چی؟»
    «هواپیماها. یکی از آن‌ها، فکر می‌کنم دختره.»
    «کتی.»
    « دوست دارم به موازات اتومبیل‌ها تو خیابان بدوم.»
    کیت گفت: «نفس‌ عمیق بکش، و بگذار دودها ریه‌هایت را پر کنند.»
    «من دود را دوست دارم. نسیمی که از رودخانه می‌وزد را دوست دارم.»
    کتی ادعا می‌کند هواپیمایی که برجِ اولی را زده دیده است. می‌گوید به خاطر بیماری آن روز به مدرسه نرفته بود و وقتی هواپیما رد می‌شد کنارِ پنجره ایستاده بود.
    ساختمانی که خواهر برادرها در آن زندگی می‌کنند به بنای گودزیلا معروف است، یا به عبارت ساده‌تر مثلِ گودزیلا. چهل طبقه یا چیزی در این حدود. در ناحیه‌ای از شهر، پر از خانه و آپارتمان‌هایی با ارتفاع معمولی . گودزیلا دستگاهی دارد که سمتِ باد را نشان می‌دهد، جریانات تندِ هوا گاهی اوقات نمای ساختمان را جاکن می‌کند و آدم‌های سال‌خورده را در پیاده‌رو به زمین می‌کوبد.
    «به خاطرِبیماری خانه بوده. تو باور می‌کنی؟»
    کیت گفت: «فکر می‌کنم طبقه‌ی بیست و هفتم زندگی می‌کنند.»
    «خانه مشرف به پارک است و در سمت غرب ساختمان قرار دارد. تا این‌جا درست.»
    «هواپیما از بالای پارک رد شده؟»
    لیان گفت: «شاید پارک، شاید رودخانه، شاید هم بیمار بوده و شاید هم خودش را به بیماری زده بوده.»
    بوده.»
    «حالا پارک یا رودخانه.»
    «تو می‌گویی در هر صورت، آن‌ها منتظر هواپیماهای بیش‌تری هستند.»
    «منتظر هستند دوباره اتفاق بیفتد.»
    لیان گفت: «این مرا می‌ترساند.»
    «این بار به کمکِ دوربین خوب دیده‌اند.»
    «این مرا زهره ترک می‌کند. خدای من. خیلی وحشتناک است. این بچه‌های بدجنس با قدرتِ تخیل بدجنس‌شان.»
    لیان رفت به طرف میز و یک توت فرنگی نصفه را از ظرفِ کورن فلکس برداشت. سپس در حالی که فکر می‌کرد و می‌جوید آن طرفِ کیت نشست.
    لیان دستِ آخر گفت: «تنها چیزی که من از جاستین بیرون کشیدم---برج‌ها فرو نریختند.»
    «من به او گفتم فرو ریختند.»
    لیان گفت: «من هم گفتم.»
    «هواپیماها به برج‌ها اصابت کردند ولی فرو نریختند. این را جاستین می‌گوید.»
    «تو تلویزیون ندید. نمی‌خواستم صحنه را ببیند. ولی به او گفتم برج‌ها فرو ریختند. و فکر کنم باور کرد. ولی بعدا، نمی‌دانم.»
    «هرچه هم بگوید، می‌داند برج‌ها فرو ریختند.»
    «باید بداند، فکر نمی‌کنی؟ و می‌داند تو آن‌جا بودی.»
    کیت گفت: «در باره‌اش صحبت کردیم. فقط یک بار.»
    «چی گفت؟»
    «چیز زیادی نگفت. من هم نگفتم.»
    «آن‌ها همیشه با دوربین آسمان را دید می‌زنند.»
    کیت گفت: «درست است.»
    «این نتیجه‌ی جلوگیری بچه‌ها از تماشای اخبار است.»
    کیت گفت: «ولی ما، در واقع، جلوگیری نکردیم.»
    لیان به او نگاه کرد.
    «چرا هنوز این جا هستی؟»
    لیان به او نگاه کرد.
    «چرا هنوز این‌جا هستی؟»
    لیان این‌را با لحنی لطیف و از سرِ کنجکاوی گفت.
    و ادامه داد: «تصمیم داری بمانی؟ برای این که اگر قرار است بمانی باید در باره‌ش حرف بزنیم. فراموش کرده‌ام چطوری با تو صحبت کنم. این طولانی‌ترین صحبتی بوده که با هم داشتیم.»
    «بهتر از هرکسی حرف زدی. با من حرف بزن. شاید مشکل‌مان این بوده.»
    «حدس می‌زنم حرف زدن را از یاد برده‌ام. چون من این‌جا می‌نشینم و فکر می‌کنم ما گفتنی زیاد داریم.»
    «گفتنی زیاد نداریم. ما عادت داشتیم همیشه همه چیز را بگوییم. ما همه چیز، همه‌ی موضوع‌ها و مسائل را بررسی می‌کردیم.»
    «بسیار خوب.»
    « در عمل همین ما را نابود کرد.»
    لیان گفت: «بسیار خوب. ولی آیا ممکن است؟ بفرما این سوآل من. ممکن است تو و من اختلافات‌مان را حل کرده باشیم؟ می‌دانی منظورم چیست. برخوردهای روزانه. قبل از جدایی هر کلمه، هر نفس، طبق برنامه پیش می‌رفت. ممکن است این اختلاف‌ها سر آمده باشد؟ دیگر به این بگو مگو احتیاج نداریم. بدون آن می‌توانیم زندگی کنیم. درست می‌گویم؟»
    کیت گفت: «آماده‌ایم در زندگیِ مختصرمان فرو غلتیم.»
    توی تاکسی به طرف مرکزِ شهر شروع کردند محکم هم‌دیگر را بغل کردن، ماچ و بوسه و ور رفتن. لیان با نجوایی ملتمسانه گفت: این یک فیلمه، یک فیلمه. پشتِ چراغ قرمز، آدم‌هایی که از خیابان رد می‌شدند ایستادند به تماشا، دو یا سه نفر، برای چند لحظه خم شدند و از شیشه‌ی تاکسی دید زدند، و گاهی اوقات تنها یک نفر. بقیه فقط رد می‌شدند و محل نمی‌گذاشتند.
    در رستوران هندی مرد پشتِ میزِ دخل گفت: «میزهای دو نفره ما پر است.»
    اوایل لیان لباس‌های او را جداگانه می‌شست. خودش هم نمی‌دانست چرا این کار را می‌کند. مثل کسی که مرده باشد.
    لیان به حرف‌های کیت گوش داد و به او نشان داد دارد گوش می‌دهد، سر تا پا گوش، چون این بار گوش دادن آن‌ها را نجات خواهد داد، و جلوی غلتیدن در تحریف و خصومت را خواهد گرفت.
    چیزی که عادی بود ، یا چیزی در همین حد.
    این مردی نبود که به نیازِ لیان تن بدهد، نیاز به نزدیکی‌ی معنی‌دار، نزدیکی بیش از حد، نیاز مبرم به پرسش، بررسی، کند و کاو، رو کردن همه چیز، تبادل اسرار و در میان گذاشتنِ همه چیز. این نیازی بدن بود --- دست‌ها، پاها، اندام‌های تناسلی، بوهایِ ناخوشایند، چرکِ زخم کهنه--- حتی اگر همه‌اش حرف بود و یا نجوای خواب‌آلود. لیان می‌خواست مثل بچه‌ها همه چیز را جذب کند، ذرات هیجاناتِ زودگذر را، هرچه را که می‌توانست از منفذِ آدم‌های دیگر تنفس کند. لیان عادت داشت فکر کند او هم مثل دیگران است. آدم‌هایِ دیگر که زندگی‌های واقعی‌تری دارند.
    لیان مرتب می‌گفت این یک فیلمه، دستِ مرد لای پایِ زن بود، حرف‌هایش شبیه ناله‌ای بود به شکل کلمات، و پشتِ چراغ قرمزها، آدم‌ها تماشا کردند، چند نفری، راننده هم تماشا کرد، چشم‌ها به آرامی در آینه‌ای که صندلی عقب را نشان می‌داد در حرکت بود.
    ولی بعد شاید لیان در مورد چیزی که عادی بود اشتباه کند. شاید هیچ چیز عادی نبود. شاید لایه‌ی عمیقی در رگه‌ی چیزها وجود داشت، به شکلی که چیزها از مغز می‌گذرند، به شکلی که زمان در ذهن در نوسان است، تنها جایی که در آن‌جا به طور ملموسی وجود دارند.
    لیان شرحِ حالِ مرده‌گان را در روزنامه خواند، هر کدام که چاپ شده بود. نخواندن آن شرحِ حال‌ها، بی‌حرمتی تلقی می‌شد، نقضِ مسئولیت و اعتماد. ولی آن‌ها را می‌خواند چون مجبور بود، برخاسته از نیازی بود که تلاش نمی‌کرد تفسیرش کند.
    بعد از اولین عشق‌بازی، کیت توی حمام بود، دم دمای صبح، لیان بلند شد تا لباسِ دوِ صبحگاهی‌اش را بپوشد ولی بعد خودش را لخت به آینه‌ی تمام قد چسباند، صورتش برگشت، دست‌ها را تقریبا تا سر بالا برد. بدنش را به شیشه فشار داد، چشم‌ها بسته، و مدتی طولانی در برابرِ سطح خنکِ آینه از حال رفت، تسلیم آینه شد. بعد شلوار و پیراهن ورزشی‌اش را پوشید و داشت بند کفش‌هایش را می‌بست که کیت از حمام بیرون آمد، تمیز و ریش تراشیده، و جایِ صورت، دست‌ها، پستان‌ها و ران‌های او را دید که بر آینه‌ی بخار گرفته نقش بسته بود.

    لیان هرگاه نوارِ ویدیوئی هواپیماها را تماشا می‌کرد هی انگشتش را می‌برد طرف دکمه‌ی کنترل از راه دور که ویدئو را خاموش کند. بعد به تماشا ادامه می‌داد. هواپیمای دومی از آسمانِ آبیِ روشن بیرون آمد، این صحنه‌ای بود که وارد تن شد، تا زیرِ پوستش دوید، سرعتِ زودگذری که زندگی و تاریخ، مالِ رفته‌گان و مالِ او، مالِ همه را تا دورها برد، تا فراسویِ برج‌ها.

    آسمان‌هایی که لیان در ذهن داشت نمایشِ پرشکوهِ ابر و طوفانِ دریا، یا درخششِ قبل از تندرِ تابستان در شهر بود که همیشه به انرژیِ خودِ هوا مربوط می‌شد، به چیزی در آن بالا، به توده‌های هوا، بخارِ آب و به بادهای غربی. آسمان این‌بار متفاوت بود، آسمانی صاف که وحشتِ آدمی را در آن هواپیماهای‌ برق‌آسا حمل می‌کرد، هواپیمای اولی، بعد دومی، قدرت هدف‌مندِ مردان. همه‌ی استیصال رو به آسمان، صداهایی که خدا را فریاد کشید، و تصورش چه وحشتناک، نامِ خدا، که هم قاتل و هم قربانی بر زبان می‌راند، اول یک هواپیما و بعد هواپیمایی دیگر، هواپیمای اول تقریبا مثل کاریکاتور انسان، با چشم‌ها و دندان‌های براق، هواپیمای دومی بر برجِ جنوبی.

    کیت تنها یک‌بار فیلم را با لیان دید. لیان در حالی که عبورِ هواپیماها را در آسمان تماشا می‌کرد، فهمید هرگز خود را این‌چنین به کسی نزدیک حس نکرده بود. کیت، ایستاده کنارِ دیوار، به طرف صندلی خم شد و دستِ او را گرفت. لیان لبش را گاز گرفت و تماشا کرد. همه خواهند مرد، مسافرین و خدمه‌ها، و هزاران نفر در برج‌ها خواهند مرد، و لیان این را در درونش حس کرد، مکثی عمیق و فکر کرد، ببین، کیت آن‌جاست، باورکردنش سخت است، توی یکی از آن برج‌ها، و حالا دستش در دستِ او، در نوری ضعیف، انگار مرگش را به او تسلی دهد.
    کیت گفت: «هواپیمای اولی، هنوز شبیه یک تصادف است. حتا از این فاصله، از این گذشته، نشان به این نشان که چند روز دیگر همین جا ایستاده ام و هنوز فکر می‌کنم تصادف است.»
    «چون که باید باشد.»
    کیت گفت: «باید باشد.»
    «همان طور که دوربین حادثهِ شگفت را نشان می‌دهد.»
    «ولی فقط هواپیمایِ اولی.»
    لیان گفت: «فقط اولی.»
    کیت گفت: «هواپیمایِ دومی، تا هواپیمایِ دومی ظاهر شود، ما همه کمی پیرتر و عاقل‌تر هستیم.»



تماس  ||  4:54 AM




: