باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Tuesday, August 16, 2005

فصلنامه سمرقند-شماره پنجم
    مرگ - توماس مان
    ترجمه ی محمود حسینی زاد

    دهم سپتامبر

    پائيز آمده است و تابستان ديگر باز نمى‏گردد؛ ديگر هرگز تابستان را نخواهم ديد.
    دريا تيره و آرام است، و بارانى ريز و دلگير مى‏بارد.
    امروز صبح كه باران را ديدم، به تابستان وداع گفتم و سلامى كردم به چهلمين پائيزِ زندگيم، كه خود از راه رسيده است و با خود آن روزى را به همراه مى‏آورد كه گه گاه تاريخش را آرام پيشِ خود تكرار مى‏كنم،با حرمتى و با هراسى نهان.

    دوازدهم سپتامبر

    با دخترك، با آسونسيونِ خردسال كمى پياده‏روى كردم. همراه خوبى است كه حرفى نمى‏زند و فقط گه گاه چشم‏هاىِ درشت و مهربانش را به سويم مى‏چرخاند. از مسيرِ ساحل به سمت «كرونس هافن» رفتيم،تك و توك كسانى را در راه ديديم، اما پيش از آن كه با افرادِ بيشترى برخورد كنيم، برگشتيم.
    بر كه مى‏گشتيم، از منظرِ خانه‏ام خوشم آمد. چه انتخابِ خوبى كرده بودم! مشرف بر درياىِ خاكسترى، ساده و تيره بر بالاىِ تپه‏اى كه علف‏هايش ديگر پژمرده و مرطوب، و باريكه‏ى راهش خيس و نرم است.
    پشتِ تپه جاده‏اى مى‏گذرد، و پسِ آن كشتزارى است، اما به اينها توجّهى ندارم، توجهم فقط به درياست.

    پانزدهم سپتامبر

    اين تك عمارتِ فرازِ تپه‏ى كنارِ دريا زيرِ آسمانِ خاكسترى به افسانه‏اى دلگير و پُررمز و راز مى‏ماند؛ و در اين آخرين پائيزم آن را به همين گونه مى‏خواهم.
    امروز بعدازظهر كه كنارِ پنجره‏ى اتاقِ كارم نشسته بودم، ارابه‏اى آمده بود و آذوقه آورده بود. «فرانتسِ» پير در پياده كردنِ بار كمك مى‏كرد، هياهو و سروصداىِ مختلفى بلند بود. قادر نيستم بگويم كه تا چه حددر عذاب بودم. از اين بى‏توجّهى به خود مى‏لرزيدم: دستور دادم كه اين كارها را فقط صبح زود كه هنوز خوابم، انجام دهند. «فرانتسِ» پير فقط گفت: «اطاعت، جناب كُنت!»، اما با ديدگانى ملتهب و پُر از ترس وترديد به من نگاه مى‏كرد.
    انتظار نداشتم مرا درك كند. او كه خبر ندارد. مى‏خواهم روزهاىِ آخرم با روزمرگى و كسالت درهم بياميزد. بيم آن دارم كه مرگ، عاميانه و عادى باشد. مى‏خواهم كه دور و برم را غرابت و شگفتى گرفته باشد،در آن روزِ بزرگ، در آن روزِ پُرراز كه در راه است در آن دوازدهم اكتبر.

    هيجدهم سپتامبر
    در اين روزهاى آخر بيرون نرفتم، تمام وقت روىِ راحتى لميده بودم. نمى‏توانستم‏زياد مطالعه كنم، زيرا كه مطالعه اعصابم را آزار مى‏داد. فقط دراز كشيده بودم و به بارانى‏كه مدام و آرام مى‏باريد، مى‏نگريستم. آسونسيون بيشترِ وقت‏ها مى‏آيد، يك بار برايم‏دسته‏گلى آورد، چند شاخه علفِ باريك و خيس كه در ساحل پيدا كرده بود؛ وقتى كه به‏تشكر بوسيدمش، به گريه افتاد، چرا كه مرا «بيمار» مى‏پنداشت. وصف‏ناپذير است‏تأثرى كه از عشقِ لطيف و دردآلودش به من دست داد!

    بيست و يكم سپتامبر

    كنارِ پنجره‏ى اتاقِ كارم نشسته بودم و آسونسيون روىِ زانوانم نشسته بود. به درياىِ‏تيره و گسترده مى‏نگريستيم و پشتِ سرِمان، در آن اتاقِ بزرگ با درِ بلندِ سفيد و اثاثه‏قديمى سكوتِ عميقى مستولى بود.
    موهاى نرم كودك را كه سياه و صاف روى شانه‏هاى ظريفش ريخته بود، آرام نوازش‏كردم و به يادِ گذشته‏ها افتادم، به يادِ زندگى پُرتلاطمى كه داشتم، به يادِ كودكيم كه آرام وبى‏دغدغه بود، به يادِ سرگردانى‏هايم در گوشه و كنارِ دنيا، و به يادِ دوران زودگذرخوشبختى‏ام.
    به ياد مى‏آورى آن موجودِ زيبا و پُرحرارت را زيرِ آسمان مخملى ليسبون؟ دوازده‏سال پيش بود كه اين كودك را به تو هديه كرد و در حالى كه بازوانِ لاغرش دورِ گردنت‏حلقه بود، جان سپرد.
    دخترك، آسونسيونِ كوچك، چشم‏هاىِ سياه مادرش را دارد، اما خسته‏تر و متفكرتر،بخصوص لبهايش درست همان لبهاست، نرمىِ بى‏نهايت، اما خطوطى محكم، كه وقتى‏بهم است و تنها لبخندِ محوى بر آن نَقش بسته است، زيباترين حالتها را دارد.
    آسونسيون كوچكم! گريه مى‏كنى، زيرا كه «بيمار» مى‏پندارى‏ام، چه مى‏كردى، اگرمى‏دانستى كه مجبورم تركَت كنم؟ آخ، كه اين را به آن اصلاً كارى نيست. اين را بادوازدهمِ اكتبر چه كار.

    بيست و سوم سپتامبر
    روزهايى كه بتوانم خود را به خاطراتم بسپارم و غرقِ آنها شوم، اندك‏اند. چند سال‏است كه تنها به روزهاىِ پيش رو فكر كرده‏ام؟ تنها در انتظارِ اين روزِ بزرگ و هولناك‏بوده‏ام، در انتظارِ دوازدهم اكتبر چهلمين سالِ زندگيم!
    چه گونه خواهد بود، به راستى چگونه خواهد بود! بيمى ندارم، اما گمانم اين است‏كه پُر رنج و آرام پيش مى‏آيد، اين دوازدهم اكتبر.

    بيست و هفتم سپتامبر
    دكتر «گوده هوسِ» سالخورده از «كرونس هافن» آمد، با درشكه از جاده آمد و با من وآسونسيون ناهار خورد.
    دكتر گفت: «جناب كُنت، حتماً بايد تحرّك داشته باشيد، تحرّكِ زياد در هواىِ آزاد. نه‏مطالعه! نه فكر! نه خيال! راستش به نظرِ من كه شما يك فيلسوفيد،ها، ها!» و رانِ مرغى‏را به نيش كشيد.
    فقط شانه بالا انداختم و از زحمت‏هايش صميمانه سپاسگزارى كردم. توصيه‏هايى‏هم به آسونسيونِ كوچك كرد و به اجبار و از سرِ روُدربايستى به او لبخند زد. مى‏بايست‏ميزانِ داروى «برومِ» مرا افزايش مى‏داد، شايد كه حالا بتوانم بيشتر بخوابم.

    سى‏اُمِ سپتامبر
    آخرين سپتامبر! ديگر چيزى نمانده است. ديگر چيزى نمانده است. ساعت سه‏بعدازظهر است، نشسته‏ام و حساب كرده‏ام كه تا شروع دوازدهم اكتبر چند دقيقه مانده‏است. 8460 دقيقه.
    ديشب را نتوانستم بخوابم، ياد مى‏آمد و دريا و باران هياهويى داشت. دراز كشيده‏بودم و زمان مى‏گذراندم. فكر و خيال؟ اى واى، كه دكتر «گوده هوس» مرا فيلسوف‏مى‏پندارد، اما فكرم خسته است و فقط مى‏توانم فكر كنم: مرگ، مرگ!

    دوّم اكتبر
    سخت منقلب‏ام، و رفتارم با احساسى از پيروزى آميخته است. گاه كه به فكرش‏مى‏افتادم و ديگران، مردّد و مشوّش نگاهم مى‏كردند، مى‏ديدم كه ديوانه‏ام مى‏پندارند، ومن با ترديد خودم را امتحان مى‏كردم. نه! ديوانه نيستم. امروز حكايتِ آن امپراطورفريدريش را مى‏خواندم كه پيشگويان گفته بودند در «كنارِ گُل‏ها» زندگيش به سر خواهدآمد. امپراطور نه به گلزارى پا مى‏گذاشت و نه به گلستانى. اما سرانجام پايش به گلزارى‏رسيد: و مُرد - چرا مُرد؟
    پيشگويى فى‏النفسه اهميتى ندارد؛ اهميتش زمانى است كه تو را مقهورِ خود كند.چنين كه شد، درست از كار درمى‏آيد و به حقيقت مى‏پيوندد. - چگونه؟ و آيا آن‏پيشگويى كه در من قوّت مى‏گيرد، كم‏بهاتر از پيشگويى ديگران در مورد من است؟ و آياآگاهى بى كم و كاست به لحظه‏ى مرگ، پريشان كننده‏تر از آگاهى به مكان مرگ نيست؟
    آه، ميانِ آدميزاده و مرگ پيوندى هميشگى است! تو مى‏توانى با خواست و با ايمانت‏در حيطه‏ى مرگ به سر بَرى، مى‏توانى بخوانى‏اش كه به نزدت بيايد. در آن لحظه‏اى كه‏پيشِ خود انتظارش را داشته‏اى.

    سوّم اكتبر

    هرگاه كه افكارم چون آبگير تيره‏اى در برابرم گسترده مى‏شود، و گستردگيش بى‏انتهابه نظر مى‏آيد، چون كه در هاله‏اى از ابهام است، رابطه‏ى اشيأ را مى‏بينم و به نظرم‏مى‏رسد كه پوچىِ مفاهيم را درك كرده‏ام. خودكشى چيست؟ مرگِ خود خواسته؟ اماهيچ كس ناخواسته نمى‏ميرد. دست كشيدن از زندگى و تسليم شدن به مرگ ناشى ازضعف است، و اين ضعف همواره يا از جسم است يا از روح، يا از هر دو. تا انسان‏نخواهد، نمى‏ميرد.
    آيا من اين را مى‏خواهم؟ حتماً، زيرا كه به نظرم اگر در دوازدهم اكتبر نميرم، كارم به‏جنون مى‏كشد.

    پنجم اكتبر

    بى‏وقفه به آن مى‏انديشم و همه‏ى هوش و حواسم به آن است. در اين فكرم كه كِى وكجا به اين آگاهى دست يافتم، اما نمى‏توانم بر زبانش بياورم! نوزده يا بيست ساله بودم‏كه مى‏دانستم در چهل سالگى خواهم مُرد، و روزى كه با سماجت از خودم مى‏پرسيدم،آن روز چه روزى خواهد بود، روزش را هم دريافتم!
    و چه نزديك است آن روز، آنقدر نزديك است كه انگار نفسِ سردِ مرگ را احساس‏مى‏كنم.

    هفتم اكتبر

    باد شدت گرفته است، دريا مى‏خروشد و باران بر سقف، ضربه مى‏زند. ديشب‏نخوابيدم، بارانى‏ام را تن كردم و به ساحل رفتم و بر تخته سنگى نشستم. پشتِ سرم درتاريكى باران بود و تپه‏اى با عمارت تيره‏رنگ كه در آن آسونسيونِ كوچك خواب بود،دختركم آسونسيون!
    پيشِ رويم دريا كف‏هاىِ تيره‏اش را تا پيشِ پايم مى‏غلطاند.
    تمامِ شب را به پيش رويم خيره مى‏نگريستم و گمان داشتم كه مرگ يا پس از مرگ‏بايد چنين باشد، همه جا تاريكىِ بى‏نهايت و پرهياهو. آيا در آنجا فكرى، گمانى از من‏بجا مى‏مانَد كه تا ابد به آن هياهوىِ درك‏ناپذير گوش كند؟

    هشتم اكتبر

    مى‏خواهم زمانى كه مرگ از راه رسيد، از او تشكر كنم زيرا كه پايان مى‏گيرد و ديگرنيازى به انتظار ندارم. سه روزِ كوتاه پائيزى، و سپس تمام!
    چقدر منتظرِ آخرين لحظه‏ام، آخرِ همه‏ى لحظه‏ها!
    آيا اين لحظه مى‏تواند لحظه‏ى شوق و لحظه‏ى حلاوتِ غيرقابلِ وصفى باشد؟لحظه‏ى اوجِ لذت؟


    سه روزِ كوتاهِ پائيزى، و مرگ مى‏آيد، به اتاقم مى‏آيد - چه رفتارى خواهد داشت؟گلويم را مى‏گيرد و خفه‏ام مى‏كند؟ و يا دستش را در كاسه‏ى سرم فرو مى‏بَرَد؟ - اما فكرمى‏كنم كه مرگ بزرگ و زيباست، با شكوهى ديدنى!

    نهم اكتبر

    آسونسيون روىِ زانوهايم نشسته بود كه به او گفتم: «اگر تا چند روز ديگر، به هرعلّتى، تركت كنم، چه مى‏كنى؟ خيلى غصه مى‏خورى؟» سرِ ظريفش را به سينه‏ام ماليد وبه تلخى گريست - بغض گلويم را گرفته است. تب هم دارم. سرم داغ است و لرزم‏مى‏گيرد.

    دهم اكتبر

    اينجا بود، ديشب پيشم بود! نه ديدمش و نه صدايش را شنيدم، اما با او حرف زدم.مسخره است، رفتارِ يك دندانپزشك را داشت! گفت: «بهتر است تمامش كنيم.» اما من‏نمى‏خواستم، مقاومت كردم، چند كلمه‏اى گفتم و روانه‏اش كردم رفت.
    «بهتر است تمامش كنيم!» چه طنينى داشت! تا مغزِ استخوانم لرزيد. صريح،كسالت‏بار، عاميانه! هرگز نوميدى را چنين سرد و پُر سُخره احساس نكرده بودم.

    يازدهم اكتبر (ساعت يازده شب)

    مى‏توانم درك كنم؟ اوه! باور كن مى‏توانم!
    نيم ساعت پيش كه در اتاقم نشسته بودم، «فرانتسِ» پير آمد؛ مى‏لرزيد و مى‏گريست.گفت: «خانم كوچك، دخترك! آخ، بيائيد، زود!» - و من زود رفتم.
    گريه نمى‏كردم. تنها هراسِ سردى سراپايم را گرفته بود. دخترك روىِ تخت درازكشيده بود، موهاىِ سياهش صورتِ كوچكِ رنگ پريده‏ى پردردش را قاب گرفته بود.كنارش زانو زدم، نه كارى كردم. نه فكرى - دكتر «گود هوس» آمد.
    گفت: «حمله قلبى است»، و سرى تكان داد كه اِنگار انتظارش را داشته است.
    اين موجودِ كودن و ابله طورى رفتار مى‏كرد كه اِنگار از پيش خبر داشته است!
    اما من - آيا توانستم واقعه را درك كنم؟ هنگامى كه با او تنها شدم - بيرون باران و درياهياهو داشت و باد در لوله‏ى بخارى مى‏ناليد - مُشتى روى ميز كوبيدم، در آن لحظه همه‏چيز را مى‏دانستم! بيست سالِ تمام مرگ را به روزى فراخوانده‏ام كه يك ساعتِ ديگرشروع مى‏شود، و در من، در اعماقم چيزى هست كه مى‏داند كه قادر نيستم اين طفل راتنها رها كنم. من نمى‏توانستم پس از نيمه شب بميرم. حال آنكه بايست مى‏مُردم! اگرمى‏آمد، باز هم مى‏راندمش: پس او ابتدا به سَر وقتِ طفل آمده است، زيرا كه بايد به‏آگاهىِ من و به ايمانِ من سَرْبسپارد.
    من بودم كه مرگ را به كنار بسترت راندم؟ من بودم كه تو را كُشتم، آسونسيونِ كوچكم‏را؟ آخ چه كلماتِ حقير و درشتى براىِ امرى چنين پُررمز و راز و ظريف!
    بدرود! بدرود! شايد در آن سوى، فكرى، گمانى از تو را بازبيابم. ببين: عقربه جلومى‏رود، و اين چراغ كه صورت كوچك زيبايت را روشن كرده است، به زودى خاموش‏مى‏شود. دستِ سرد و كوچكت را به دست مى‏گيرم و منتظر مى‏مانم.
    ديگر چيزى نمانده است كه به سراغم بيايد، و من فقط سر تكان مى‏دهم و چشم‏ها رامى‏بندم. و صدايش را مى‏شنوم كه: «بهتر است تمامش كنيم...»

تماس  ||  7:46 AM




: