![]() |
![]() |
![]() |
Tuesday, July 19, 2005
بهروژ ئاکرهیی (از مجموعهداستان: ما اینجا هستیم) «الان باز میکنم.» توی پاگرد این پا و آن پا میکنم. میدانم عصایش را از این دست به آن دست میدهد و تا بیاید تعادلاش را روی آن یکی پایش نگه دارد چیزی میگوید. «کی هستی؟» «از خانهی سالمندان.» «چی؟» «غذا آوردهام.» حالا تعادلاش را حفظ کرده است و دست دراز میکند سوی در. عصایش به در می خورد: «کجا؟» دوباره میگویم. در باز میشود. میگویم: «سلام.» آروارههایش تکان میخورند. می ایستم تا خوب نگاهم کند، عصایش را از این دست به آن دست میدهد و خود را کنار میکشد. «باید پوشکات رو هم عوض کنم.» پشت به دیوار میدهد: «توالت؟» «آره.» «آره...» و تکیه بر عصا برمیگردد طرف دستشویی. تصویری که به دیوار است لق میخورد. با دست نگهاش میدارم. مردی در لباس ارتشی اخم کرده است. دستام را برمیدارم. کج میماند. بوی ماندگی و شاش و گه و چیز دیگری که نمیدانم چیست، نفسام را ترش میکند. پیرزن پشت میز آشپزخانه به طرف توالت سرک میکشد. از راهرو میگذرم. نگاهم میکند. «سلام!» «سلام.» غذا را روی میز میگذارم: «حالت خوبه؟» دماغاش را چین میدهد: «من آره...» و چانهاش را دراز میکند سمت توالت: «ولی...» ابرویش را کج میکند: «اون نه!» سرم را تکان میدهم. صدایش را پایین میآورد: «پس چی شد؟» «درست میشه.» «چی؟» پالتوام را روی دستهی صندلی میگذارم: «الان میآم.» به اتاق خواب میروم. پوشک را از زیر تخت برمیدارم. دستکشهای پلاستیکی را دستام میکنم. به راهرو برمیگردم. «من اینجام...» دستهایش را گذاشته است روی کاسهی دستشویی. «حاضری؟» سینهاش خس خس میکند. پوشک را روی کاسهی توالت میگذارم. گرمکن چرک و چروکاش را پایین میکشم. شورت کشیاش را پایین میکشم. پوشک را بی آنکه نگاه کنم از لای پاهایش بیرون میکشم. سعی میکنم نفس نکشم. دستمالهای کاغذی را چنگ میزنم و لای پاهایش را تمیز میکنم. چندبار و هربار که دستمالی را توی سطل میاندازم، نگاه میکنم تا کم و کمرنگ تر شود. پوشک تازه را از لای پاهایش که میلرزند رد میکنم: «اینو بگیر!» میگیرد. لبههای پوشک را بالا میآورم. گرمکن چرک و چروکاش را بالا میآورم. کمر راست میکنم. نفسام گرفته است. شیر آب را باز میکنم. در آیینه به سقف نگاه میکند. «راحتی؟» «فکر کنم آره.» دستکشها را پرت میکنم توی سطل. دستهای عرق کردهام را زیر آب میگیرم: «غذا هم آوردهام.» نگاهم میکند. شیر آب را میبندم. به آشپزخانه میروم. پیرزن سیگارش را توی زیرسیگاری له میکند: «تو چی گفتی؟» پالتوام را برمیدارم: «گفتم درست میشه.» «چی درست میشه؟» ابروهایش بالا میروند. «میره دیگه!» صدایش را پایین میآورد: «آره؟...» و پچ پچ میکند: «کجا؟» خم میشوم طرف گوشاش: «خودت میدونی دیگه.» به طرف راهرو سرک میکشد: «کی؟» و دوباره نگاهم میکند. دو انگشت دست راستام را جلوی صورتاش میگیرم. «چی میگی؟» بستههای غذا را کنار میزند. صدای عصا میآید. خودکار را از روی صفحهی جدول روزنامه برمیدارم. گوشهی جدول مینویسم: دو روز دیگه منتقل میشه بیمارستان. روزنامه را برمیدارد و کنار چانهاش نگه میدارد: «عینکم کو؟» روی میز است. برمیدارم. به چشم میزند. لبهایش تکان می خورد. سرش را بلند میکند: «برای همیشه؟» صدای عصا نزدیکتر میشود. نوشتهام را خط میزنم. چهرهاش باز میشود و ناگهان بینیاش چروک میافتد. با ابرو به پشت سرم اشاره میکند. خودم را کنار میکشم. «دیگه کاری ندارین؟» پیرمرد عصا را به دستهی صندلی آویزان میکند. بعد میچرخد و دستهایش را به لبهی میز میگیرد: «نه!... ولی...» خم و خمتر میشود و روی صندلی مینشیند: «من عصام گم شده.» «عصا؟» «تو همین خونه گم شده.» به دستهی صندلی اشاره میکنم: «اینها...» «این...» آب دهاناش را قورت میدهد: «مال من نبود. یعنی...» سرفه میکند: «یعنی دستم به اون عادت کرده.» سرم را تکان میدهم. کف دستاش را نشانم میدهد: «اون مال خودم بود...» پالتوام را میپوشم. «می فهمی چی میگم؟...» به پیرزن نگاه میکند. پیرزن بستهی غذا را باز کرده است و با چشم دنبال چنگال میگردد. |
![]() |
| ||
![]() |
|
|||
![]() |