باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sunday, July 03, 2005


    عصرها ی يكشنبه

    علی خدایی


    عصرها ی يکشنبه مهمان مادام آنا بودم . هميشه ، بسته به فصل ، دسته گلی کوچک از گل فروشي پالاس برايش می خريدم . وقتی در را باز می کرد ، گونه اش را به طرفم پيش می آورد . او را می بوسيدم و گل ها را به او می دادم . مادام آنا گل ها را می گرفت و می گفت : « چقدر قشنگ ! » و بعد می رفت تا گل ها را در گلدان بگذارد .
    از راهرو کوتاهي می گذشتم ، تا به اتاق خواب او که اتاق پذيرايی اش نيز بود ، مي رسيدم . کنار ميز گرد قهوه مادام آنا ، که رويش رو ميزي گردي انداخته شده بود ، مي نشستم . رو ميزي ها هر هفته عوض مي شدند . روي آنها گل رز ، بنفشه يا داوودي يا به گفته مادام ، خريزانتن گلدوزي يا شماره دوزي شده بود . کنار ميز، تخته خوابي بود که صبح ها به جاي کاناپه از آن استفاده مي شد . روي رو تختي مادام آنا ، که هميشه آهار زده و چين دار بود ، هميشه پر از بالش هاي رنگي و عروسکهاي جورواجور بود و به قول خودش عروسک نگرو زيباتر از همه عروسک ها بود . هيچ وقت روي تخته خواب يا کاناپه مادام آنا نمي نشستم . هميشه از خراب کردن رو تختي و گرد و خاکي شدن بخش چين دار روتختي که آويزان بود مي ترسيدم . جاي تنم روي رو تختي مي ماند . عروسک هاي آرام نشسته ، مدام مي افتادند و کله پا مي شدند .
    هميشه روي صندلي پايه کوتاه مادام آنا مي نشستم و به راديو مادام آنا که دکمه هاي عاجي داشت ، يا به گرامافونش نگاه مي کردم ، تا مادام آنا با سيني و دو فنجان قهوه ترک داغ وارد مي شد . روي قهوه را کف غليظي گرفته بود . کنار فنجان ها دو ليوان آب سرد بود .
    مي گفتم : « ببخشيد؛ باز جاي شما نشستم. »
    مي گفت : « عيبي ندارد جوان! براي شما روي رو تختي نشستن کار ساده اي نيست . » مي خنديد و فنجان ها را روي ميز مي گذاشت و در کنار هر فنجان يک ليوان آب .
    - نوش جان کنيد .
    اولين بار ، چند هفته پيش ، وقتي که فنجان قهوه را براي فال گرفتان بر مي گرداندم ، متوجه شدم که مادام دوست داشت برايم فال بگيرد . قطره اي قهوه روي يکي از گل هاي گلدوزي شده رو ميزي چکيد . دست پاچه شدم . دنبال دستمال مي گشتم
    مادام گفت : « عيبي ندارد جوان . » و از زير سر آستين بلوزش دستمالش را بيرون مي آورد . با زبانش تر کرد و لکه قهوه را پاک کرد .
    معذرت خواستم اما متوجه شدم که اين گل شبيه گل هاي ديگر و در رديف گل هاي گلدوزي شده نيست . گل کوچکي بود مثل اينکه بعد از رفوي يک پارگي کوچک ، گلدوزي شده بود . بعد ها دقيق تر نگاه کردم؛ گل هاي کوچک ديگري نيز يافتم
    مادام گفت : بعد از قهوه ، چاي و کيک بايد بخوريم . مارمالاد هم درست کرده ام . مربا هم دارم . اصلا همه را مي اورم .
    کنار فنجان مادام آنا ، جهبه سيگارش بود و در کنار آن ، زير سيگاري ؛ که يک صدف شکسته بود . پشت تخت ، ديوار سبز رنگي بود که مادام آنا عکس بزرگي از دوران جواني خانمي را زده بود که گويا دوستش بوده يا نمي دانم کس ديگر . يک بار که از او پرسيدم« اين عکس شماست ؟» گفت : نه ؛ اين عکس دوست دوران جوانيم نيناست . خيلي دوستش داشتم . و بلافاصله گفت چاي مي خوريد ؟ و يا يک چيزي شبيه به اين . گفتم : «بسيار زيبا هستند .» گفت : « بودند . »
    مادام خانه کوچک دو طبقه داشت . من مستاجر طبقه بالا بودم . تازه به تهران آمده بودم . خانه در يکي از کوچه هاي قوام السلطنه بود . مادام طبقه پايين بود . کلاس رقص داشت ، کلاس زبان فرانسه ، کلاس زبان روسي ، فال قهوه مي گرفت و اين آخري ها که بيمار بود ، همه کلاس ها را تعطيل کرده بود . اجاره کمي از من مي گرفت . و پولي هم احتمالا از يکي دو نفر که مي آمدند تا يکي دو جلسه فرانسه ياد بگيرند يا فال قهوه اي بگيرند .
    صبح به صبح زنگ خانه اش را مي زدم . در را باز نمي کرد . مي گفت : « پوزيسيون خوبي ندارم . » مي پرسيدم : « به چيزي احتياج نداريد ؟ » اگر چيزي مي خواست ، عصرها که بر مي گشتم ، مي خريدم . تشکر مادام آنا براي اين کارهاي کوچک من ، که ابتدا خريد براي او بود و بعد کم کم خريد چيزهاي جزيي و حتي جابجا کردن يک جعبه از يک طرف اتاق به طرف ديگر ، عصر هاي يکشنبه بود .
    بايد با چاي حتما مارمالاد مي خوردم ، و حتما بعد از آن مرباهاي گوناگون را مي چشيدم . به صورتم خيره مي ماند ، تا اينکه مي گفتم : « نه، واقعا عالي و جا افتاده شده است . » ابروهاي مداد کشيده اش بالا مي رفت . چين هاي کنار استخوان پلک و شقيقه اش باز مي شد و رديف دندانهاي مصنوعي مادام از ميان لب هاي قرمز ديده مي شده و مي گفت :« اوه .» و بعد با قاشق چاي خوري نوروبيلينش ، که در مربا مي کرد ، مي گفت : خودم هم امتحان مي کنم . بعد از چاي و مربا نوبت حرف هاي عادي مي شد . مثلا مي گفتم نامه اي از خانواده ام برايم رسيده ، يا امسال چقدر هوا سرد و پر سوز شده ، يا سينما ماياک چه فيلمي را اکران کرده است . وقتي حرف هاي عاديمان هم ته مي کشيد ، مادم آنا مي گقت: بيا کمي ورق بازي کنيم ؛ حوصله ام سر رفته . بلند مي شد و ار کنار آينه قدي اتاق مي گذشت و از کنار گرامافونش که هميشه برق ميزد . لحظه اي تامل کرد و گفت : « نه ، بعدا. » و از کمدش يک دسته ورق بازي مي آورد و مي گفت : «حالا... » گرامافون را کوک مي کرد .سوزن نو بجاي سوزن کهنه مي گذاشت و يک صفحه . « گوش کنيم .»
    اما آن روز بود که گفتم : مادام ؛ اين گل هاي کوچک رو ميزي هاي شما ، مثل اينکه بعدر از گلدوزي اول گلدوزي شده .
    مادام گفت : « چطور جوان ؟ »
    گفتم : همين طوري . چون مثل اينکه ... اين ها... نمي دانم! انگار قديمي ترند ... رفو شده اند ؟
    مادام گفت : اين رو ميزيها مال دوستم نيناست ؛ اما گل هاي ريز را خودم گلدوري کرده ام . همه وسايلش را به من بخشيد و رفت .
    و بعد گفت : فلوت که بلد نيستي . رامي دو نفره بد نيست .
    سرم را برگردانده بودم و عکس نينا را نگاه مي کردم .
    دست اول را من بردم .
    مادام سيگاري را از جعبه سيگار بيرون آورد . برايش کبريت کشيدم . دست دوم را او برد .
    پرسيد : چاي مي خوري ؟
    گفتم : نه .
    - بروم پيراشکي بياورم .
    بلند شد . سيگارش را در جا سيگاري که مي گذاشت ، خاکسترش ريخت . با سرباز پيک ، خاکسترها را از روي روميزي جمع کرد .
    - فردا بايد بشويمش .
    در انگشتان مادام آنا هيچ انگشتري نبود . سيگار را خاموش کرد . با سر ناخن از روي پرزهاي نوک زبان دو سه پر توتون مانده از سيگار را برداشت و با ناخن ديگر به طرف زير سيگاري انداخت .
    - بروم پيراشکي بياورم .
    صداي موسيقي مي آمد. آب تا نيمه در ليوان بود .
    ورق ها روي ميز ولو بودند . يک تکه خاکستر سيگار ، رو ميزي را کثيف کرده بود . دود باريکي هنوز از سيگار بالا مي آمد و کاغذ سفيد سيگار، روشن و خاموش مي شد .
    صداي خش خش وصداي خوردن سوزن گرامافون به ميان صفحه ، به گوش مي رسيد .
    بلند شدم به طرف گرامافون رفتم . کنار گرامافون عکس قاب شده مادام آنا ، يا به گفته خودش : دختران کلاس رقص فوکستروت ، ديده مي شد .
    سوزن را برداشتم . صفحه هاي زيادي در کشو کنار گرامافون بود . صفحه ها را يکي يکي برداشتم : آلبرتا آلبرتا ، براي رقص فوکستروت ؛ لوپانزا ، براي کساني که رومبا مي رقصيدند ؛ و مامي دريم و سرتسا ، براي کساني که مي خواستند تانگو برقصند .
    مادام آنا گفت : موقع تانگو رقصيدن ، آقايان پاي خانم ها را لگد مي کنند .
    سرم را بر گرداندم .
    مادام گفت : « بيايد تا داغ است تمامش کنيد . اين رقص ها را ديگر کسي بلد نيست . شايد امروز فرد آستر و استر ويليامز در آن سر دنيا و من ، اين جا توي ايران بلد باشم . »
    من هم حوصله ياد گرفتن نداشتم و اين مادام را خوشحال مي کرد . خيلي خوب بود . تمام ، به گفته مادام آنا پانسيونرها رقص هم مي خواستند ياد بگيرند ، به جز من . براي همين من يکشنبه عصرها را داشتم . گرامافون را خاموش کردم .
    دوباره سيني ديگري روي ميز گذاشت . بشقابي براي من ، بشقابي براي خودش . پرسيد : « با دست مي خوريد يا چنگال و چاقو ؟ » پيراشکي پنير ، پيراشکي گوشت ، پيراشکي پنير و اسفناج . از هر کدام که ميخواهي بردار . اين سه گوش ها پيراشکي گوشت است . تا سرد نشده بخور . هوا خيلي سرد شده . بخور تا يک دست ديگر بازي کنيم .
    گفتم : باشد .
    گفت : « نه ، ببخشيد. » و فنجان ها و ليوان ها را در سيني گذاشت . سيني ها را برداشت و روي تخت گذاشت . ورق ها را جمع کرد و رو ميزي را برداشت و برد . چند لحظه بعد با روميزي ديگري برگشت . گفت : « ببخشيد .» روميزي را پهن کرد . سيني ها و ورق ها را روي ميز گذاشت . گفت : « نينا ناراحت مي شد . تمام اين ها کار نيناست . »
    پرسيدم : مثل اينکه نينا را خيلي دوست داشتيد . پيراشکيم را گاز زدم .
    مادام گفت : « خيلي . خاطره هاي زيادي از او دارم ... تا زماني که گم شد . »
    - گم شد ؟
    گفت : « وقتي که شوهرش مرد ، گم شد و هيچ نشاني از او ندارم . »
    پرسيدم: « حتي نامه اي ، خداحافظي ، يادگاري ، چيزي ؟ »
    مادام گفت : « هيچ چيز . وقتي به ايران آمد ، تهران کار گرفت. يک د ختر جوان و خوشگل . صبح ها تا ساعت پنج بعد از ظهر ،توي لاله زار ، پهلوي د کتر مامدف که از باد کوبه آمده بود ، کار مي کرد .مريض را با پر منگنات شست و شو مي داد يا سوزن را مي جوشاند . بعضي مريض ها را ماساژ مي داد و بعد مي رفت کافه ژاله . آن جا پر از خارجي بود .فارس ها کمتر مي آمدند . بلغارها بود ند ، مجارها و روس ها . همان جا با ميلا آشنا شد. ميلا جوان بود . انژنيور بود . کاري به کار کسي نداشت . با شرکت اشکودا به تهران آمده بود و معلوم نبود براي کار کجا بايد برود . نينا به دوستا نش مي گفت که او هميشه ته کافه مي نشست . پشتي صند لي اش را آن قد ر عقب مي برد که فقط دو پايه پشتي صند لي روي زمين بود . پاها و دو پايه د يگر ميان زمين و هوا مي ماند . سيگارش را روشن مي کرد و به همه مي خند يد . به خصوص به نينا که زبانش را مي فهميد . کم کم شب ها شام ميلا را بايد نينا مي داد . تا اينکه يک شب وقتي که نينا شام ميلا را روي ميز گذاشت و بعد از گفتن "ديگر چيزي نمي خواهيد ؟" خواست بر گردد، ميلا مچ د ست نينا را گرفت . ميلا تعاد لش را از دست داد و دو پايه صند لي محکم به زمين خورد . دو سه ميهمان ميزهاي کناري بر گشتند و به آنها نگاه کردند . ميلا گفت :"با من مي آيي دشت مغان ،؟ " نينا گفت :"چرا بايد با تو بيايم ؟ " ميلا گفت: " براي اين که از تو خوشم مي آد ." نينا گفت : " مي آم." آن شب تا صبح يا تا صبح بعد چه گذ شت ، گفتن ندارد ؛ چون خيلي خيلي خسته مي شوي ، جوان . پيراشکي ها هم سرد مي شوند . اما براي نيناي بلا کشيده ، فرار کرده از مملکتش ،شانس بزرگي بود . به دکتر گفت که فکر يک خانم ديگر باشد و تا عصر توي نادري ، توي چي مي گويند امروز ،علاءالدوله ،فردوسي ، توي اسلامبول دنبال وسايل زندگي گشت . سماور خريد ،منقل خريد، دو تا ديوار کوب خيلي خوشگل خريد که مال اسکند ريه بود . خيلي نرم بود : " مثل ابريشم ." قرمز بود با آدم هايي که لباس بلند سفيد پوشيده بودند و کلاه منگوله دار سبز و قرمز روي سرشان بود . ارينتال ارينتال بود . وقتي سوار ماشيني شدند که قرار بود آنها را به دشت مغان ببرد ، با هم عروسي کرده بودند.»
    پرسيدم :« کليسا رفته بودند ؟»
    گفت :« عروسي کرده بودند ؛ با يک صندوق که حالا يادم نيست نينا توي آن چه چيزهايي گذاشته بود و دو تا چمدان لباس . خداحافظ، نينا . اما تو جوان ؛از اين پيراشکي ها بخور . توي صندوق به جزآنها که گفتم ، کتان سفيد روسي بود. نخ رنگي و سوزن و جعبه دکمه بود . سوزنهاي سر شيشه اي بود . چنگال و قاشق »
    گفتم :« مادام ؛ دير وقت شده . اگر اجازه مي دهيد ...»
    گفت :« امشب دير بخوابيم ، عيبي ندارد . تا وسط هاي راه آمده ايم . ياد دوستم ، نينا ، قيافه اش ، دستهايش که رگ هاي آبي آن پيدا بود ،همه اين ها الان آمده اند اين جا.»
    حرفي نزدم .
    مادام گفت :« تا به دشت مغان برسند ، کلي راه بود . نينا سرش روي شانه هاي ميلا مي افتاد . به خواب مي رفت. بيدار مي شد و مي گفت :" نرسيد يم ؟ " از قزوين، زنجان ، تبريز و ميانه ،از کجا و کجا خواب بودند که گذشتند تا به دشت مغان رسيدند. ميلا گفت :"رسيديم ." نينا گفت:" کجا رسيديم؟ "ميلا گفت :"همان جا که بايد مي رسيديم ." نينا گفت :"پس خانه مان کجاست ؟ "ميلا گفت:"هنوز خودم هم نمي دانم ."ماشين جلوي ساختمان چوبي ايستاد. ميلا گفت."همين جا بنشين تا بيايم ." از ماشين پياده شد و به طرف خانه چوبي رفت . چند دقيقه بعد چند زن جوان و چند تا بچه که مي خنديدند با کلي ادراک و بو قلمون و مرغ وخروس به طرف نينا آمدند . گفتند:" زن آقاي نيکلا فسکي تو هستي ؟ بيا پايين ببينمت." نينا نميدانست چه کار کند . موهايش را مرتب کند ،يا به صورتش دستي بکشد ؟ فقط خند يد . در را باز کرد و به زنها گفت :"اين جا کجا ست که من آمده ام ؟ " توي يکي از اتاقهاي ساختمان جوبي که وقتي راه مي رفتي تق و توق صدا مي کرد ،جايشان دادند .صندوق را وسط اتاق گذاشتند . يکي از خانم ها گفت :" کبوترها ؛ کاري که نداريد؟ " در را بست و رفت . اتاق کوچک بود . نينا گفت:" تختخواب که نداريم ."ميلا گفت:" مي دهم درست کنند ." نينا صندوق را باز کرد .د يوار کوب ها را بيرون آورد. گفت :" قفسه هم نداريم که ليوان و بشقابها را ، جهبه سوزن و نخم را بگذارم ." در صندوق را بست . نشست روي صندوق و به ميلا گفت :" که کاش اينجا نمي آمديم و هاي هاي گريه کرد . ميلا گفت: "د ست کم د يوارکوب ها را بکوب ."به طرف نينا رفت . موهايش را نوازش کرد . د يوارکوب ها را از نينا گرفت و روي زمين پهن کرد . دو تايي روي ديوارکوبها خوابيدند و همديگر را بغل کردند . با صداي در از خواب بيدار شدند .خانم هاي همسايه بودند. مي گفتند :« نينا جان ؛ هنوز جاي آشپزخانه ،حمام و توالت را ياد نگرفته اي ؟ کي بيرون مي آيي، کبوتر جوان ؟» شب که شد ، مردها از سر کار آمدند . روي يک ميز دراز چوبي با نيمکت هاي چوبي ، بيرون ساختما ن ، همه نشستند و به افتخار کبوترهاي جوان ، همه خوردند و نوشيدند . سرها که گرم شد ، يادشان رفت مرغ ها و ارداک ها را توي لانه کنند . لاي دست و پا مي لوليد ند . نوبت گارمون و ويلن و آکارد ئون و خنده و رقص شد . ليوان ها که بالا مي رفت ، به سلا متي زوج جوان به هم مي خورند . کازاچوک و راسبال تما م شد و نوبت والس رسيد . بچه ها گوشه نيمکت ها خوابشان برد و مرغ ها با چشم باز خوابيد ند . دست مردان روي شانه هاي همسرشان بود . چشم زن ها به نقطه اي دوردست خيره مانده بود . انگشتان شوهرشان را آرام آرام لمس مي کردند . نينا به ميلا گفت : " باز هم برقصيم ." شب از نيمه گذشته بود که هر کسي به طرف اتاقش رفت . هر کسي به نينا و ميلا متلکي گفت. نينا مي خنديد وسرش را در سينه ميلا پنهان مي کرد .دو زوج به نينا و ميلا گفتند که ما شما را همراهي مي کنيم و پشت سر کبوترها آواز خواندند تا کبوترها به اتاقشان رسيدند . ميلا گفت : " خوب ديگه ؛ شب به خير ."
    نينا در را باز کرد . وسط اتاق يک تختخواب بود . زوج ها گفتند :"شب به خير کبوتر ها ؛ تا صبح نخوابيد ."در را بستند و رفتند . صبح زود نينا چشم هايش را باز کرد . صداي رفت و آمد ، يالا زود باش بيا بيرون، صبحانه من کو ، همه جا را پر کرده بود . ميلا را بيدار کرد و گفت :"وقت کاره ، ميلا." در را که باز کردند ، همه برايشان دست زدند . يکي گفت : " چه خبر ؟ " و قاه قاه خند يد . مردها را که صبحانه دادند ، نينا به اتاقش رفت. رختخواب را مرتب کرد ،ديوار کوب ها را کوبيد ، و با زن هاي همسايه حرف زد ؛ غذا پخت، تا عصر که ميلا برگشت . همه خسته و کوفته بودند . هوا هم سرد بود . نينا گفت:"صورتت را نمي شويي؟ وسايل ريش تراشي ات را آماده کرده ام ."وقتي ميلا صورتش را شست و ريشش را تراشيد و با حوله صورتش را خشک کرد ،به نينا گفت :"حالا مي خواهم تو را تما شا کنم .امروز چه کارها کرده اي ؟ " نينا روي پاهاي ميلا نشست. گفتند و شنيد ند تا موقع خواب.»
    مادام ساکت شد و بعد گفت : « مثل اينکه خيلي حرف مي زنم .اما خاطرات نينا وقتي مي آيد جلو چشمم ، مثل پرده سينما تا آخر پيش مي رود ؛ بدون لحظه اي آنتراکت . تو را خسته مي کنم ، جوان.»
    گفتم : «حالا خاطرات نينا براي من هم جالب شده . بعد چه شد؟»
    مادام گفت :« تا يک هفته بعد ، توي اتاق هم تختخواب بود ،هم يک ميز کوچک با دو تا چهار پايه ، يک قفسه کوچک ، يک صندلي راحتي براي نينا .هوا سرد بود .کنار ديوار بخاري گذاسته بودند که لوله اش از پنجره بيرون مي رفت .شب ها زير نور فانوس ، روي صند لي راحتي ، نينا روي کتان هاي روسي گلدوزي و شماره دوزي مي کرد و ميلا هم روي تختخواب دراز مي کشيد و کتاب مي خواند و سرفه مي کرد و نينا چاي و سولوکامفر براي سينه ، که آن موقع تازه آمده بود ، به ميلا مي داد. شب ها حوله داغ روي سينه اش مي گذاشت . از اوايل پاييز که تازه آمده بودند ، دو ماه مي گذاشت . آخرهاي پاييز بود . کتان هاي روسي نينا ته کشيده بود . سه تا رو ميزي گرد با گل هاي رز و بنفشه ، چند تا د ستمال کوچک با گل هاي ياس ، شش تا سالفت با گل هاي پنج پر صورتي براي کنار بشقاب ،چند تا د ستمال کوچک با گلدوزي حرف اول اسم نينا و ميلا وچند تا شماره دوزي . ديگر کتاني باقي نماند ه بود . نينا گفت :" ميلا ، کاري بکن . حوصله ام سر رفت." از سر ناچاري نينا روي کلاه منگوله دار ديوارکوب ها گلدوزي مي کرد ،که ميلا تب کرد . هر کاري که زن ها بلد بودند کردند. حتي دها تي آمدند ، نشادر دود کردند . نشد . ميلا مرتب نفس نمي کشيد . خس و خس و سرفه ها و تب بيشتر شد . بايد ميلا را به شهر مي بردند.»
    پرسيد م :«کجا ؟»
    مادام گفت :« تهران .»
    پرسيدم :« تا مي رسيد ، با اوضاع آن موقع ، حتما مي مرد .»
    مادام گفت :«گوش کن ،جوان . با ما شيني که يک زوج جوان را آورده بود، به تهران آمدند. ماشين که نبود ؛ کاميون بود. چند روز هم توي گردنه ها و پشت راه گير گير کرده بودند . نينا گفت :" ميلا ؛ مي رويم و ديگر بر نمي گرديم . يعني من که برنمي گردم ."بشقا ب ها و ليوان ها و صندوق را به زن هاي همسا يه بخشيد . تختخواب را به زوج بخشيد . ديوارکوب ها ،گلدوزي ها و چند تا وسيله شخصي و لباس ها را برداشت و انداخت توي يک چمدان . ميلا را توي ماشين گذاشتند . زير پايش منقل روشن کردند تا گرم شود . نينا نشست کنار پنجره . راننده ماشين را روشن کرد . نينا سرش را از پنجره بيرون آورد و براي زن هاي همسايه دست تکان داد . بچه ها دنبال ماشين دويدند و مرغ ها و خروس ها ، بوقلمون ها و اردک ها اين طرف و آن طرف بال زدند و دويدند . تا ميانه جاده بد نبود . خيلي ناراحتي نکشيدند . اما ميلا تب داشت . نينا مدام صورت ميلا را با حوله خيس مي کرد و موهايش را شانه مي زد . دست هاي گرم ميلا را به صورتش مي چسپاند تا خنک شود . مدام مي پرسيد : " خوبي ميلا؟ خوبي ميلا؟ "و بعد گونه هاي گرمش را به پنجره يخ زذه ماشين مي چسپاند . ميانه دکتر نداشت . تا تبريز برف يک ريز مي باريد . يک روز توي راه ماندند تا به تبريز رسيدند . آن روز تا ظهر با ناخن هاي ميلا ور رفت . کوتاهشان کرد . گوشت هاي دور ناخن را کند . انگشت هاي دست را ماساژداد . با مداد روي ناخن ها چشم و ابرو کشيد . ميلا خند يد . نينا گفت :"خوبي ميلا ؟ ميلا گفت:" خوبم ؟ " دکتر هاي تبريز گفتند که بهترين جا بيمارستان شوروي تهران است . گفت که مي برم و دوباره راه افتاد تا زنجان . روي منقل چا ي درست مي کرد . مدام از راننده تشکر مي کرد .»

    پرسيدم :« ميلا مرد ، مادام ؟ نينا هم حتما مرد .»
    گفت :« حوصله کن . معلوم نيست . مي خواهي باز برايت قهوه درست کنم ؟ مي خواهي يک يکشنبه ديگر بقيه داستان را بگويم ؟ »
    گفتم : « حوصله مي کنم مادام . اما سرد شده . ما هم پشت برف مانده ايم . مي نوشم ، مادام . » گرم شد .
    مادام گفت : « هر روز نينا روي منقل حوله را با آب داغ خيس مي کرد و به صورت ميلا مي کشيد . بعد با آب و صابون و فرچه کف درست مي کرد و با تيغ ريش ميلا را مي تراشيد . بعد آينه را جلوي صورت ميلا مي گرفت و مي گفت : « ببين چه قدر جوان شده اي ! حالت بهتر شده ، نه ؟ » يک شب هتل قزوين ماندند . زير بازوي ميلا را گرفت ، تا از اتاقشان سر ميز غذا بروند . صورت نينا از حرارت ميلا داغ شده بود و قرمز . ميلا سوپ هم نخورد . چشمانش باز نمي شد فقط مي گفت : « بخوابيم . يک جاي خنک نينا جان . » از تهران تا قزوين ميلا هذيان مي گفت : از سگي مي گفت که دنبالشان پارس مي کرد . دامن نينا را مي کشيد . مي گفت : « برو، برو . » نينا پنجره جلو ماشين را با دست پاک مي کرد و مي گفت : « نگاه کن . ببين کسي نيست . الان مي رسيم . همه جا سفيد شده . » با هر تکان ماشين سر ميلا تکان مي خورد و او آرام مي گفت : « آخ سرم، نينا جان .» يک شب مانده به سال نو به تهران رسيدند . کاميون جلو در بيمارستان ايستاد . تهران هم مثل تمام جاده سفيد بود . نينا در را باز کرد . تا مچ پا در برف فرو رفت . گفت : « چه قدر سرده.» مادام بلند شد و از کمد شال دستبافش را برداشت و روي شانه هايش انداخت و گفت : « آقاي راننده به کمک نينا آمد . دوتايي ميلا را که دندان هايش به هم مي خورد ، پايين آوردند. مواظب بودند سر نخورد . ميلا مدام مي گفت : " ني ني ني نا جان " . تا در ورودي عمارت بيمارستان فقط صداي دندان هاي ميلا مي آمد . در که باز شد ، يولکاي بزرگي که چراغ هاي رنگي زرد و قرمز و سبز داشت . خاموش و روشن مي شد . عيسي مسيح و فرشتگان و ... زير يولکا بودند . يک ستاره درخشان بالاي يولکا بود . دو پرستار به کمک آمدند . چند لحظه بعد ميلا را لخت لخت در وان آب داغ سبز رنگي انداختند تا هم گرم بشود و هم ضد عفوني . بعد ميلا را خشک کردند و پيژامه پوشاندند و در تخت بيست و دو خواباندند . ميلا گفت : " من خوب مي خوابم ، برو نينا جان ." و چشم هايش را بست . اما نينا چه کار کرد ، جوان ؟چمدانش را گرفت و يک راست رفت به کافه ژاله . همان جايي که با ميلا آشنا شده بود . پاهايش را کنار پا دري کافه پاک کرد . در را که باز کرد ،دور ميزهاي گرد کافه پر از مشتري بود . باز همان مشتري ها . يک ارکستر از هنگري مجارستاني چارداش مي زد . نينا احساس کرد جوراب ها يش از برف خيس شده و موهايش از برف ميان راه خيس و نمناک به هم چسپيده است . مردها به نينا نگاه نکردند. نينا خوشحال شد . تهران بود . ميلا را هم به بيمارستان رسانده بود . خدا کمکش کرد . اتاقي هم طبقه بالا خالي بود . کليد را گرفت ،از پله ها بالا دويد . در را باز کرد . چراغ را روشن کرد . چمدان را وسط اتاق گذاشت . يک تختخواب ، يک ميز کوچک ، يک آينه در پشت در ، يک کمد و يک پنجره را ديد . به طرف پنحره رفت . پنجره پرده هاي پشت دري سفيد و آبي داشت . از پشت شيشه خيابان پيدا بود که گاه گاه ماشين يا درشکه اي ، سفيدي يک دست خيابان را خط مي انداخت . به طرف آينه رفت . صداي آدم ها و به هم خوردن ليوان ها را شنيد . نفس راحتي کشيد . چمدان را باز کرد . ديوار کوب ها را بيرون آورد . دو تا آدم مصري با کلاه منگوله دار، که رويشان را گلدوزي کرده بود ، روي ميز گذاشت . تصميم گرفت آن ها را براي ميلا ببرد تا احساس د لتنگي نکند . بعد کفش ها يش را بيرون آورد . انگشتان پايش را مالش داد. دست هايش خيس شدند . بلند شد ، چرخي زد . شب سال نو و تهران . از چمدان لباسي بيرون آورد . لباس چروک شده را، که در تمام راه پوشيده بود ، د رآورد و روي تخت انداخت . لباس تازه را پوشيد . انگشتان د ستش را توي موهايش فرو برد. آن ها را جمع کرد و سنجاق زد . بهتر شد . آرايشي کرد و از اتاق بيرون آمد . از پله ها پايين رفت . روي آخرين پله ايستاد . جاي خالي نبود . همه جاهاي خوب را گرفته بودند . ارکستر مي زد و عده اي مي رقصيد ند . هما ن جا روي پله ها نشست و از گار سون ها که دوستانش بودند ، نوشيدني خواست و بعد جايي که مثل آدم بنشيند . از دوستان ميلا کسي آنجا نبود . خواست سري به بيمارستان بزند ؛ اما چه کار مي توانست بکند ؟»
    گفتم :« هيچ کار ،مادام ؟»
    _ همين طور ماند و ماند ، تا نصف شب و بعد از آن . از آخرين پله ها ، با خالي شد ن ميزها ، رسيد به جايي که فقط او مانده بود و ارگستر هنگري . نوازنده ويلن سل روي ميز نشسته بود و ويلنش را روي پا گذاشته بود. نوازنده فلوت توي فلوتش دنبال چيزي مي گشت که پيدا نمي شد . آکارد ئون چي خوابش برده بود. اما نوازنده ويلن همچنان مي نواخت و نينا روي صندلي لهستاني ، جلو نوازنده ويلن ،نشسته بود و پا روي پا انداخته و کفش ها از پا بيرون آمده و روي هم افتاده ،سرش را آرام آرام تکان مي داد . نوازنده ويلن گفت:"
    مادام، خسته نشد يد ؟ ما همه از حال رفتيم . صبح پشت در کافه است ." نينا گفت:" ها ؟ " و به پشت سرش نگاه کرد . صند لي ها روي ميزها جمع شده بودند . يکي از گا رسون ها روي يکي از ميز ها ، ته سالن ، خوابيده بود و تنها دو چراغ روشن بود . نوازنده گفت :" باز هم بزنم ، مادام ؟ "نينا گفت :" بگو نينا. تازه آمده ام . از سرما فرار کرده ام ."
    مادام شال را بدور خودش محکم پيچيد .
    _نوازنده گفت :" باز هم بزنم ، مادام نينا ؟ " نينا گفت :"هر چه دلتان مي خواهد . مدت هاست صداي ويلن را نشيده ام . کم کم داشت شکلش هم از يادم مي رفت . خوب شد که دوباره ويلن را ديدم ." نوازنده گفت :" پس براي شما مي زنم . آهنگي را که خودم خيلي دوست دارم . بعضي وقتها وقتي ياد بچگي ام مي افتم ، زير لب با سوت مي زنم ." نينا گفت :" آهنگ سر تسا را بلدي ؟ "نوازنده گفت :"شايد . شما بايد سوت بزنيد ."نينا با سوت زد . اول آرام ؛ بعد گفت که اشتباه کردم ،از اول . بعد دو سه نت پشت سر هم . بعد صداي ويلن درآمد . نينا گفت :"حالا اين طور ."انگشتانش را در هوا از اين سو به آن سوبرد . نوازند ه گفت :"حالا بهتر شد ؟" نينا گفت : " نه من درست بلدم ، نه شما ." نوازنده گفت :"مي رقصيد مادام ؟" نينا گفت : "خسته ام." نوازنده گفت: " تنها هستيد ؟ " نينا گفت:" تنها هستم ."خواست از ميلا بگويد که از دشت مغان گفت و از ميانه و از تبريز و از ... و بعد متوجه شد که نوازنده آهنگ سرتسا را مي نوازد . نينا گفت :" خسته شد يد ؟ " نوازنده گفت :" نه،

    مادام . شما را همراهي مي کردم . هر کسي بالاخره داستاني دارد . مهم نگفتن داستان است . بامن مي رقصيد ، مادام ؟ " نوازنده و نينا با سوت ،آهنگ سرتسا را زدند و رقصيد ند . نوازنده گفت :" اسم من لوکاست ، مادام نينا. از اينکه امشب اين سرد دنيا با شما مي رقصم بسيار خوشحالم ."صبح روز بعد وقتي نينا از خواب بيدار شد ، به بيمارستان رفت . از مغازه ترک هاي خيابان اسلامبول پرتقال و ليمو ترش و قيسي گرفت و از مغازه مادام شيبراوا، که چشمش لکه هاي قرمز داشت و مي گفتند بد يمن است ،مرغ و خروس و ماهي شکلا تي گرفت و ليکور پرتقال که ميلا دوست داشت . از پله هاي بيمارستان که بالا رفت ، کنار اتاق بيست و دو به خانم پرستار ارمني شکلا ت تعارف کرد خانم پرستار دو تا ماهي شکلا تي ،که در زر ورق هاي زرد و قرمز پيچيده شده بود ، برداشت . ميلا روي تخت خوابيده بود . از کنار در گفت :" ميلا ، من آمده ام ." از پرستار حالش را پرسيد . منتظر جواب نشد . به طرف ميلا رفت . ميلا نينا را که ديد ،ملافه را روي سرش کشيد . نينا ملافه را کنار زدو گفت :"ميلا ، منم نينا؛ شکلات عيد آورد م . "و بعد پيشانيش را بوسيد ." ريشت را که هم نتراشيده اي ." داغ بود . ميلا گفت :" سردمه." نينا گفت: " همه جا سرده." و خنديد . ميلا گفت: " آب مي خوام.

    توي حلقم بريز ؛ قطره قطره . دارم آتش مي گيرم." نينا آب خواست و با قاشق آرام آرام آب در دهان ميلا ريخت . ميلا دست نينا را گرفت . گرم بود. چشم هايش را بست . پرستار آمد . نينا گفت :"دستم را گرفت و چشم هايش را بست ." پرستار به نينا گفت که بيرون باشد . دور تخت ميلا پاراوان کشيد . وقتي که پرستار از اتاق بيرون آمد، انگشتر ميلا را به نينا داد . گفت :"مال شماست . خيلي راحت و بي سر و صدا تمام کرد ." نينا به اتاق و پاراوان سفيد نگاه کرد و گفت :"ماهي شکلا تي اش را نخورد ." خواست گريه کند . پرستار گفت :"اين جا نه. مريض هاي ديگر را ناراحت نکنيد ؛ و همين طور خودتان را . مي دانستيد که مي ميرد." از بيمارستان بيرون رفت و به کافه و اتاقش رفت . چشمانش را بست و روي تخت افتاد .
    گفتم :"« يعني ميلا را نمي خواست ؟»
    مادام گفت :« چرا. نينا مي خواست که ميلا باشد . تمام راه مي خواست که باشد . حتي آب داغ کرد . با فرچه صورت ميلا را کف صابوني کرد . ريشش را تراشيد. آينه را جلوي صوت ميلا گرفت و گفت :" ببين؛ حالت بهتر شده ." ادکلن به صورت ميلا زد . اما صورت ميلا داغ بود . صورتش را به پنجره يخ رده مي چسپاند. گرماي صورت ، يخ هاي آن طرف را آب مي کرد. آب مي شد . صداي صندلي ميلا بود . دست هاي ميلا بود که مچ هاي دست نينا را رها کرد: "با من مي آيي دشت مغان ؟ " کاش نگفته بود که با او مي آيد . چشم هايش را که باز کرد ، شب بود . دوباره صداي خنده و همهمه تا اتاق نينا مي رسيد. پنجره را باز کرد . هواي سرد توي اتاق ريخت . صداي ارکستر ،صداي دست زدن ، اتاق را پر کرده بود . نينا از اتاق بيرون رفت . پيش از آنکه در را ببندد ، در آينه نگا ه کرد . چه کسي مي داند ميلا مرده ؟ از پله ها پايين رفت. روي پله ها نشست.
    نو شيدني خواست . وقتي که آوردند و نوشيد ، گرم شد. چشم هايش داشت خيس مي شد ، که دستي دست نينا را کشيد و گفت :"شب سال نو تنها ،مادام ؟" همه مي رقصيد ند . نينا هم . چارداش و بعد هر رقصي که مي دانست يا نمي دانست ؛ تا رقص ها تمام شدند و رقصندگان رو ي صندلي ها ولو شدند . يک دقيقه به ساعت دوازده مانده بود . سکوت شد . بعد ده ثانيه ، بعد نه ثانيه ... بعد دو ثانيه ، بعد يک ثانيه. چراغ هاخاموش شد.
    سال نو شد . هر کسي دست کسي را گرفت . صداي خنده ، تکان خوردن صندلي ها ، جا به جا شدن آدم ها ، افتادن ليواني روي زمين ، قهقهه و بعد سکوت . چراغ ها که روشن شد ، لوکا روبروي نينا بود . لوکا گفت :" سال نو هم رسيد ، مادام. " نينا گفت : " سال نو مبارک ." لوکا گفت :" مبارک." نينا گفت:" ميلا مرد." لوکا گفت:" سا ل نو رسيده ، مادام. با من مي رقصيد؟ " چرا غ ها ساعت چهار صبح خاموش شد. لوکا يک موتور سيکلت زپرتي سايد کار داشت که کنار دست آن جاي يک نفر بود. ساعت چهار صبح ، لوکا موتور سيکلت را روشن کرد و با نينا بيرون رفتند . لوکا گفت : " براي ما ، کولي ها، همه جا عشق است ." نينا چشمهايش را بست و گفت :" فقط تند نرو ؛ همه جا يخ زده ." و ديگر کسي آن ها را نديد . »
    نزديک هاي صبح بود . راحت شده بودم .
    مادام گفت:" « ديدي پسر جان عاقبت چي شد ؟ دو تايي رفتند .»
    عکس هاي نينا را نگاه کردم.
    مادام گفت :"«چه قدر دلم مي خواست اين قصه ، قصه نينا را مي گفتم . فقط تو متوجه گل هاي گلدوزي روميزي شدي . شب ها وقتي سيگار مي کشم و به نينا فکر مي کنم، چشم هايم را مي بندم و خاکستر هاي داغ سيگار روي روميزي مي ريزد و آن ها را سوراخ مي کند. بگذريم ؛ پسر جان چاي مي خوري با يک ماهي شکلاتي خوشمزه ؟»
    گفتم :« بله ، مادام.»
    مادام چاي آورد . با ماهي هاي شکلاتي ، با زرورق هاي رنگي .
    گفتم :«چه جالب ، مادام! مثل داستاني که گفتيد.»
    مادام گفت : « اما این قصه هنوز تمام نشده ، پسر جان »
    گفتم : « چرا ، مادام . » و چايم را نوشيدم .
    مادام شالش را که باز شده بود، دوباره روي شانه هايش مرتب کرد و گفت:« نه، پسرم . وقتي که با لو کا رفتم ، ديدم هيج جا مثل جايي که عشق شده م نيست . کسي که مرا نمي شناخت . لوکا هم کولي بود . ويلنش را مي گرفت و دوره مي افتاد ؛ کنار ولگا يا دانوب . اما من از وسط راه برگشتم . ديوارکوب ها را توي چمدان گذاشتم و گم شدم . تا اينکه شدم مادام آنا . کسي نينا را نمي شناخت . کسي هم به جرتو مادام آنارا نمي شناسد.
    من اين داستان را براي کسي نگفته ام ، پسر جان. دلم مي خواهد پيش از اينکه بروي... »
    بلند شد . گرامافون را کوک کرد . صفحه اي برداشت ؛ روي گرامافون گذاشت.
    - بلند شو، برقصيم .
    - چراغ را خاموش کرد. بيرون برف مي باريد .
    - لوکا ، تا کجا مي رويم؟
    - هر جا که تو بخواهي ، نينا.
    - ميلا، تا کجا مي رويم؟
    - هر جا تو بخواهي نينا .
    صداي گرامافون همه جا را پر کرده بود.

    پاییز ۱۳۷۰

تماس  ||  8:34 AM




: