Tuesday, September 21, 2004
يازده ساله بودم که خوکم را شکستم و به سراغ ِ فاحشه ها رفتم. خوک ِ من قلک ِ پس اندازی بود سفالی، لعاب داده شده و به رنگ ِ استفراغ. از شکاف ِ روی اين قلک ميتوانستی يک سکه را فقط به درون بدهی، اما نميتوانستی بيرونش بياوری. پدرم اين قلک ِ پس انداز ِ يکطرفه را انتخاب کرده بود چون با نگاهش به زندگی خوب جور درمی آمد: پول برای جمع کردن است، نه برای خرج کردن. « ادامه»