باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Wednesday, July 07, 2004


    ژوئیه ۱۹۰۴ خبر مرگ چخوف در شهر مسکو پیچید
    در صدساله‌گی‌اش یک داستان قدیمی بخوانیم.

    از خاطرات يك ايده‌آليست



    دهم ماه مه بود كه مرخصی ۲۸ روزه گرفتم ،از صندوقدار اداره مان با هزار و يك چرب زبانی ، صد روبل مساعده دريافت كردم و بر آن شدم به هر قيمتی كه شده يك بار « زندگی » درست و حسابی بكنم ــ از آن زندگی‌هايی كه خاطره‌اش تا ده سال بعد هم از ياد نمی‌رود.
    هيچ مي‌دانيد كه مفهوم كلمه‌ی « يك بار زندگی‌كردن » چيست؟ به اين معنا نيست كه انسان براي تماشای يك اوپرا به تئاتر تابستانی برود ، بعد شام مفصلی بخورد و مقارن سحر ،‌ شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به اين معنا نيست كه نخست به نمايشگاه تابلوهای نقاشی و از آنجا به مسابقات اسب دواني برود و در شرط بندی شركت‌ كند و پولی بر باد‌دهد. اگر ميخواهيد يك بار زندگي درست و حسابی كرده باشيد ، سوار قطار شويد و به جايی‌ عزيمت كنيد كه هوايش آكنده از بوهای ياس بنفش و گيلاس وحشی است ؛ به جايي برويد كه انبوه گل استكانی و لاله عباسی از پي هم از دل خاكش سر بر آورده‌اند و چشم‌هايتان را با رنگ سفيد ملايمشان و با ژاله‌های ريز الماس گونشان نوازش مي‌دهند. آنجا ، در فضای وسيع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جويبارهای پر زمزمه‌اش ، در ميان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستين كلمه‌ی « يك بار زيستن » پی خواهيد برد! به آنچه كه گفته شد بايد دو سه برخورد با كلاه های لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه‌های سريعشان و همين طور چند پيش‌بند سفيد نيز اضافه شود … و وقتي ورقه مرخصی‌ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جيب داشتم و عازم ييلاق بودم اقرار ميكنم كه به چيزی جز اينها نمی‌انديشيدم.
    به توصيه‌ی دوستی در ويلايی كه سوفيا پاولونا كنيگينا اجاره كرده بود اتاقی گرفتم. او ، يكي از اتاق‌های ويلا را ــ با مبلمان و همه‌ی وسايل راحتی ، به اضافه‌ی خورد و خوراك ــ اجاره می‌داد . برخلاف انتظارم ، كار اجاره‌ی اتاق خيلي زود انجام‌شد ، به اين ترتيب كه به "پرروا" عزيمت كردم ، ويلای ييلاقی خانم كنيگينا را يافتم و يادم می‌آيد كه به مهتابی ويلا پا گذاشتم و … دست و پايم را گم‌كردم. مهتابی‌اش جمع و جور و راحت و دلپذير بود اما دل‌پذيرتر و (اجازه بفرماييد بگويم) راحت‌تر از خود مهتابی ، خانم جوانی بود اندكی فربه كه پشت ميزی نشسته و سرگرم صرف چای بود. زن جوان چشم‌های خود را تنگ كرد و به من خيره شد و پرسيد:
    ــ چه فرمايشي داريد؟
    جواب دادم:
    ــ لطفاً بنده را ببخشيد … من … انگار عوضی آمده‌ام … دنبال ويلای خانم كنيگينا می‌گشتم …
    ــ خودم هستم … چه فرمايشی داريد؟
    دست و پايم را گم كردم … من هميشه عادت داشتم مالكان آپارتمان ‌هاو ويلاها را به شكل و شمايل زنهای پير و رماتيسمی كه بوی درد قهوه هم می‌دهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهيد ، ای فرشتگان آسمانی! » زنی زيبا و باشكوه و دلفريب و جذاب ،‌ روبروی من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در ميان نهادم. گفت:
    ــ آه ، بسيار خوشوقتم! بفرماييد بنشينيد! اتفاقاً در اين مورد نامه‌ای از دوست مشتركمان داشتم. چاي ميل مي‌كنيد؟ با سرشير مي‌خوريد يا ليمو؟
    انسان كافی‌است چند دقيقه‌ای پاي صحبت تيره‌ای از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشيند تا خويشتن را در خانه‌ی خود بيانگارد و چنين احساس كند كه با آنها از ديرباز آشناست. سوفيا پاولونا نيز در شمار زناني از همين تيره بود. پيش از آنكه بتوانم اولين ليوان چای را به آخر برسانم ، دستگيرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ي پولش امرار معاش ميكند و قرار است به زودی عمه‌اش براي مدتی مهمانش باشد. در همان حال به انگيزه ي اجاره دادن يكي از اتاقهايش هم پي بردم ؛ ميگفت كه اولاً ۱۲۰ روبل اجاره ای كه خودش می‌پردازد برای يك زن تنها بسيار سنگين است و ثانياً بيم از آن دارد كه شب‌ها دزدی يا روزها دهقانی وحشت انگيز وارد ويلا شود و برايش دردسر ايجاد كند. از اين رو چنانچه اتاق گوشه‌ای ويلا را به زن يا مردی مجرد اجاره دهد نبايد از اين بابت ،‌ مورد ملامت قرار بگيرد.
    شيره‌ی مربا را كه به ته قاشق ماسيده بود ليسيد و آه كشان گفت:
    ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجيح ميدهم! از يك طرف گرفتاری آدم با مردها كمتر است و از طرف ديگر وجود يك مرد در خانه ، از وحشت تنهايی مي‌كاهد …
    خلاصه ، ساعتی بعد با سوفيا پاولونا دوست شده بودم. هنگامي كه ميخواستم خداحافظي كنم و به اتاقم بروم گفتم:
    ــ راستي يادم رفت بپرسم! ما درباره‌ی همه چيز صحبت كرديم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت ۲۸ روز خواهد‌بود چقدر بايد بپردازم؟ البته به اضافه‌ی ناهار … و چای و غيره …
    ــ مطلب ديگری پيدا نكرديد كه درباره‌اش حرف بزنيد؟ هر چقدر مي‌توانيد بپردازيد … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نمي‌دهم بلكه همين طوری … برای نجات از تنهايي … مي‌توانيد ۲۵ روبل بپردازيد؟
    بديهی‌است كه مي توانستم. به اين ترتيب زندگی‌ام در ييلاق شروع شد … اين زندگي از آن رو جالب است كه روزش به روز مي‌ماند و شبش به شب ، و چه زيباست اين يكنواختی! چه روزها و چه شبهايی! خواننده‌ی عزيز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه می‌خواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبح‌ها ، فارغ از انديشه‌ی مسئوليت‌های اداری ،‌ چشم می‌گشودم و به صرف چای با سرشير می نشستم. حدود ساعت يازده صبح ، جهت عرض « صبح بخير » می‌رفتم خدمت سوفيا پولونا و در خدمت ايشان قهوه و سرشير جانانه ميل مي‌كردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجی هايمان بود. ساعت ۲ بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاری! در نظرتان مجسم كنيد كه مانند گرگ ، گرسنه هستيد ،‌می نشينيد پشت ميز غذاخوري و يك گيلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر مي‌كشيد و گوشت داغ خوك و ترشی ترب كوهی را مزه‌ی عرقتان مي‌كنيد. بعد ، گوشت قرمه يا آش سبزيجات با خامه و غيره و غيره را هم در نظرتان مجسم كنيد. ناهار كه صرف شد ، خواب قيلوله و استراحتی آرام و بی دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهيدن‌هاي پی در پی ، زيرا سوفيا پاولونا گاه و بيگاه در آستانه‌ی در اتاقتان ظاهر مي‌شود و ــ « راحت باشيد! مزاحمتان نمي‌شوم! » … بعد ، نوبت به آبتنی ميرسد. غروب‌ها تا ديروقت ،‌ گردش و پياده روی در معيت سوفيا پاولونا … در نظرتان مجسم كنيد كه شامگاهان ،‌ آنگاه كه جز بلبل و حواصلی كه هر از گاه فرياد بر مي‌كشد ،‌ همه چيز در خواب خوش غنوده است ،‌ و آنگاه كه باد ملايم ، همهمه‌ی يك قطار دوردست را به آهستگي در گوش‌هايتان زمزمه ميكند ، در بيشه‌ای انبوه يا در طول خاكريز خط راه آهن ، شانه به شانه ي زنی موبور و اندكی فربه ، قدم مي‌زنيد. او از خنكای شامگاهي كز ميكند و سيمای رنگپريده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما مي‌گرداند … فوق العاده است! عاليست!
    هنوز هفته‌ای از اقامتم در ييلاق نگذشته بود كه همان اتفاقي رخ داد كه شما ، خواننده‌ی عزيز ، مدتي است انتظار وقوعش را می‌كشيد ــ اتفاقی كه هيچ داستان جالب و گيرا را از آن گريز نيست … ديگر نمي‌توانستم مقاومت و خويشتن داری كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هايم را با خونسردی ، تقريباً با سردی بسيار گوش كرد ــ گفتی كه از مدتها پيش منتظر شنيدن اين حرف‌ها بود ؛ فقط لب‌هاي ظريف خود را اندكی كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگويد: « اين كه اين‌همه صغرا و كبرا چيدن نداشت؟ »

    ۲۸ روز بسان ثانيه‌ای گذشت. در آخرين روز مرخصی‌ام ، غمگين و ارضا نشده ، با سوفيا پاولونا و با ييلاق وداع كردم. هنگامي كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روي كاناپه نشسته بود و اشك چشم‌های زيبايش را خشك مي‌كرد. من كه به زحمت قادر مي‌شدم از جاری شدن اشكم جلوگيری كنم ، دلداری‌اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطيلات آخر هفته به ديدنش بيايم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به ياد اجاره‌ی اتاق افتادم و گفتم:
    ــ آه عزيزم ، فراموش كردم حسابم را تسويه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟
    « طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:
    ــ چه عجله‌ای داری … باشد برای يك وقت ديگر …
    ــ چرا يك وقت ديگر؟ عزيزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از اين ، دوست ندارم به حساب تو زندگی كرده باشم. سوفيا ، عزيزم خواهش ميكنم تعارف را بگذاری كنار … چقدر بدهكارم؟
    كشو ميز را هق هق كنان بيرون كشيد و گفت:
    ــ چيزي نيست … قابل تو را ندارد …. مي توانی بعداً بدهی …
    لحظه ای در كشو ميز كاوش كرد و دمي بعد ، كاغذی را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.
    پرسيدم:
    ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسيار هم عاليست! … (عينك بر چشم نهادم) همين الان هم تسويه حساب مي‌كنم … (نگاه سريعي به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببينم! چقدر؟ … جمعاً … عزيزم اشتباه نمي‌كني؟ نوشته‌ای جمعاً ۲۱۲ روبل و ۴۴ كوپك. اين كه صورتحساب من نيست!
    ــ مال توست ،‌ دودو جان! خوب نگاهش كن!
    ــ آخر چرا اين قدر زياد؟ … ۲۵ روبل بابت اجاره‌ی اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتی از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اين‌هم قبول.
    با چشمهای گريانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صداي كشدارش پرسيد:
    ــ نمي فهمم دودو جان … تو به من اطمينان نمي‌كني؟ پس ،‌ صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو می‌خوردی … من كه نمی‌توانستم با ۲۵ روبل اجاره ، ودكا را هم سر ميز بیاورم! قهوه و سرشير براي چای و … بعدش هم توت فرنگي و خيارشور و آلبالو … همين طور سرشير برای قهوه … تو كه طی نكرده بودی قهوه هم بخوری ولی هر روز ‌می‌خوردی! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشي ۱۲ روبلش را هم نمي‌گيرم ، تو ۲۰۰ روبل بده.
    ــ اما اينجا يك رقم ۷۵ روبلي هم می بينم كه نمی دانم بابت چيست … راستی اين ۷۵ روبل از كجا آمده؟
    ــ عجب! اختيار داری! خودت نمی دانی بابت چيست؟





: