Sunday, July 05, 2009
«از ميان یادداشتهای روزانهی يک دانشجوی ساکن اميرآباد» نادر ابراهیمی ... امروز پا دردم شروع شد. اين سوغات ولايت است، کاريش نمیشود کرد. تازه اگر يک روز خودم هم دکتر خوبی بشوم و بخواهم اين درد را درمان کنم تا آن روز پايی باقی نمانده است. خدا لعنت کند آن رطوبت را. چند روزی بود که درد نمیکرد. چقدر راحت بودم. فکر کردم هوای خشک اینجا کار خودش را کرده، اما حالا فکر میکنم تغيير فضا راه علاج درد نيست. درد را بايد از ريشه کند و اين طور حرفها. پيش از اين، هميشه فکر میکردم که برای اولين بار چطور با يک مرده رو به رو خواهم شد. و امروز در تالار تشريح حس کردم که هيچ تفاوتی ميان اینها که دراز به دراز خوابيدهاند و آنها که دراز به دراز راه میروند نيست. بوی فضای تالار را پيش از اين حس کرده بودم. در ادارههای خودمان، در تجارتخانهها، و زير سقف بازار همين بو را حس کرده بودم. از جسد فعال پدرم، از آب راکد حوض ميدان بزرگ شهرم، از صدای آواز غمناک خاکم همين بو بلند بود، همين بو؛ اما از «ال» سوم بوی پرنده میآيد، بوی جهش و پرواز. يک بوی ديگر هم اینجا هست که دلم را میزند. بوی متفقين -نمیدانم- يا متحدين. بوی سربازهای زمان جنگ، آمريکايیهای خيلی بلند بیقواره. و گاه، حتی بوی باروت سوخته و عطر فرانسوی. از هماتاقی خودم میپرسم: چرا اینجا بوی متفقين - نمیدانم- يا متحدين میآيد؟ بوی زمان جنگ و بعد از جنگ؟ و او جواب میدهد: اينجا، گمانم کمپ بوده. و من نمیخواهم بدانم کمپ کیها. همينکه کمپ بوده برايم کافی است. هم اتاقی من میگويد: شطرنج میزنی؟ میگويم: میزنم. اولين مردهی تو چه عيبی داشت؟ يادت هست؟ - زيادی پير بود. - مال من يک عيب توی معدهاش بود. بوی مانارواس و هامبارسون میداد. و او میگويد: تو شامهات را بدجوری به کار انداختهای. اين چه جور بو کشيدن است؟ -اين بوها را من نمیکشم. اینها خودشان را به بويايی من تحميل میکنند. میفهمی؟ هماتاقی من سرش را تکان میدهد و میگويد: نه. و پيادهی جلوی وزير را دوخانه میراند. میتوانستم ازش ببرم؛ اما فکر مُرده برم داشته بود. آدم فيلسوفمشرب میشود و جور ديگری فکر میکند. اين درست نبود که گفتم مُرده و خيلی از زندهها که ما میبينيم يکی هستند. اینها فقط بوی مشترک دارند. از آدم زنده، قطع اميد نمیشود کرد؛ اما به جسد، هيچ اميدی نمیتوان داشت. هماتاقی من گفت: تو ضعيفی. تو هنوز خيلی ضعيفی. و من جواب دادم: يک دفعهی ديگر. وقتی حوصله داشتم بازی میکنيم. چندروز ديگر او میرود به ساختمانهای نو. دوسال میشود که توی «ال» سوم مانده. عجيب هم میخواند. و کتاب را که کنار میگذارد اصرار دارد شطرنج بازی کند. میخواهد ذهنش هميشه زير فشار باشد. غير از اینها، به تظاهرات هم میرود. داد هم میکشد. دلش میخواهد خيلی چيزها را ياد بدهد. من ازش استفاده میکنم. دوستش هم دارم. بوی پرنده میدهد. مال شمال است اما با من خيلی فاصله دارد. لهجههای ما هيچ به هم شبيه نيست. يک دست لباس خيلی کهنه دارد و يک دست لباس خيلی نو — که هميشه هم نو میماند. نمیدانم چه کار میکند. میپوشد، میرود، برمیگردد؛ اما انگار که هيچ وقت آنها را نپوشيده. میدانم. تا روزی که دکتر بشود لباس تازه نخواهد خريد. امروز لباسهای کهنهاش را پوشيد. بیدليل پرسيدم: اين جور میروی؟ گفت: "بله" و متعجب بود که چرا اين سؤال را کردهام. و توضيح داد: "امروز تظاهرات است. ممکن است زير دست و پا گرفتار بشوم". فکر کردم که لباس زمان جنگ امروز ما با لباس زمان جنگ عهد قديممان چقدر فرق دارد. زرهی در کار نيست. تن از مغز دفاع میکند، گوشت از خون. اما اصلاً چرا جنگ؟ اين را بايد بدانم. میدانستم که تظاهرات است ولی علتش را به دقت نمیدانستم و نپرسيدم. پا درد اذيتم میکند. دراز بکشم بهتر است. * کلاس خلوت است. خانه خالی است. سارها از درختها پريدهاند. بوی جهش و پرواز میآيد. صدای سارها را از خيابان میشنوم که فرياد میزنند: "ما نمیگذاريم اين آش سرد بشود". و همهی دانشگاه خلوت است. خيلی ساکت و گرفته. روی زمين، همه جا تراکت ريخته است. به شيشهها هم چسباندهاند". در نگاه معدودی که ماندهاند چيز بدی هست - بیصفت. نزديک ظهر ديگر هيچ کس، تقريباً هيچ کس نمانده است، من سر کلاس نمیروم. میروم تريا يک نسکافه میخورم و به صداهای بيرون گوش میدهم - که مثل باد تند است. میآيم بيرون و میروم جلوی در بزرگ. آنها میدوند. به نظرم میآيد که بيخود میدوند و کسی دنبالشان نيست. خودشان هم میفهمند و برمیگردند. دکانهای جلوی دانشگاه نيمه بسته است. مردم، گوشه و کنار ايستادهاند. انگار که فيلم میبينند. من از نگاه مردم بدم میآيد. يکی میپرسد: برای چيست؟ و من جواب میدهم: برای همين! بعد میروم پشت دانشگاه اتوبوس خالی اميرآباد را سوار میشوم. در نگاه راننده چيز بدی هست. چرا اين چيز يا اين حالت اسم ندارد، صفت ندارد؟ شايد هم دارد. من نمیدانم. میپرسد: به کجا کشيد؟ میگويم: نمیدانم. و باز در نگاهش يک چيز خيلی بد هست. میگويم: "نمیدانم ديگر". و نمیتوانم بگويم: "اصلاً به من چه؟" و کمی بعد آهسته اضافه میکنم: هنوز که تمام نشده. من پا درد دارم، نمیتوانم بايستم. برمیگردد و میگويد: بیزحمت بنشينيد کنار جوی. اتوبوس خالی که راه نمیافتد. چه خفتی! * اینجا هم خلوت است. من - بالاخره - با اتوبوس کوی دانشگاه نيامدم. با تاکسی و بعد هم پياده. لای درختها يکی دو نفر کتاب میخوانند. هماتاقی من برای ناهار نمیآيد. «ال» سوم آهسته مرا میجود. صدای نفس کسی میآيد که سه اتاق آن طرفتر خوابيده است. میروم سروقتش. شايد بيدار بشود و بتوانم ازش چيزی بپرسم. دمر خوابيده و صورتش را نيمرخ به متکا چسبانده. از اتاقش بوی ناجوری بيرون میزند: بوی آب راکد، بوی سيبزمينی گنديده و بوی زيرشلواری چرک. وسط دالان میايستم و با صدای بلند میپرسم: «کسی اینجا نيست؟» يکی از اتاقش بيرون میآيد و آهسته میپرسد: چيزيت میشود؟ میگويم: نه. و برمیگردم به اتاقم. * هماتاقی من برگشته است و دارد جورابهايش را در میآورد. چراغها روشن میشود و صدای شستن دست و صورت میآيد. اتوبوسها مرتب میآيند و خالی میکنند. «ال» سوم آهسته آهسته پر میشود: پر از زمزمه، و بعد، پر از صداهای بلند، پر از ماجرا، پر از حرارت، پر از پرنده. میشنوم که حرف میزنند: حقوق معلمين و اين جور چيزها. يک نفر توی بهارستان سخنرانی کرده و همه میگويند صدای خيلی خيلی بلندی داشته و بدون بلندگو حرف زده. میفهمم که اين خيلی مهم است که آدم صدای خيلی خيلی بلندی داشته باشد و بتواند بدون بلندگو حرف بزند. میخواهم داد بکشم و صدای خودم را امتحان کنم. نمیشود. هم اتاقی من هم میرود صورتش را میشويد و برمیگردد. بعد میرود توی اتاق پهلويی که پر از آدم است. من هم میخواهم بروم؛ اما مثل اينکه به من مربوط نيست. يادم میافتد که توی ذهنم بود به راننده بگويم: "اصلاً به من چه؟" تا ديروقت حرف میزنند. من میشنوم. اين طور به گوش میرسد که داستان يک فيلم را دارند تعريف میکنند. من خوشم میآيد و دلم میخواهد خودم هم بازی کرده بودم؛ اما عيبی هست که به نظرم فيلم را کمی خندهدار میکند. هر کدامشان فقط بازی خودشان را ديدهاند. يکی مرتب میگويد: من باتون را از دستش کشيدم و فرار کردم. باز هم - تا همه ساکت میشوند - همين را میگويد. ترجيعبند حرفهايشان اين است: من باتون را از دستش کشيدم و فرار کردم. حتی يک يک، مسير فرارشان را به دقت ترسيم میکنند: "من از صفیعليشاه دويدم بالا. يک کوچه طرف چپ هست که میخورد به مدرسهی خزائلی و بعد بازارچه ..." يادم میآيد که صبح آنها را جلوی دانشگاه ديده بودم. پس امروز سپاه پرندگان چند درخت را اشغال کرده است. صدا هنوز هست؛ اما من ديگر نمیشنوم و به خواب میروم ... * امروز يک نامه از پدر برايم آمده. نگران است. سخت نگران است. نوشته که خيلی خيلی هشيار باشم و گول يک عده حقهباز را نخورم. نوشته که او با زحمت و رنج و مرارت و عرق جبين و خيلی از اين جور چيزها پول تحصيل مرا فراهم میکند و "واقعاً" دلش میخواهد مايهی سربلندی او باشم نه باعث سرشکستگیاش. و دلش میخواهد که من باسواد و آبرو برگردم به شهر خودمان. نوشته که سياست چيز خيلی مزخرفی است و همه آلت فعل و وسيله و اين جور چيزها هستند. همه پول میگيرند و همه زد و بند میکنند. ما فقط وسيلهای هستيم که يک عدهی معدود خر خودشان را سوار بشوند. نوشته که چشم و گوشم را به حد لازم باز کنم و مواظب باشم مرا نبرند توی حزبی، دستهای، چيزی. نوشته که "بخصوص" فکر والدين بيچارهام باشم و هيچ وقت در تظاهرات شرکت نکنم. خيلی از اين حرفها نوشته، و همهاش هم تکرار کرده - مفصل. ته نامه، مادرم هم چند کلمهای نوشته و قربانم رفته و تصدقم هم رفته و آشکارا نوشته که من گوشهی جگر و يک تکهی بزرگ از قلبش هستم و حتماً بايد فکر مادر بيچارهام - که چشم به راه من است - باشم. نامه را تا میکنم و میگذارم لای کتاب و میروم به يکی از اتاقها که بچهها آنجا جمع شدهاند. اجازه میگيرم که بنشينم؛ چون رفيقم هنوز نيامده و تنها هستم، اجازه میدهند، تعارف هم میکنند. کمی ساکت میمانم و بعد، از سکوتی که پيش میآيد استفاده میکنم، و میگويم: میدانيد؟ من تازه آمدهام. هنوز چيزی دستگيرم نشده. هيچ وقت هم توی اين حرفها نبودهام. معلمين را میخواهند چه کار بکنند که ما مخالفيم؟ و يکیشان شروع میکند - مفصل. و معلوم میشود که حقوق معلمين پايمال شده. و يکی ديگر میگويد که اين يک موج است و اين موج بايد پيش برود. میگويد که اصل همه چيز آزادی است و آزادی از نان مهمتر است. اما رفيقش میگويد که نان مهمتر است. ما برای نان میجنگيم. و باز اولی جواب میدهد که هيچ کس در طول تاريخ به خاطر نان نجنگيده و جنگهايی را نام میبرد، مثل جنگ استقلال امريکا، اما رفيقش به کلی منکر میشود و میگويد زيربنای جنگهای استقلال هم مادی بوده، همچنانکه زيربنای انقلاب فرانسه و روسيه. بعد از اتاقهای ديگر میآيند و اتاق لبريز از نفس و فرياد میشود. يکی هم روزنامههای کوچکی میآورد و میفروشد. کار به داد و بيداد میکشد و تقريباً دعوا. حسابی شلوغ میشود. من ديگر چيزی دستگيرم نمیشود. با صدای بلند به کسی که پهلويم نشسته میگويم: "نمیشود هم به خاطر نان و هم به خاطر آزادی جنگيد؟" او فرياد میزند:"شايد بشود. اين به موقعيت بستگی دارد؛ اما حرف از زيربنای مسئله است". من اصلاً نمیفهمم يعنی چه. اگر عيبی در کار هست که بايد برای از بين بردن آن عيب جنگيد. ما چه کار داريم که زيربنايش چيست. او میگويد: "بدون شناخت زيربنا، جنگ حقيقی اتفاق نخواهد افتاد". روزنامهفروش پولهایش را میشمرد و میفهمد که بايد به يک نفر دو ريال بدهد، چون پنج ريالی گرفته و بقيهاش را پس نداده - و آن يکی هم پيدا نمیشود. من میآيم به اتاقم و باز بوی خوش يک دسته پرنده را حس میکنم. فردا به نامهی والدينم جواب میدهم. يکی در اتاق را میزند و لای در را باز می کند. – شما ديشب روزنامه نخريديد؟ - چرا، خريدم. توی جيبم است. میخواهيد ببينيد؟ - اوه ... نه ... مقصودم اين بود که بقيهی پولتان را گرفتيد يا نه؟ - بقيه نداشت. هنوز پی صاحب آن دو ريال میگردد. مینشينم و نامهی پدرم را جواب میدهم. مینويسم که اینجا هوا خوب است و پا دردم کمی بهتر است. مینويسم که سخت مشغولم و هيچ کاری جز خواندن ندارم. و دربارهی آن حرفها هم چند کلمهای مینويسم: "پدرجان، اين يک موج است، و با اينکه من هنوز چيزی از اين موج دستگيرم نشده، در موج بودنش هيچ شکی ندارم. بعضيها به خاطر نان میجنگند، بعضيها به خاطر آزادی. بعضيها هم هستند که به خاطر نان و آزادی هردو میجنگند؛ اما خيال نمیکنم هيچ کدامشان پول گرفته باشند. اگر راستش را بخواهيد بعضیها هم هستند که میجنگند اما خودشان نمیدانند چرا اين کار را میکنند. اینها هم موج هستند اما موج به يک مفهوم ديگر. خلاصه نگران نباشيد. من قول میدهم که تحصيل را مافوق همهچيز قرار بدهم؛ مافوق نان و آزادی. و هرگز آلت فعل يک عدهی معدود نشوم". و بالاخره مینويسم که خيلی از محبتش متشکرم و از اينکه رنج میکشد و با زحمت و مرارت و عرق جبين و اين جور چيزها خرج تحصيل مرا میدهد خيلی خجلم و مديون او هم هستم و اميدوارم مايهی سرافرازی و افتخار او و مادرم باشم. ضمناً روی مادر مهربانم را از راه دور میبوسم و به اطلاعش میرسانم که من در هيچ تظاهراتی شرکت نکردهام چون پا درد اذيتم میکند. * بالاخره من بايد بدانم که به خاطر نان يا به خاطر آزادی و يا هردو. بالاخره بايد بدانم. اين طور که نمیشود. به من کتاب دادهاند، جزوه دادهاند، نوشتههای جورواجور. همینها، همين نوشتهها مرا خنگ کرده است. چند جور سوسياليسم داريم؟ مگر میشود که هزارتا آدم سی جورسوسياليسم داشته باشند؟ من اصلاً نمیفهمم. اين ناسیونالیستها فرقشان با آن ناسیونالیستهای هيتلری چيست؟ راستی هيتلر ناسيوناليست بوده؟ به خاطر نان میجنگيده يا به خاطر آزادی؟ خوب، قبول، به خاطر هيچ کدام. به خاطر فضای بيشتر. آن وقت آنها که با سپاه هيتلر جنگيدهاند به خاطر چه چيز بوده است؟ به خاطر نان؟ آه ... نه ... به خاطر آزادی. چرا به خاطر آزادی؟ به خاطر هردو. اینها که از هم جدا نيستند. جدا هستند. صد دليل وجود دارد که جدا هستند. از کسی توضيح میخواهم. برايم توضيح میدهد: ببين! اگر کسی يا دستگاهی بيايد و به تو بگويد: نانت را میدهم، آبت را میدهم، مسکن میخواهی؟ آن را هم میدهم، پوشاک میخواهی؟ بسيار خوب؛ اما در عوض، تو مطيع باش، مطيع من - تو قبول میکنی؟ جواب میدهم: چه مرضی دارم قبول نکنم؟ میپرسد: اگر تو را عليه عدالت واقعی برانگيخت چه؟ میگويم: قبول نمیکنم. میگويد: کسی مرض دارد که بيايد نان و آب و مسکن و پوشاکت را بدهد و چيزی هم خلاف عدالت از تو نخواهد؟ فکر میکنم. نمیدانم. - نه، ظاهراً ممکن نيست. - خوب پس ميان نان خواستن و آزادیخواهی تضادی به وجود میآيد. چه، تنها در آزادی است که انسان میتواند عدالت را انتخاب کند. اين طور نيست؟ - چرا؛ گمانم هين طور باشد. - بسيار خوب! پس تو به خاطر نفس آزادی میجنگی نه هيچ چيز ديگر. گرسنه اما آزاد. ديگری به گونهای ديگر توضيح میدهد: اگر تو از حداقل وسايل زندگی محروم باشی میتوانی درست فکر کنی؟ اگر تو نان نداشته باشی و گرسنگی بيخ حلقومت را چسبيده باشد میتوانی فرهنگت را پيش برانی و آن قدر سطح دانش بشریات را بالا بياوری که به مفهوم عميق آزادی و عدالت فکر کنی؟ میپرسم: نمیشود؟ پس هندیها چرا با ا انگلیسیها جنگيدند؟ هندیهای گرسنه، هندیهایی که هيچ چيز نداشتند؟ میگويد: درست همين سؤال را بايد مطرح کرد و جواب را از شکمش بيرون کشيد. آنها هم به خاطر همان حداقلی که میخواستند داشته باشند جنگيدند. محرک آنها گرسنگی بود نه آزاديخواهی. با اين وجود من فکر میکنم خيلی ساده است که ما قبول کنيم انسان به خاطر نان و آزادی، مشترکاً، میجنگد، و اين هردو به اتفاق، نيازمندی اوليهی انسان را تشکيل میدهند. اما سومی توضيح میدهد: نه ... اگر ما دو هدف متقارن داشته باشيم، دو هدف که در مقابل يکديگر قرار گرفته باشند، هرگز نمیتوانيم تيری به سوی هردوی اين هدفها بيندازيم. يک تير، به سوی دو هدف متقارن، ممکن نيست. نان و آزادی در کنار هم نيستند، قرينهی همديگرند. هماتاقی تازهی من اين حرف را تصديق میکند و مثلهایی میزند. عيب کار هم همين است. اینها هميشه مثلهايشان را طوری میزنند که حق را به جانب آنها "میکشد". شايد هم حق داشته باشند؛ اما اين مثلها آدم را کلافه میکند. به هر حال چيزی که تقريباً برايم مسلم میشود اين است که نان و آزادی دو هدف متقارنند. و بعد، چهارمی از راه میرسد و توضيح میدهد: نه ... نان و آزادی قرينه نيستند. در حقيقت اینها دو هدف هستند که پشت هم قرار دارند. و قضاوت ما مربوط است به اينکه از کدام جهت نگاه کنيم. و روی يک ورق کاغذ دو دايرهی توی هم میکشد. – از رو به رو و از پشت، اين دو دايره - دايرهی نان و دايرهی آزادی - بر هم منطبق میشوند و تقريباً يک دايره را تشکيل میدهند. آن وقت تير تو مستقيماً از هردوی آنها عبور میکند، با اين تفاوت که اگر از رو به رو تير بيندازی، هدف نان را مقدم میبينی و هدف آزادی را پشت آن. اگر از پشت تير بيندازی اول آزادی را میبينی و بعد نان را ، اما اگر از پهلو نگاه کنی، البته، اين دو هدف شکل قرينه پيدا میکنند و يک تير به هردوی آنها نمینشيند. صحيح؟ پس اين تويی که بايد آن قدر بچرخی تا اين دو هدف پشت سر هم قرار بگيرند. اگر حس کنی که نان برای جامعهی تو مقدم است از رو به رو تير میاندازی و اگر حس کنی که جامعهی تو دلبسته و محتاج آزادی است، از پشت. خوب؟ گمانم حرفهای اين يکی بيشتر به دلم نشسته است؛ اما پنجمی، ششمی، هفتمی و هشتمی، هرکدامشان نظراتی خلاف اين را میدهند. پس آدم هيچ وقت به نتيجهی قطعی نمیرسد. آدم بايد انتخابکننده باشد و بايد به نتيجهی انتخابش فکر کند. تازه اين هم قطعی نيست و هيچ چيز قطعيت مطلق ندارد. اين حرف را هم يکی ديگر از بچهها میزند - و قبول. با همهی اين حرفها من تصميم ندارم توی صف بروم و داد بکشم. تصميم ندارم حزبی بشوم. تصميم ندارم زندان بروم. علتش هم پادرد است - فقط پادرد. * کار بالا گرفته است. برای اين طور کارها هميشه دليلی وجود دارد. يک دانشجوی سال سوم حقوق سياسی را اخراج کردهاند. خبر بلافاصله پخش میشود. خدا به خير بگذراند. طرفين سخت عصبانی هستند. با اين وجود بچهها امروز ترتيب يک "تظاهرات آرام" را دادهاند. من هم شرکت میکنم. برايم هيچ فرقی نمیکند؛ اما بهتر است باشم. همين طور راه میرويم و دور محوطهی داخلی دانشگاه قدم میزنيم. گاهی کسی که صدايش خيلی بلند نيست و واقعاً به بلندگو احتياج دارد حرف میزند. من نمیشنوم اما میگويم: "صحيح است". دستهجمعی اين را میگوييم. من مطمئن هستم آنهايی که نزدیکترند حرفهای آن آدم صداکوتاه را میشنوند و مطمئن هستم حرفهایش صحيح است که آنها تصديق میکنند. همين برای من کافی است. بعد من خسته میشوم و پادردم برمیگردد. از صف خارج میشوم و روی سکوی جلوی دانشکدهی معماری مینشينم و تماشا میکنم. آنها همين طور دور میزنند و دور میزنند. قيافهها کم کم آشنا میشود. پشت سر دختری که لباس قرمز پوشيده و قد بلندی دارد جوانی راه میرود بسيار کوتاه، و مرتب از صف خارج میشود تا آن جلوها را نگاه کند. من خندهام میگيرد. شايد فقط لبخندی زده باشم. خدا میداند. اما جوان قدکوتاه از کنار صف داد میزند: های پسر! برای چه میخندی؟ ترس برم میدارد. اين يک جور محاکمه است. میدانم. گاهی بسيار غيرعادلانه قضاوت میشود. ديدهام. هيچ کار نمیشود کرد. میگويم: من نخنديدم، من نخنديدم. خيليها نگاهم میکنند. آن دختری که پيراهن قرمز پوشيده هم نگاه میکند. پسر قدکوتاه فرياد میزند: اين جاسوس را بيندازيد بيرون. اين کثافتها را سر به نيست کنيد ... و همچنان که عليه من شعارهای خونين میدهد به من نزديک میشود. بلند میشوم. گروهی به دنبال او میآيند. وحشتناک است، خيلی وحشتناک است. هيچ کاری بلد نيستم. پسر کوتاه قد میرسد و دستش را به طرفم دراز میکند. دستش به يقهی پيراهنم نمیرسد. پايين کتم را میچسبد و مرا میکشد به طرف خودش. بيخود اين کار را میکند. چون ميان ما هيچ فاصلهای نيست. بعد، من گريهام میگيرد. و حرف هماتاقی قديمیام در گوشم صدا میکند: "تو ضعيفی، تو هنوز خيلی ضعيفی". نبايد گريه کنم. نبايد گريه کنم. شايد جوابی پيدا بشود. شايد چيزی بپرسد که جواب داشته باشد؛ اما او مرا تکان میدهد و میگويد: "بیشرف به چه میخندی؟" و اين - اصلاً جواب ندارد. يک دفعه صدای گريهی خودم را میشنوم. عجب! يک لحظه خاموشی. و دليل از ميان همين خاموشی پيدا میشود. کارت تحصيلیام را از جيبم در میآورم و میزنم توی صورت پسرک. و ميان هقهق گريه میگويم: توی صف بودم... پادرد دارم... يکی از عقب جمعيت میگويد: من میشناسمش! محاکمه تمام میشود. من خيانتکار و جاسوس و پدرسوخته نيستم. خیلیها صورتشان را برمیگردانند که مرا در چنان حالتی نبينند؛ خفيف و گريان. با دستمال صورتم را پاک میکنم و آهسته دور میشوم. میروم طرف در خروجی. از پايين نگاه میکنم میبينم پسرک قدکوتاه هنوز هم خودش را از صف بيرون کشيده تا جلوتر را نگاه کند. حتماً احساس خفت کرده است. خوشحال میشوم. يک جور خوشحالی هست که نمیشود گفت چه جور است. يک خوشحالی مادی است که مثل آب توی رودههای آدم میدود و آدم دويدنش را حس میکند. سرازير شدنش را آدم حس میکند که دستگاه گوارشش خوشحال است. يا حتی ريهها هم خوشحالاند. حالا پسرک احساس خفت میکند. عقدهی حقارت و اين جور حرفها. معلوم است ديگر. راستش عيب تشکيلات اينها همين است. من که چيزی نمیفهمم؛ اما حس میکنم خيليها که صدای رسايی دارند عقدههايشان را فرياد میکنند. يا اصلاً خيليها فقط به خاطر عقدههايشان آمدهاند توی صف، وارد کارزار شدهاند و سينه سپر کردهاند. خوب، اين عيب قضيه است. يک جنبش که نمیتواند مطيع عقدههای شخصی مردم باشد. برمیگردم به «ال» سوم، لباس عوض میکنم و بعد، میروم سروقت رفيق قديمم که با من هماتاق بود و مسئله را مطرح میکنم. میگويم: عيب اين تشکيلات اين است که خيليها در آن فقط به خاطر خودشان به رگ میزنند. زندان و اين جور حرفها - و بعد - اسمی و رسمی. و بعد ... خوب ديگر، قانع میشوند. میرسند و ول میکنند يا اسباب دردسر میشوند. پی هدف عالی و انسانی و اين چور چيزها نيستند. شايد اصلاً توی ضمير باطنشان هم مسئلهی آزادی و آزاديخواهی جايی نداشته باشد. رفيقم جواب میدهد: اين طور است، البته اين طور است. توی تمام نهضتهای دنيا از اين حرفها بوده است. اين پپهها که نمیتوانند اول بروند عقدهشويی کنند بعد بيايند مبارزه کنند. ما که دستگاه شناخت عقدهها و برطرف کردن آنها را نداريم. هيچکس ندارد. عقدهها کمک میکند، راه باز میکند. خيليها حاضرند به خاطر کمبودهايشان - حتی کشته شوند. و اين خوب است. اين خيلی خوب است. البته صحيحتر و بهتر اين بود که ما میتوانستيم حالیشان کنيم، تفکيکشان کنيم: يا - خلاصه - يک جوری برايشان روشن کنيم که میفهميم محرکشان چيست. يک وقت خيال برشان ندارد و خودشان را رهبران آبديدهی روشنفکران مملکت فرض نکنند. اما نمیتوانيم، و خيلی هم مهم نيست. خودشان که خودشان را خوب میشناسند. ما هم که به تدريج میشناسيمشان. پس چه ترسی داريم و چه غمی؟ میگويم: خدای نکرده اگر اينها به جايی برسند وضع افتضاح میشود. يعنی نمیشود؟ میگويد: نه، اينها به جايی نمیرسند. اگر تاريخ خوانده بودی میدانستی. حرف از همان موج نابهنگام است و کثافتهايی که در پيش میراند. ديدهای؟ در جويی، تازه آب انداختهاند. آب، میآيد و تمام ماندهها و کثافتها را برمیدارد و جلوی خود میراند. شايد آن کثافتها، برگهای خشک، تف و آب دماغهايی که توی جوی انداخته شده، اين طور نشان بدهند که مقدماند و پيشتاز و فرمانده و اين جور حرفها. اما، کشک. خودشان خوب میدانند که چه خبر است. اصل موج است و علت موج. اصل حرکت است و علت حرکت. من قانع نشدهام، اما فکر میکنم اگر انصاف داشته باشم بايد قانع بشوم. بعد فکر میکنم اگر قانع بشوم حتماً انصاف دارم. البته قانع شدن خيلی مشکل است. آدم مجبور است بزند زير حرف خودش و از حرف ديگری دفاع کند. اين مشکل است ديگر. آدم زحمت میکشد، کتاب میخواند، زور میزند، فکر میکند و عقيدهای پيدا میکند و يکی از راه میرسد و میگويد: زکی به عقيدهات. آدم جوشی میشود. مگر عقيده مفت است که آدم عوضش کند و زيرش بزند. نه ... بايد بروم يکی ديگر را پيدا کنم و مسئله را برايش مطرح کنم. البته اول بايد جوابهايی هم برای هماتاقی سابق خودم پيدا کنم. و پيدا هم میکنم. حتماً. • مینشينم، نفس بلندی میکشم و میگويم: حرفهايت درست نيست. میگويد: کدام حرفها؟ - همان که ديشب راجع به آدمهای صاحب عقده گفتی. اينها قبول که همان کثافتهای جلوی آب هستند؛ اما وقتی زياد شدند چه؟ فکر نمیکنی سدی بشوند و يا در جريان آب انحرافی ايجاد کنند؟ میگويد: اين حرف را ديشب کشف کردی؟ جواب میدهم: بله، ديشب. میگويد: خوب! از اين"خوب" گفتنش میفهمم که جا زده است، و دل پيدا میکنم. - تازه اين جوی، قبلاً وسيلهی شهرداری يا هر دستگاه ديگری کنده شده. جوی، وضعيتش معلوم است. از شميران سرازير میشود به جنوب شهر میرسد. شاخه شاخه هم میشود، اما به هر حال برای آب جاری در جوی، پيشاپيش مسيری معين کردهاند؛ اما اين موج، موج شما، نمیخواهد در يک مسير کنده شده پيش برود. میخواهد بکند و برود. میخواهد راهش را خودش باز کند. اين طور نيست؟ میپرسد: حزبی شدهای؟ میگويم: نه، نه ... شايد پای صحبت حزبيها نشسته باشم، اما حزبی نشدهام. چطور مگر؟ میگويد: اين منطق منطق حزبيهاست. منطق آنها که مسيرشان را يک ايدئولوژی مشخص میکند. میگويم: خوب. چه عيب دارد؟ منطق منطق است ديگر. تو جوابش را بده! حالا آرام دارد فکر میکند. فکر میکند. فکر میکند، فکر میکند و من به او فرصت میدهم. شکست خورده است. حالا ديگر من هم چيزهايی سرم میشود. همهی حرفها را دربست قبول نمیکنم. بالاخره، شروع میکند به حرف زدن: ببين داداش! تو دوتا مسئلهی جدا از هم را مطرح کردی که در نفسشان تضاد هست. يکی اينکه: اين کثافتها، سرانجام، آب جوی را منحرف میکنند. درست؟ سرم را تکان میدهم. - و يکی ديگر اينکه اين آب منحرف نمیشود، چون: مسير تعيين شده دارد. حالا برای من روشن کن که بالاخره منحرف میشود يا نمیشود. ظاهراً شب قبل به همچو سؤالی فکر نکرده بودم. اين سؤال درست هم نيست، اما بايد فکر کنم. فکر کنم و فکر میکنم و بعد میگويم: ها! مسئله اينجاست که اگر کسی کمک نکند و اين کثافتها را از جلوی راه برندارد و اين کثافتها به تدريج زياد بشوند البته ايجاد انحراف میکنند. اما شهرداری رفتگر دارد. بنابراين آدمهايی در مسير يک جوی وجود دارند که آن را پاک میکنند. کثافتها را از آب جدا میکنند. میريزند کنار خيابان و کسان ديگری میآيند اين آشغالها را برمیدارند. میبرند، کود میکنند و روی زمين میريزند. درست؟ سرش را تکان میدهد. - پس هيچ تضادی در حرف من نيست. در هر حال جوابی که تو دادی و مقايسهای که کردی درست از آب درنمیآيد. يا بايد قبول کرد که موج شما هم موجی است با مسير تعيينشده از قبل - که در اين صورت رفتگر میخواهد و تصفيهکننده و دورريزنده؛ يا بدون مسير معين و تراشيده شده، که به اين ترتيب حتماً اين لجنها در آن ايجاد انحراف میکنند. حالا رفيقم دارد يک سيگار روشن میکند. اين مقدمه است. طول هم میدهد. شايد پی جواب میگردد. عاقبت میپرسد: ببينم! واقعهی ديروز دانشگاه و آن بلايی که سرت آوردند در روحت تأثير خاصی نگذاشته است؟ اين سؤال نفرتانگيزی است. زيرکانه، اما نفرتانگيز است. دلم نمیخواهد جواب بدهم. میفهمم که سياست هم دارد از روانشناسی کمک میگيرد. با اين همه، جواب میدهم: شايد تأثيری گذاشته باشد. نمیدانم. میگويد: بايد بدانی. برای اينکه الآن قضيه شکل ديگری پيدا کرده است. آدمی با يک عقدهی شخصی دارد دربارهی عقدههای ديگران حرف میزند. آدم قددرازی مثل تو از يک آدم قدکوتاه توسری خورده است و جلوی يک دختر قدبلند لباس قرمز تحقير شده است. آدمی را به گريه انداختهاند. آدمی را ترساندهاند. نيست؟ آن هم جلوی ديگران، با آن وضعيت خشن و واقعاً وحشتانگيز — به قول خود تو. حالا اين آدم عقده پيدا کرده. اين آدم تحقير شده و میخواهد راه حلی برای رفع اين تحقير پيدا کند. راه چيست؟ اينکه آن پسرک قدکوتاه صاحب عقده و آدمهايی مثل او دور ريخته شوند و تصفيه شوند. نيست؟ حرف از همان محاکمهای است که تو ازش ابراز نفرت کردی. حرف از همان محاکمههای فوری است و محکوميتها. گيرم که پسرک قدکوتاه و امثال او دور ريخته شدند؛ به کمک تو و با برنامهی تو. آن وقت چه کسی جای آنها را میگيرد؟ آدمی که عقده محرکش بوده. آدمی که يکباره به دنبال يک سرشکستگی عقيدهای پيدا کرده و برای سوار کردن عقيدهاش تلاش کرده است. شب نخوابيده. يعنی خوابش نبرده. فکر کرده، به مغز خودش فشار آورده تا راه حلی به اين صورت به نظرش رسيده:"جنبش ما رفتگر میخواهد و تصفيهکننده و دورريزنده". بسيار خوب! گيرم که اين طور شد. قضيه به همين جا خاتمه پيدا نمیکند. آنها که رانده شدهاند، محکوم شدهاند و تحقير شدهاند هم برنامهی تازهای میدهند؛ يا حتی کسانی که بعد میآيند، و تو، تو که توی صف ايستادهای و نسبت به آنها احساس ارجحيت میکنی يقهشان را میگيری و به گريهشان میاندازی، همانها هم راه تو را میروند. و اين، مجموع اينها، باعث میشود که ما در درون خود بجنگيم، در قلب خود و در اردوگاه خود - پيش از آنکه با دشمنی رو به رو شده باشيم، پيش از آنکه جنگی شده باشد، پيش از آنکه از حقيقتی کلیتر و بزرگتر دفاع شده باشد. چه گرم شده است؛ ناآرام، ناآرام. کی فکر میکردم که در وجود او، در وجود يک پزشک مبتدی، يک شاگرد مدرسهی طب، اين چنين هيجانی پيدا شود؟ اين چنين هيجانی به خاطر چيزی که طب نيست و شايد طب است اما طبی بزرگ و علاجی واقعی. میگويم: حرف بزن! باز هم حرف بزن! من خامم. من تازه راه افتادهام. و هماتاقی قديمم خوشحال است. میبينم. اما آرام شده است - خيلی تند. آن هيجان خفته است. - اين طور است. اين حرفها تازه شروع نشده است. تو هم شروعکنندهاش نيستی. از آغاز اين حرکت همهی اين حرفها مطرح بوده است. ما درگير همين حرفها ماندهايم. بايد قبول کرد که اين آب چه بخواهد مسير خودش را خودش پيدا کند و چه از پيش معين شده باشد لجن دارد، برگ خشک و آب دماغ دارد. اين کثافتها کنار میروند. اگر نرفتند و اگر ماندند موج ديگری میآيد و اينها را زير میگيرد. اينها را در عظمت خودش حل میکند و از بين میبرد. میپرسم: تو حزبی نيستی. نه؟ میگويد: نه. هنوز نه. نخواستهام باشم. اختلافهايشان خيلی زياد است. پرت و پلا هم میگويند. من فرياد زدن را وظيفهی خودم میدانم؛ اما هنوز دربارهی اينکه نوع خاصی فرياد بزنم خيلی فکر نکردهام. میترسم که آن نوع خاص بدترين نوع فرياد باشد. میپرسم: خيال میکنی همين طور ول و بیجهت فرياد زدن فايدهای هم دارد؟ میگويد: دارد. و توضيح میدهد: میدانی؟ ما يک عده آوازخوان مبتدی هستيم. يعنی آمدهايم که آوازخواندن را در يک کُر ملی بزرگ ياد بگيريم. آمدهايم ياد بگيريم که چطور هزار نفر يا ده هزار نفر میتوانند آواز بخوانند و به نظر برسد که فقط يک نفر با صدای بسيار رسا آواز میخواند. ما مبتدی هستيم، با اصواتی ناخوشايند، با اصوات جدا از هم. فقط تمايل به خواندن در ماست. تمايل به گروهی خواندن. ما ضمن خواندن تربيت میشويم. ما در همان حال که میخوانيم و بد میخوانيم به تدريج به سوی يگانه خواندن و خوب خواندن رانده میشويم. اين زمان میخواهد. بيرون از گود نمیشود خواندن در جمع را آموخت؛ اما بعد از اينکه با هم خواندن را ياد گرفتيم شايد بتوانيم از ميان خود دستهای را که افرادش بهترين صدا را دارند انتخاب کنيم... بلند میشوم، کلاه خيالیام را از سر بر میدارم، تعظيم میکنم و میگويم: "ممنون، دوست من! شب به خير". و بعد مینشينم و میگويم: شطرنج میزنی؟ خوشحال میگويد: بله، شايد ياد گرفته باشی. و من میگويم: پس چای هم بگذار. * پيچيده میشود. پيچيدهتر میشود. روابط سخت تيره است. امروز بچهها زير باران، و آنگاه زير برف، ساعتها ايستادند. ساعتها. هنوز هم ايستادهاند. حتماً ايستادهاند. من نتوانستم مدت زيادی بمانم. وگرچه کنار علاءالدين نشستهام و يادداشتهايم را مینويسم، میبينم که آنها ايستادهاند، و برف، بر سرشان نشسته است. هماتاقی تازهی من چندروز است که ناپديد شده. خبر میرسد که او را هم گرفتهاند. اين يکی جنجالی است و پر سر و صدا. به هم میريزد، تعطيل میکند، داد میکشد و فرار میکند. خودش میگفت که دنبالش هستند. ميان نامههايی که او برای خانوادهاش مینويسد و نامههايی که من مینويسم کلی تفاوت است. او همه چيز را مینويسد. من هيچ چيز را نمینويسم. در حقيقت من چيزی ندارم که بنويسم. حالا او رفته است که استراحت کند. چه برفی! اين برف انگار که میخواهد شکوه اجتماع بچهها را بيشتر کند. مثل اينکه هيچ هدفی ندارد جز اينکه يک تابلوی نقاشی بيافريند: تابلوی "اعتصاب زير برف". و من اينجا کنار علاءالدين نشستهام - گرم. از «ال» سوم صدا درنمیآيد. بايد رفت. بايد رفت. آيا به من که هنوز تصميم نگرفتهام مربوط است؟ ديگر، چه مربوط باشد چه نباشد، بايد رفت. * چندتا ساندويچ، يک من خرما و مقداری نان میخرم و با خودم میبرم. از ميلههای پشت دانشگاه وارد میشوم. درست مثل يک تابلو، همان طور که حدس زده بودم. نان و خرما و ساندويچها را میدهم به يکی از مسئولين و يک گوشه میايستم. برف، هنوز برف. و بعد "پيک" میآيد. خبری میآورد. نمايندهای از طرف بچهها صحبت میکند. و آن يکی از بيرون جواب میدهد. مثل اينکه بچهها نپذيرفتهاند. من فقط میشنوم که: "جواب ما منفی است". چه چيز را نپذيرفتهاند؟ يعنی من هيچوقت نبايد بفهمم؟ میپرسم: چه خبر است؟ يکی میگويد: پيشنهاد اين است که بشکنيم. میپرسم: از طرف کی اين پيشنهاد آمده است؟ میگويد: از طرف خودمان. شورا. میپرسم: يعنی چه؟ يعنی خودمان خودمان را بشکنيم؟ میگويد: تازه آمدهای؟ میگويم: بله. بودم، اما رفتم نان و خرما بياورم. پادرد دارم، نمیتوانم بايستم. میگويد: آها! حرف سر اين است که اگر ما برويم، يعنی فقط در صورتی که ما برويم، خواستههايمان برآورده میشود. آنها خودشان با هم مذاکره کردهاند. میگويم: خوب، پس برويم ديگر. جواب میدهد: به همين سادگی هم نيست. ممکن است کلکی در کار باشد. میگويم: بله... ممکن است. فکر میکنم که آخر چه کلکی؟ مذاکره کردهاند، توافق کردهاند. حتماً قول دادهاند. مگر کافی نيست. خوب، شايد کافی نباشد. "پيک" میرود و بعد از مدتی يکی ديگر میآيد. اين يکی ديگر پيک نيست. از بزرگان است. عزيز است، محترم است. آقاست. لای در را برايش باز میکنند میآيد تو. میآيد ميان بچهها. روی شانههايشان دست میگذارد. با محبت به آنها تعظيم میکند. حالا نزديک من است. چقدر بزرگوار، چقدر آقا. سينهاش را صاف میکند و میگويد: رفقا و دوستان! عظمت اقدامی که شما کردهايد بر هيچکس پوشيده نيست ... من همين را که میشنوم کنار میکشم. جملهاش به نظرم توخالی و بادکنکی میآيد. به نظرم، در تمام راه، توی اتومبيلش فکر میکرده که چطور حرفش را شروع کند. و تازه - چه جملهای! بیروح، بیخاصيت، دروغ. اين جمله فقط يک توهين است به زبان فارسی، به زبانی که قدرت دارد، رنگ دارد، زندگی و حرارت دارد. فکر میکنم که تحولْ زبان خاص خودش را میخواهد. تحولْ لغت میخواهد. و بعد فکر میکنم که نه ... اين اشتباه است. اين يک انحراف فکری است. تحولْ فقط روح میخواهد، روح. ديگر به حرفهای هيچ کدامشان گوش نمیکنم. سر و صدا، فرياد، اعتراض. انکار سکوت قبول، قبول، قبول... برف برف برف درهای باز جمعيت متحرک زمزمهی برف زمزمهی آرام مرگ زمزمهی دلگير برف. سنگينی شب. سنگينی برف سنگينی فکر خيابان لباسهای خيس تاريکی و ارواح مرطوب ... * من ديگر نمیروم. اطمينان دارم که نمیروم. برای چه بروم؟ صدای آن مرد نشان میداد که پشتش چيزی نيست؛ اما اينها زبان همديگر را میفهمند. اينها میدانند سياست يعنی چه. اينها میتوانند فکر کنند و برای هر مسئلهای هم راه حلی پيدا میکنند. اما من چه؟ من چه کارهام؟ من خنگم. من کودنم. با اين وجود دوست دارم که «ال» سوم هميشه پر از پرنده باشد؛ پر از جنجال، پر از غوغا، پر از گفت و گو و برخورد. اصلاً اینجا را دوست دارم. اینجا مثل حوض ميدان بزرگ شهر من نيست. اینجا مثل تالار تشريح نيست. بوی ماندگی و رکود نمیآيد. چرا نروم؟ من که نمیخواهم سياستمدار باشم. من فقط میخواهم "باشم". پس، گاهی میروم. و گاهی نمی روم. • "آنها" فشار بيشتری آوردهاند. میگويند: کار را بايد يکسره کرد. تعطیل! ما صبح تا شب کنج اتاقهايمان نشستهايم، کتاب میخوانيم، شطرنج میزنيم، بحث میکنيم و گاه به امتحانات فکر میکنيم: «چطور میشود؟ يعنی يک سال زحمت ما به باد میرود؟ يعنی واقعاً امتحان نمیکنند؟ نه ... نمیشود. بايد راه حلی پيدا کرد. مذاکره! خوب. اين هم فکری است؛ اما مردهشوی مذاکره را ببرد. آن دفعه ديديم که نتيجهاش چه بود. ولی امتحانات؟ آخر چه کارش کنيم؟» خیلیها نيستند. نها که میتوانند راه حلی پيدا کنند در ميان ما نيستند. پس منتظر مینشينيم برگرفته از: «بازآفرینی واقعیت»، مجموعه داستان به انتخاب محمد علی سپانلو- کتاب زمان Tuesday, March 17, 2009
آنتوان چخوف ترجمه: سروژ استاپانیان شما فراک تنتان میکنید، نشان «استانیسلاو»-البته اگر چنین نشانی داشته باشید- به گردن میآویزید، چند قطره عطر روی دستمال جیبیتان میچکانید، سیبلتان را با بطریبازکن میتابانید و این همه را آنقدر سریع و چنان خشمآلود انجام میدهید که انگار فراک را نه بر تن خود که برتن کینتوزترین دشمنتان میپوشانید. و در همان حال، زیر لب غرولند میکنید: -مرده شور این زندگی را ببرد! نه در روزهای عادی راحتم میگذارند، نه در ایام عید! سر پیری از بام تا شام سگدو میزنم! صد رحمت به پستچیها! همسرتان«وروشکا» که با اجازهی شما میخواهم او را«شریک زندگی»تان بنامم کنار شما ایستاده است و یکبند ور میزند: - آقارو! میگوید: «عید دیدنی نمیروم!» آخر این هم شد حرف؟ قبول دارم که عید دیدنی، رسمی بی معنی و ابلهانه است، قبول دارم که انسان نباید مرتکب حماقتهایی از این دست شود ولی اگر جرأت کنی و از دید و بازدید منصرف شوی، از تو جدا میشوم... از خانهات میروم... برای همیشه! اصلاً میمیرم! آخر مگر ما چندتا عمو داریم؟ فقط یکی.. و تو زورت میآید که سال نو را به او تبریک بگویی! یا خواهرزادهام لنوچکا را بگو که آن همه دوستمان دارد و تو... آدم بی شرم، نمیخواهی این افتخار را به او بدهی که به دیدنش بروی! فیودور نیکولایویچ به تو پول قرض داده، برادرم پیتا، ما را دوست دارد، ایوان آندرهییچ تو را سر کار گذاشته و تو!... تو این چیزها را درک و احساس نمیکنی! خدای من، راستی که موجود بدبختی هستم! راستش را بخواهی تو آدم خیلی احمقی هستی! تو به یک زن دیوصفت احتیاج داری تا دم به ساعت روزگارت را سیاه کند نه به زن محجوبی مثل من، بله! بی... وجد...ان! از تو متنفرم! چشم ندارم ببینمت! تو باید همین حالا راه بیفتی! این هم فهرست کوتاهی که برایت تهیه کردهام... باید به تک تک اینها سر بزنی! اگر حتی یکیشان را از قلم بندازی، صلاحت نیست به خانه برگردی! وروچکا نه دعوا و مرافعه میکند، نه با چنگ و ناخن چشم میدرد. اما شما این همه بزرگواریاش را درک نمیکنید و همچنان به غرولندتان ادامه میدهید. بعد از آنکه از کار آرایشتان فارغ شدید و پالتو پوست تنتان کردید، شما را تا دم در بدرقه میکند و از پشت سرتان میگوید: - ظالم! بلای جان! بی رحم! از آپارتمان واقع در بولوار زوبوسکی، بیرون میروید و درشکهای میگیرید و با صدایی که به آوای سلونین هنرپیشه، در لحظهی مرگش در نمایش«دلیله» شباهت دارد میگویید: -برو لفورتور، نزدیکیهای «پادگان سرخ» درشکههای مسکو این روزها به بادگیر چرمی مجهزند اما شما قدر این نعمت را نمیشناسید و گمان میکنید که سردتان نیست... منطق همسرتان، ازدحام و شلوغی شب گذشته در بالماسکهی بالشوی تئاتر، خماری ناشی از باده گساریهای شب عید، میل شدیدتان به افتادن و خوابیدن، سوزش معده پس از پرخوریهای شب گذشته- همهی اینها درهم میآمیزد و به هرج و مرج واقعی مبدل میشود و حالتان را به هم میزند... دلتان آشوب میشود، درشکهچی هم آنقدر آهسته میراند که انگار به قتلگاه میرود... سیمیون استپانیچ عموی همسرتان در لفورتور منزل دارد. او در شمار مردان بسیار نیک روزگار است شما و وروشکا را دیوانهوار دوست می دارد و بعد از مرگش کلیه دارایی اش به شما و وروشکا میرسد ولی... ولی مرده شور خودش و علاقه اش و ارث و میراثش را ببرند! از بخت بلندتان درست در لحظهای به خانهاش پا میگذارید که سخت سرگرم کشف اسرار و رموز دنیای سیاست است . به استقبالتان میآید و میپرسد: -عزیز من، جان من، هیچ میدانی باتنبرگ چه نقشههایی در سر دارد؟ آدم فوقالعادهای است، مگر نه؟ و آلمان را بگو!! استپانیچ از شیفتگان شخصیت باتنبرگ است. او هم مثل هر فرد عادی روسی در بارهی مسائل بالکان نقطهنظرهای شخصیاش را دارد و البته اگر در ید قدرتش میبود این مسائل را به بهترین وجه ممکن حل میکرد... سپس در حالی که رندانه چشمک میزند ادامه میپرسد: -نه برادر، در این قضیه نه موتکورکا تقصیر دارد، نه استامبولکا! هرچه هست زیر سر انگلیسیهاست! خدا سه بار لعنتم کند اگر دست انگلیسیها در کار نباشد! به ناچار حدود یک ربع ساعت به حرفهای استپانیچ گوش دادید و حالا قصد دارید خداحافظی کنید اما او آستینتان را چنگ میاندازد و از شما میخواهد که باز هم بمانید و همهی حرفهایش را بشنوید، از کوره در میرود، داغ میکند، آب دهانش را به صورت شما میپاشد، انگشتش را زیر بینیتان تکان میدهد، تمامی سر مقالهی یک روزنامه را برایتان میخواند، از جایش میجهد، دوباره مینشیند... به حرفهایش گوش میدهید و کش آمدن دقایق طولانی را حس میکنید و از بیم آنکه چرتتان بگیرد چشمانتان را فراخ میگشایید... آنقدر گیج و منگ میشوید که مغزتان به خارش میافتد... باتنبرگ و موتکورف و استامبولف و انگلستان و مصر- همهی اینهاـ مانند شیطانکهای ریز بنا میکند در برابر چشمهایتان به ورجه ورجه کردن. نیم ساعت می گذرد... نیم ساعت دیگر... اوف! حدود یک ونیم ساعت بعد، از منزل او خارج میشوید، درشکهای میگیرید و آه کشان می گویید: - بالاخره دست از سرم برداشت! پستفطرت پاک کلهپام کرده بود! درشکه! برو به خامونیکی! مردکهی لعنتی با آن بحثهای سیاسیاش نزدیک بود روحم را از کالبدم بیرون بکشد. در خامونیکی دیدار با سرهنگ فیودور نیکولاییچ- همان کسی که از پارسال ۶۰۰ روبل به او بدهکارید- در انتظار شماست. بعد از آنکه تبریکها و شادباشهایتان را می شنود نگاه پر مهرش را به چشمهایتان می دوزد و می گوید: -متشکرم که به دیدنم آمدید، متشکرم عزیزم! من هم سال نو را متقابلا به شما تبریک عرض میکنم... خوشحالم، واقعا خوشحالم! مدتها بود که منتظر این دیدار بودم... گمان کنم از پارسال حساب مختصری با شما دارم... فکر نمی کنم مبلغش زیاد باشد... البته مهم نیست، همینطوری گفتم... منظوری نداشتم. راستی چطور است گلویی تر کنیم؟ و همان موقع که شما نگاهتان را به زمین میدوزید و تته پته کنان اعلام میکنید والله و بالله در حال حاضر پولی که آزاد باشد در بساط ندارید و با لحنی گریهآلود از او تقاضای یک ماه مهلت میکنید، بازوانش را از هم میگشاید و قیافهی غمانگیزی به خود میگیرد و پچ پچکنان میگوید: -آخر عزیز من، بنا بود این پول را شش ماهه به من پس بدهید! اگر خودم احتیاج مبرم به پول نداشتم غیرممکن بود شما را به یاد بدهیتان بندازم! عزیزم باور کنید که دارید تباهم می کنید... یک هفته بعد کلی سفته دارم که موعد سررسیدشان است... باید پول این سفته ها را پرداخت کنم ولی شما... خدای من! خیلی عذر میخواهم اما ناچارم بگویم که نهایت بی شرمی است... و سرهنگ مدتی موعظه می خواند و پند و اندرزتان میدهد؛ با چهره ای برافروخته و خیس از عرق، از منزل او بیرون میروید، سورتمه ای میگیرید و بانگ میزنید: - ایستگاه گورودسکایا، احمق! لنوچکا را که خواهرزادهی زنتان باشد سخت آشفته حال مییابید. در اتاق پذیرایی آبی رنگ خانهاش روی کاناپهای دراز کشیده است. از سردرد مینالد و مایعی را که معلوم نیست چه آشغالی است بو میکشد. چشمهایش نیمهبسته است، به طرف شما دست دراز میکند و آهکشان میگوید: -آه، شما هستید میشل؟ ... بیایید اینجا، کنار من بنشینید... حدود پنج دقیقه پلکهایش را میبندد و بعد چشمهایش را کمی باز میکند و با صدایی که انگار در حال نزع است میپرسد: -میشل، آیا خوشبخت هستید؟ آنگاه کیسههای زیر چشمش متورم میشود و قطرههای اشک مژههایش را خیس میکند... از جایش برمیخیزد و دست بر سینهی متلاطم خود مینهد و میگوید: -میشل، آخر چطور ممکن است... بین ما... همه چیز تمام شده باشد؟ محال است گذشتهمان به کلی فراموش شود! آه، نه! شما عبارات نامفهومی بر زبان میآورید و درمانده به پیرامونتان مینگرید تا مگر مفری بیابید اما در همین هنگام بازوان لنوچکا مثل مار به دور گردنتان میپیچد و یک لایه از پودر و کرمِ صورتش در یک چشم به هم زدن دور یقه و سینهی فراکتان میماسد. بیچاره فراکِ بردبار و باگذشتتان! اشکِ چشم لنوچکا سینهتان را آبیاری میکند و او آهکشان ادامه میدهد: -میشل آخر چطور ممکن است آن لحظههای شیرینمان دیگر تکرار نشوند؟ آخر قسمهایتان چه شد، آن وعدهی عشق ابدیتان کجا رفت؟ اوف! اگر دقیقهای دیگر به همین منوال بگذرد خودتان را با سر توی زغالهای گداختهی بخاری خواهید انداخت اما در همان موقع، از بختِ بلندتان، صدای پایی به گوش میرسد و مردی با کلاه تاشو و چکمههای پنجه باریک وارد اتاق پذیرایی میشود... شما دیوانهوار از جایتان میجهید، دست لنوچکا را من باب خداحافظی میبوسید، در دلتان تازه وارد را دعا میکنید و مثل تیری که از کمان رها شده باشد به کوچه میدوید و داد میزنید: -درشکه! برو به دروازه زاستاوسکایا! پتیا، برادر زنتان جزو آدمهایی است که به سنّت دید و بازدید عید اعتقاد ندارند، از این رو معمولا در ایام عید از خانهاش بیرون نمیرود. همین که شما را میبیند بانگ میزند. - هورا! چه عجب! و چه به موقع! سه بار با شما روبوسی میکند، به پیالهای کنیاک مهمانتان میکند، با دو دخترخانم ناشناسی که پشت تیغهی اتاقش نشستهاند و زیر لب میخندند آشنایتان میکند؛ از این سر تا آن سر اتاق شلنگ تخته میاندازد و جست و خیز میکند، آنگاه قیافهی جدی به خود میگیرد و شما را به گوشهای میکشد و میگوید: -بدجوری گرفتار شدهام برادر... پیش از عید کلی ولخرجی کردم و حالا یک آس و پاس شدهام... امید فقط به همت توست... اگر ۲۵ روبل به من قرض بدهی مثل آن خواهد بود که سرم را بی چاقو بریده باشی... تا جمعهی آینده هم پس میدهم... شما بنا میکنید به قسم خوردن: -باورکن پتیا، ندارم... به خدا که جیب من هم خالی است! -بس کن برادر! این قدر پست نباش! -ولی باورکن.. -آقاجان بی رودربایستی بگو که داری ولی نمیخواهی بدهی، والسلام! پتیا دلخور میشود، شما را «حق نشناس» مینامد و تهدید میکند که پتهتان را نزد وروچکا روی آب بندازد... پنج روبل به او میدهید اما رضایت نمیدهد... پنج روبل دیگر از شما میگیرد و شما را مرخص میکند به شرط آنکه صبح روز بعد، پانزده روبل دیگر برایش بفرستید. -درشکه! دروازه کالوژسکایا دیاتلف پدر تعمیدی فرزندتان که کارمند دولت است در حوالی دروازه کالوژسکایا سکونت دارد. تا شما را میبیند بغلتان میکند و شما را یک راست به طرف میزی پر از مزههای گوناگون میکشاند یک لیوان پر از عرق کاسنی به دستتان میدهد و عربده میکشد: -اصلا حرفش را نزن! تو حق نداری دست مرا رد کنی! میرنجم، تا دم مرگم میرنجم! تا این لیوان را نخوری نمیگذارم از اینجا بروی! سریوژکا! پاشو در را قفل کن! چاره ندارید. مشروب را بر خلاف میلتان سر میکشید. پدر تعمیدی سر ذوق میآید و میگوید: -ممنونم! حالا که اینقدر معرفت داری باید یک گیلاس دیگر هم بزنیم... اصلا حرفش را نزن! میرنجم! نمیگذارم از اینجا بیرون بروی. به ناچار لیوان دوم را هم سر میکشید. پدر تعمیدی تحسینتان میکند: -ممنونتم دوست عزیز! به خاطر اینکه یاد من بودی باید یک گیلاس دیگر هم بزنیم. و قس علیهذا... مشروبی که در خدمت پدر تعمیدی فرزندتان مینوشید جان تازهای در کالبدتان میدمد به طوری که در عید دیدنی بعدیتان یعنی در محلهی سوکولنیتسکایا، کلفتخانم را به جای خانم صاحبخانه میگیرید و دستش را با صمیمیت و حرارت میفشارید... شب، خسته و مچاله و از پا افتاده، به منزلتان باز میگردید. عیالتان ـ ببخشید شریک زندگیتان ـ از شما استقبال میکند و میپرسد: -خوب -خوب، پیش همه رفتی؟ همه را دیدی؟ چرا جواب نمیدهی؟ ها؟ بالاخره تعریف میکنی یا نه؟ چرا حرف نمیزنی؟ خرج درشکهات چقدر شد؟ -پنج...پنج روبل و هشتاد کوپک... -چی...ی...ی؟ مگر دیوانه شدهای مرد؟ تو مگر میلیونری که آن همه پول درشکه بدهی؟ خدایا این مرد میخواهد ما را به روز سیاه بنشاند! بعد نوبت به موعظه میرسد. وروچکا مدعی است که شما بوی شراب میدهید، که شما بلد نیستید لباسی را که تن لنوچکا بود به دقت تشریح کنید، که شما جبار و ستمگر و آدمکش هستید... آخر سرهم درست در لحظهای که خیال میکنید بتوانید کپهی مرگتان را بگذارید و دمی بیاسایید ناگهان سراپایتان را بو میکند و با چشمهایی وحشتزده نعره میزند: -گوش کنید آقا، کور خواندهاید! نمیتوانید کلاه سرم بگذارید! بفرمایید که غیر از عید دیدنی کجاها تشریف برده بودید؟ -هیچ.. هیچجا... -دروغ میگویید، دروغ! موقعی که تشریف بردید بیرون بوی « ویولت دوپارم» میدادید ولی حالا از شما بوی « اوپاپاناکس» میآید. من از تما کارهایت سر در میآورم، بدبخت بینوا! حالا بفرمایید حرف بزنید! برپا! وقتی با شما حرف میزنم حق ندارید بخوابید! با کی بودید؟ «او» کیست؟ ا اسمش چیست؟ سرفهتان میگیرد، با چشمهای از حدقه درآمده، گیج و منگ سر تکان میدهید. اما او همچنان بانگ میزند: -جواب نمیدهید؟ حرف نمیزنید؟ نه؟ وای قلبم! د...کتر! این مرد... مرا... کشت! می...می...رم! و حالا، ای مرد نازنین لباستان را تنتان کنید و بدوید پی دکتر، سال نوتان مبارک ۱۸۸۷ برگرفته: مجموعه آثار چخوف، جلد ۳ ممنون از بهاره و مهرداد برای تایپ و ارسال داستان. Saturday, February 07, 2009
روبرتو بولانیو ترجمه:علی لالهجینی سال ۱۹۹۹، پس از بازگشت از ونزوئلا، خواب دیدم مرا به آپارتمان اِنریکه لینِ شاعر میبرند، در کشوری که میتوانست شیلی باشد و شهری که میتوانست سانتیاگو باشد، فراموش نفرمایید که شیلی و سانتیاگو روزگاری شبیه به جهنم بود، شباهتی که، درلایهی زیرین شهرِ واقعی و شهرِ تخیلی، همیشه به قوت خود باقی خواهد ماند. البته میدانستم لین مرده است، ولی وقتی پیشنهاد کردند مرا به دیدار ایشان ببرند بیدرنگ پذیرفتم. شاید فکر کردم دارند با من شوخی میکنند، یا شاید معجزهای رخ داده است. ولی شاید فقط فکرنکرده بودم یا این پیشنهاد را بد فهمیده بودم. به هر رو، ما به ساختمانی هفت طبقه با نمای زردِ کمرنگ و باری در طبقهی همکف وارد شدیم، بار ابعاد چشمگیری داشت، با پیشخوانی دراز و چندین اتاقک، و دوستان من (هرچند به نظرغریب میرسد آنها را دوست توصیف کنم؛ اجازه بدهید فقط بگوییم دوستداران، کسانی که پیشنهاد دادند مرا به دیدن شاعر ببرند) مرا به اتاقکی راهنمایی کردند، و لین آنجا بود. ابتدا، به زحمت او را بهجا آوردم، چهرهای نبود که من در کتابهایش دیده بودم؛ لاغرتر، جوانتر و خوشتیپتر شده بود، و چشمهایش براقتر از عکسهای سیاه و سفید رو جلد کتابهایش بود. در حقیقت، لین به هیچ وجهه شبیه لین نبود؛ شبیه یکی ازهنرپیشههای هالیوود، هنرپیشهای درجه دو، از آن تیپهایی که در فیلمهای تلهویزیونی یا سینمایی بازی میکنند که هرگز در سینماهای اروپا به نمایش در نمیآیند و مستقیما ویدیو میشوند. ولی همزمان او لین بود؛ در این باره هیچ تردید ندارم. دوستداران به او سلام گفتند و با سلام و علیکی پر از دروغ ، او را اِنریکه خطاب کردند، و پرسشهایی از او کردند که من سر در نیاوردم، بعد ما را به یکدیگر معرفی کردند، هرچند من نیازی به معرفی نداشتم، برای اینکه مدت زمانی بود، مدتی کوتاه، با ایشان نامهنگاری داشتم، و نامههای او به نوعی به من قوت قلب میداد در خصوصِ سالهای ۱۹۸۱ یا ۱۹۸۲ صحبت میکنم، زمانی که من مثل آدمی منزوی در خانهای بیرون از گرونا زندهگی میکردم، نه پول و پلهای داشتم و نه امیدی به این که روزگاری پولدار شوم، و ادبیات میدانِ وسیعِ مینی بود در اشغالِ دشمنان. به استثنای چند تن ازنویسندههای کلاسیک (فقط چند تن)، و من هر روز مجبور بودم از آن میدانِ عبور کنم جایی که هر حرکتِ نادرست میتوانست سرنوشتساز باشد و راهنمای من شعرهای آرکیلوکس بود. انگار برای همهی نویسندههای جوان اینطوری است. زمانی پیش میآید که آدمی پشتیبانی ندارد، حتی از طرفِ دوستان،- مرادان و استادان را فراموش کن- و هیچکس نیست دستت را بگیرد؛ چاپ آثار، جایزه و کمک مالی از آن دیگران است، آنهایی که پشت سر هم «بله، قربان» گفتند، یا کسانی که از صاحب منصبان ادبی تعریف و تمجید کردند، گلّهی تمامیناپذیر که بستگی به استعدادشان برای تنبیه و تأدیب تشخیص داده میشدند؛ هیچچیز ازنظر آنها پنهان نمیماند و از هیچچیز صرفنظر نمیکردند. به هر تقدیر، همانطور که گفتم همهی نویسندههای جوان در مقطعی از زندهگیشان چنین حسی دارند. ولی وقتی من بیست و هشت سال داشتم تحت هیچ شرایطی نتوانستم خودم را نویسندهای جوان به حساب بیاورم. آواره بودم. به لطف چند شغل تشریفاتی دولتی، نمونهی بارز نویسندهی امریکای لاتینیای نبودم که در اروپا زندهگی میکرد. من یک لا قبا بودم و تمایلی هم نداشتم تقاضای بخشش کنم یا آن لا قبا را نشان دهم، بعد شروع کردم به نامهنگاری با اِنریکه لین. مسلما این من بودم که مکاتبه را شروع کردم. برای دریافت پاسخ از جانب ایشان زیاد منتظر نماندم. یک نامهی تفننی بلند بالا، همانطور که احتمالا در شیلی اینطوری میگوییم: نامهای تند و ملالآور. در پاسخ نامه برایش از زندهگی خودم، از خانهام درخارج از شهر، بر فراز یکی از تپههای گرونا گفتم، رو به رویم شهری قرون وسطایی و پشت سرم طبیعت یا فضای خالی. همینطور از سگم لایکا گفتم، و گفتم که به گمان من ادبیات شیلی، جز یک یا دو استثنا، به لعنت خدا نمیارزد. از نامهی بعدیش روشن بود ما نادیده با هم دوست شدهایم. ادامهی این رابطه چیزی بود که طبق معمول بین شاعری مشهور با آدمی گمنام اتفاق میافتد. شعرهای مرا خواند و چندتایی را انتخاب کرد برای نوعی جلسهی شعرخوانی، که ترتیب داده بود، جلسهای در معرفی آثار نسل جوانتر در انجمن شیلی وآمریکای شمالی. درنامهاش گروهی امیدبخش-آنگونه که او فکر میکرد- را شناسایی کرده بود که شش ببرِ شعر شیلی در سال۲۰۰۰ بودند. این شش ببر عبارت بودند از برتونی، ماکوییرا، گونزالو مونوز، مارتینز، رودریگو لیرا و من. شاید هفت ببر . ولی فکر میکنم فقط شش ببر بودند. برای ما شش تن دشوار بود که سال۲۰۰۰ کارهای شویم، چون پیشاپیش رودریگو لیرا، بهترین چهرهی این گروه، خودش را کشته بود، و باقیماندهاش یا در گورستانی در حال پوسیدن بود یا خاکسترش را باد در خیابانها با خود میبرد و با گند و گُه سانتیاگو در هم میآمیخت. گربهها میتوانست عنوان مناسبتری از ببرها باشد. برتونی، تا جایی که اطلاع دارم، به نوعی هیپی شده و کنار دریا زندهگی میکند و مشغول جمعآوری صدف و خزههای دریایی است. ماکوییرا بررسی دقیقی از گزیدههای شعر امریکای شمالی به کوششِ کاردنال و کورونل اورتکو به عمل آورد، دو کتاب به چاپ رساند و بعد کونش را گذاشت زمین و مشغول عرقخوری شد. شنیدم گونزالو مونز به مکزیک رفت و همانجا فراموش شد، نه در فراموشی مشروب مثل کنسولِ لاوری، بلکه در صنعت تبلیغات. مارتینز تحلیلی انتقادی از «دوشامپ دو سینه» مارسل دوشامپ به عمل آورد و بعد مُرد. خوب در مورد رودریگو هم قبلا توضیح دادم چه بر سرش آمد. به هر طریقی که میخواهید توجه کنید ببری در کار نبود بلکه گربهها بودند. بچه گربههایی از ولایتِ دور افتاده. به هر حال، آنچه میخواستم بگویم این است که لین را میشناختم، پس معرفی لازم نبود. با این وصف، دوستداران به معرفی من ادامه دادند، نه من و نه لین ایرادی نگرفتیم. پس ما آنجا بودیم، در اتاقکی، و صداها میگفتند، این روبرتو بلانیو است، و من دستم را دراز کردم، بازویم درتاریکی اتاقک دیده نمیشد، و دستِ لین را محکم گرفتم، دستی نسبتا سرد، که برای چند ثانیه دست مرا فشرد. فکر کردم، دستِ انسانی غمگین، دست دادنی که کاملا با چهرهای وفق داشت که مرا به دقت بررسی میکرد بی آنکه نشانی از آشنایی در آن باشد. این وفق ایمایی و بدنی بود، و در به روی سخنوری پیچیده میگشود که چیزی برای گفتن نداشت، یا لااقل برای من نداشت. به محض این که معارفه تمام شد، مشتاقان دوباره شروع به صحبت کردند و سکوت را شکستند؛ آنها همهگی از نظراتِ لین راجع به ناهمگونترین رویدادها و مقولات جویا میشدند، در آن لحظه کوچک شمردن آنها فراموش شد زیرا دریافتم من هم روزگاری مثل آنها بودم: شاعران جوان بیپشتیبان، بچههایی که حکومت چپ میانهی شیلی به آنها راه نداده بود، نه دلگرمی داشتند و نه حمایتی، همهی آن چه داشتند لین بود، لینی که شبیه اِنریکه لینِ واقعی درعکسهای رو جلد کتابهایش نبود بلکه لینی خوشتیپتر و جذابتر، لینی که شبیه شعرهایش بود، و در ساختمانی میزیست که آن هم شبیه شعرهایش بود، و لینی که قادر بود به شیوهای ظریف و قاطع ناپدید شود مثل شعرهایش که گاهی این چنین بودند. به یاد دارم، وقتی این را فهمیدم، حالم بهتر شد. منظورم این است که موقعیت را حس کردم و برایم سرگرم کننده شد. از چیزی ترس به دل راه ندادم، در خانه بودم، با دوستانم، با نویسندهای که همیشه تحسینش کرده بودم. فیلمی ترسناک نبود. بلکه فیلمی بود ترسناک با مایهای فراوان از طنز سیاه. درست همان لحظه که به طنز سیاه فکر میکردم لین یک شیشه کوچک قرص از جیبش بیرون آورد. گفت، باید هر سه ساعت یک قرص بخورم. مشتاقان دوباره ساکت شدند. پیشخدمتی یک لیوان آب آورد. قرص درشت بود. یا وقتی قرص افتاد داخل لیوانِ آب من اینطوری فکر کردم. ولی در واقع درشت نبود. غلیظ بود. لین با یک قاشق شروع کرد به خرد کردن قرص داخلِ لیوان، و من دریافتم که قرص به پیازی با لایههای بیشمار میماند. به جلو خم شدم و با دقت به لیوان نگاه کردم. برای لحظهای کاملا مطمئن بودم که قرصی نامتناهی است. لیوان هلالی مثل عدسی بود و تاثیر بزرگنمایی داشت: داخل لیوان، قرصِ صورتی کمرنگ متلاشی میشد. انگار مشغول زایش کهکشان یا جهان بود. ولی کهکشانها به ناگهان متولد میشوند یا به ناگهان میمیرند (کدام یک را فراموش میکنم)، و آنچه از خلال سویهی هلالی آن لیوان میتوانسم ببینم با دورِ کُند در شرف وقوع بود، و همانطور که تماشا میکردم هر مرحلهی غیرقابلِ فهم، هر تکان خوردن و جمعشدن قرص داخل لیوان کش میآمد بعد خسته شدم پس کشیدم و نگاهم از لیوان کنده شد، و به نگاهِ لین افتاد، که به نظر داشت میگفت، نظری ندارم، قورت دادن این معجون هر سه ساعت یکبار به اندازهی کافی بد است، دنبال معناهای نمادین آن نباش---آب، پیاز، حرکتِ آرام ستارهها. مشتاقان میزِ ما را ترک کرده بودند. چند نفرشان جلو بار بودند. بقیهشان را نمیتوانستم ببینم. ولی وقتی دوباره نگاهم به لین افتاد یکی ازمشتاقان با او بود، قبل از اینکه اتاقک را برای یافتن دوستانش که متفرق شده بودند ترک کند، داشت درِگوشی با او حرف میزد. و در آن لحظه دانستم که لین به مرگِ خودش آگاه است. گفت: قلبم یاری نمیکند. دیگر قلبی در کار نیست. فکر کردم، چیزی در اینجا کامل نیست. لین از سرطان مرد نه از حملهی قلبی. سنگینی عظیمی بر وجودم آوار شد. برخاستم و رفتم تا قدمی بزنم، البته نه در بار، بلکه در خیابان. پیادهرو خاکستری و ناهموار بود، و آسمان شبیه آینهای بود بدون جیوه، جاییکه همه چیز میبایست منعکس میشد ولی کجا؟ دستِ آخر، چیزی نبود. سرانجام، حسی از حالت عادی بر من غالب شد و آن حالت توهم از بین رفت. وقتی حس کردم به اندازهی کافی هوای تازه خوردهام و وقتش رسیده که برگردم به بار، از پلهها به طرفِ در بالا رفتم (پلههای سنگی، سنگهایی به سختی سنگِ خارا و درخشان چون جواهر) و به مردی برخوردم کوتاهتر از من که شبیه گانگسترهای دههی پنجاه لباس پوشیده بود، مردی که کاریکاتورِ چیزی بود، آدمکشِ دوستداشتنی کلاسیک، به من سلام کرد، مرا با کسی که میشناخت اشتباه گرفته بود. جوابِ سلامش را دادم، هرچند مطمئن بودم که او را نمیشناسم و او مرا اشتباهی گرفته است، ولی طوری رفتار کردم انگار او را میشناسم، انگار من هم او را با کس دیگری اشتباه گرفتهام، بنابراین، همانطور که بیخیال از آن پلههای درخشان (و در عینِ حال عمیقا محقر) بالا میرفتیم، هر دو به هم سلام کردیم .منتهی سردرگمی آدمکشِ حرفهای بیشتر ازچند ثانیه طول نکشید، به زودی دریافت مرا با کسی عوضی گرفته است، و بعد یک طورِ دیگر به من نگاه کرد، انگار ازخودش بپرسد آیا من هم او را عوضی گرفتهام، یا برعکس، از همان ابتدا او را سرِ کار گذاشته بودم، و از آنجا که مشنگ و مشکوک بود (اگرچه برعکسِ رفتارش تیزهوش بود) از من سوآل کرد کی هستم، با لبخندی معنیدار از من سوآل کرد، و من گفتم، ای بابا، خارا، منم، بولانیو، از لبخندش پیدا بود که او خارا نیست، ولی به بازی ادامه داد، انگار به ناگهان فرود آمده باشد صاعقهای بر او (نه، از یکی از شعرهای لین نقلِ قول نمیکنم، بگی نگی یکی از شعرهای خودم است)، برای یک یا دو دقیقه ایدهی زیستن به جای خارای ناشناس را مجسم کرد، به جای خارایی که هرگز نمیتوانست باشد، مگر درست در همانجا، بر رویِ پلههای درخشان، و او از زندهگیام پرسید، پرسید (حسابی مشنگ بود) چه کسی هستم، در واقع قبول کرده بود که خارا است، منتهی خارایی که وجود محضِ بولانیو را فراموش کرده بود، همه چیز به کنار این کاملا قابل فهم بود، بنابراین برایش توضیح دادم چه کسی هستم، در حین توضیح، او نیز در حال خلق خارایی بود که مناسب من و او باشد، یعنی مناسب آن لحظه باشد---خارایی نامحتمل، با هوش، جسور، ثروتمند و سخاوتمند که عاشقِ زنی زیباست و زن هم در عوض عاشقِ او است---و بعد گانگستر لبخند زد، عمیقا متقاعد شد که او را سرِکارگذاشتهام ولی قادر نبود داستان را هم بیاورد، انگار تصویری که من برایش ساخته بودم به ناگهان فکر و ذکرش را به خود مشغول داشته بود، و مرا شیر میکرد به داستان ادامه دهم و نه تنها دربارهی خارا بلکه دربارهی دوستان و خانواده و جهانِ خارا بگویم، جهانی که حتی برای خودِ خارا خیلی گل و گشاد به نظر میرسید، جهانی که در آن خارای کبیر مورچهای بود که مرگش بر روی پلههای درخشان به هیچ وجهه برای احدی مهم نبود، و بعد، بالاخره، دوستانش سررسیدند، دو آدمکشِ حرفهای بلند قد که کت و شلوار روشن شش دکمه پوشیده بودند، به من و خارای قلابی نگاه کردند انگار از او بپرسند این مرد دیگر کیست، و او هیچ گزیری نداشت مگر این که بگوید، این آقا بولانیو است، و دو آدمکش حرفهای به من سلام کردند. با آنها دست دادم (انگشترها، ساعتهای گرانقیمت و دستبندهای طلایی)، و وقتی از من دعوت کردند تا با آنها لبی تر کنم گفتم، نمیتوانم، با دوستی هستم، با زور از کنارِ خارا گذشته و داخلِ ساختمان شدم. لین هنوز در اتاقک بود. ولی حالا دور و برِ او هیچ دوستداری دیده نمیشد. لیوان خالی بود. دارو را خورده بود و انتظار میکشید. بی آنکه کلامی بگوید، رفتیم بالا به آپارتمان او. در طبقهی هفتم زندهگی میکرد، و ما سوار آسانسورشدیم، آسانسوری خیلی جادار که بیش از سی نفر در آن جا میگرفتند. آپارتمان او نسبتا کوچک بود، به ویژه برای نویسندهای شیلیایی، و هیچ کتابی در آنجا نبود. در پاسخ سوآل من گفت به ندرت چیزی میخواند. و اضافه کرد کتاب همیشه آنجا هست. بار را میشد از آپارتمانِ او دید. انگار کف اتاق از شیشه باشد. برای مدتی زانو زدم و مردم آن پایین را تماشا کردم، دنبال دوستداران یا دنبال سه گانگستر گشتم، ولی فقط توانستم آدم های ناآشنا را ببینم که میخوردند یا مینوشیدند، ولی اغلب از میزی یا اتاقکی به میز یا اتاقک دیگر در حرکت بودند، یا بالا و پایینِ بار رفت و آمد میکردند، و همه را هیجانی تبدار فرا گرفته بود، مثلِ رمانی متعلق به نیمهی اول قرن بیستم. پس از مدتی، به این نتیجه رسیدم که یک جای کار لنگ است. اگر کف آپارتمان لین شیشهای بود سقفِ بار هم شیشهای است، پس طبقات دوم تا ششم چی بود؟ آنها هم شیشهای بود؟ بعد دوباره به پایین نگاه کردم و دریافتم بین طبقهی اول و طبقهی هفتم چیزی نیست جز فضایی خالی. این کشف مرا اندوهگین کرد. فکر کردم، خدای من، لین، مرا کجا آوردهای، هرچند زود به فکرم رسید، خدای من، لین، ترا به کجا آوردهاند؟ با احتیاط سرِ پا ایستادم، برای اینکه میدانستم در آن مکان، بر خلاف جهان عادی، اشیا شکنندهتر از آدمیان بودند، و دنبالِ لین، که ناپدید شده بود، در اتاقهای مختلف آپارتمان گشتم، که دیگر، مثل آپارتمان نویسندهای اروپایی، کوچک به نظر نمیرسید، بل که مثل آپارتمان نویسندهای در شیلی و در جهان سوم، جادار و بزرگ بود، با نوکر و کلفت ارزان و اشیاء ظریف و گرانقیمت، آپارتمانی سرشار از سایههای سرگردان و اتاقهای نیمه تاریک که در آنها دو کتاب یافتم، یکی کتابی کلاسیک، مثل سنگی نرم و دیگری کتابی مدرن، جاودانی، مثل گُه، و من همانطور که دنبال لین میگشتم، سردم شد، بیش از پیش سردم شد و حالت جنون به من دست داد. حس کردم حالم خوب نیست، انگار آپارتمان بر محوری خیالی میچرخید، ولی بعد دری باز شد و من استخری دیدم، لین آنجا بود در حال شنا، و قبل از اینکه بتوانم دهانم را باز کنم و چیزی در مورد آنتروپی بگویم لین گفت بدی این دارو، دارویی که میخورد تا زنده بماند، این است که به نوعی او را برای شرکت داروسازی به موش آزمایشگاهی تبدیل میکرد، کلماتی که تا اندازهای انتظار داشتم بشنوم، انگارکل ماجرا نمایشنامهای بود و من به ناگهان حرفهای خودم و سایر بازیگران را به یاد آورده بودم، و بعد لین از استخر بیرون آمد و ما به طبقهی همکف رفتیم، و راهمان را از میان شلوغیِ بار باز کردیم ، و لین گفت، ببرها تمام شدند و لحظهی تمام شدنشان شیرین بود، و تو این را باور نخواهی کرد بولانیو، ولی در این همسایهگی تنها مردهگان به پیادهروی میروند. و در آن لحظه به جلوِ بار رسیدیم و کنارِ پنجرهای ایستادیم و بیرون خیابانها و نماهای ساختمانها را در آن همسایهگی خاص تماشا کردیم جایی که تنها آدمهایی که قدم میزدند مردهگان بودند. و ما تماشا کردیم و تماشا کردیم، و نماها به روشنی نماهای زمان دیگری بود، مثل پیادهروهای پر از اتومبیلهای پارکشده که آنها نیز به زمان دیگری تعلق داشتند، زمانی که ساکن بود و در عین حال متحرک (لین شاهد حرکت آن بود)، زمانی وحشتزا که بی هیچ دلیلی ادامه داشت مگر برای سکونِ محض. داستان دیگری از روبرتو بلانیو (مترجم: علی لالهجینی): ◄کلارا Sunday, December 21, 2008
روبرتو بولانیو ترجمه:علی لالهجینی سینههای درشت، پاهای لاغر و چشمانی آبی داشت. دوست دارم او را اینطوری به یاد بیاورم. نمیدانم چرا دیوانهوار عاشقش شدم، ولی شدم. اوایل ، همان روزهای اول، همان ساعات اول ، اوضاع بر وفق مراد بود؛ بعد کلارا برگشت به شهری که زندگی میکرد، شهری در جنوبِ اسپانیا ( برای تعطیلات به بارسلون آمده بود)، و همه چیز شروع کرد به درهم ریختن. یک شب خوابِ فرشتهای را دیدم: وارد باری بزرگ و خالی شدم و او را دیدم نشسته در گوشهای با آرنجها روی میز و فنجانی شیر قهوه در مقابلش. به من نگاه کرد و گفت: او عشق زندگی توست. نگاه نافذ و آتشِ چشمانش مرا به آن سوی اتاق پرتاب کرد. فریاد زدم، گارسن، گارسن، بعد چشمهایم را باز کردم و از آن خواب لعنتی نجات یافتم. شبهای بعد خوابِ هیچکس را ندیدم ولی با چشمهای خیس از اشک برخاستم. در این مدت، کلارا و من با هم نامهنگاری داشتیم. نامههای او کوتاه بود. سلام، چطوری، هوا بارانیه، دوستتِ دارم و خدا حافظ. اوایل، آن نامهها مرا میترساند. فکر کردم این رابطه تمام شده است. با وجود این، بعد که با دقت بیشتر نامهها را بررسی کردم، به این نتیجه رسیدم که نامههای کوتاه او به خاطر پرهیز از اشتباههای دستوری است. کلارا مغرور بود. نمیتوانست خوب بنویسد و نمیخواست این نقص را آشکار کند، حتی اگر این بیاعتنایی ظاهری باعث رنجش من میشد. در آن زمان هیجده سال داشت. دبیرستان را رها کرده بود و در یک دانشکدهی خصوصی موسیقی میخواند، و با یک نقاشِ بازنشسته نقاشی میکرد، ولی زیاد به موسیقی علاقه نداشت و همچنین به نقاشی: دوست داشت، ولی شور و هیجان آن را نداشت. یک روز، نامهای از او دریافت کردم، با همان روش کوتاهنویسی، مبنی بر اینکه قصد دارد در یک مسابقهی زیبایی شرکت کند. جوابِ من، سه صفحهی پشت و رو، پر از ستایش بیش از حد زیبایی پر وقار، حلاوت نگاه و کمالِاندام او بود. نامه خدای بد سلیقهگی بود، و وقتی تمامش کردم حیران بودم باید بفرستم یا نه، ولی دستِ آخر فرستادم. چند هفتهای گذشت تا ازش خبردار شدم. نوشته بود، میبایست زنگ میزدم، ولی نخواستم مزاحم بشوم، ولی در عینِ حال آه هم در بساط نداشتم. کلارا در مسابقه نفرِ دوم و برای یک هفته دچار افسردهگی شد. با کمال تعجب، برای من تلگراف فرستاد، با این مضمون: «نفرِ دوم. نقطه. نامهات را دریافت کردم. نقطه. به دیدنم بیا.» یک هفته بعد، قطاری را به مقصد شهری که در آن زندگی میکرد گرفتم، اولین قطاری که آن روز میرفت. قبل از این، البته—منظورم بعد از تلگراف—تلفنی با هم صحبت کرده بودیم و من داستانِ مسابقهی زیبایی را چند بار شنیده بودم. از قرار معلوم تاثیر زیادی بر کلارا گذاشته بود. بنابراین به سرعت بار و یندیل را بستم، سوار قطار شدم و صبح زود روز بعد وارد آن شهر غریب شدم. بعد از نوشیدن قهوه در ایستگاه راه آهن و کشیدن چند سیگار برای وقتکشی، ساعت نه و نیم به آپارتمان کلارا رسیدم. زنی چاق با موی بههم ریخته در را به رویم باز کرد، وقتی به او گفتم آمدم کلارا را ببینم نگاهی به من کرد که انگار برهای بودم در راه کشتارگاه. برای چند دقیقه در اتاق نشیمن نشستم و منتظر کلارا شدم (در آن لحظه، دقیقهها به طرز عجیبی طولانی به نظر میآمدند، بعد که دوباره همه چیز را مرور کردم دریافتم واقعا طولانی به نظر میآمدند)، اتاق نشیمن، بی هیچ دلیل خاصی، به نظر دلپذیر میرسید، خیلی بههمریخته ولی دلپذیر و پرنور. وقتی کلارا وارد شد، انگار الههای ظاهر شد. میدانم چنین فکری ابلهانه و یا گفتنش ابلهانه است ولی اینطوری بود. روزهای بعد دلپذیر بود و نبود . فیلمهای زیادی دیدیم، تقریبا روزی یک فیلم؛ عشقبازی کردیم (اولین مردی بودم که کلارا با او میخوابید، حساب نشده یا مثل حکایتی خنده دار، ولی دست آخر برای من خیلی گران تمام میشد)، دور و بر قدم زدیم؛ دوستهای کلارا را ملاقات کردم؛ به دو مهمانی وحشتناک رفتیم؛ و از او خواستم بیاید و در بارسلون با من زندگی کند. البته، در آن مرحله میدانستم جواب او چه خواهد بود. بعد از یک ماه، قطار شب را گرفتم و برگشتم به بارسلون؛ فراموش نمیکنم که سفرِ افتضاحی بود. مدتی بعد کلارا در نامهای، بلندترین نامهای که تا به آن روز برای من فرستاده بود، توضیح داد که چرا نمیتواند به این رابطه ادامه دهد: من او را تحتِ فشار طاقتفرسایی قرار دادهام (با این پیشنهاد که با هم زندگی کنیم)؛ بین ما هرچه بود تمام شد. بعد از این ماجرا، سه یا چهار بار تلفنی حرف زدیم. فکر میکنم نامهای هم برایش نوشتم سرشار از فحش و ناسزا و اظهار عشق. یک بار، وقتی به مراکش سفر میکردم، از هتلی که در آن اقامت داشتم، در بندرِ آلجسیراس، به او زنگ زدم، و آن بار توانستیم مثل بچهی آدم با هم حرف بزنیم. حد اقل، کلارا فکر کرد که مثل آدمهای با فرهنگ با هم حرف زدیم. یا من فکر کردم. سالها بعد، کلارا دربارهی زندگیش چیزهایی گفت که من فرصت دانستنش را از دست داده بودم. و بعد، سالها بعد از آن، هم او و هم دوستانش بارها و بارها داستانِ زندگی او را برای من گفتند، از اول یا از روزی که از هم جدا شده بودیم از آنجا که من نقش فرعی داشتم، دیگر گفتن این چیزها تفاوتی برای آنها نداشت، یا در واقع برای من، گرچه قبولش چندان ساده نبود. همانطور که انتظار میرفت، چندی پس از پایان نامزدیمان (میدانم «نامزدی» مبالغه آمیز است، ولی این بهترین واژهای است که میتوانم به کار ببرم) کلارا ازدواج کرد، و مرد خوشبخت، به لحاظِ منطقی، یکی از دوستانی بود که من او را در نخستین سفرم به شهر کلارا ملاقات کرده بودم. ولی قبل از ازدواج، کلارا مشکلات روانی پیدا کرده بود: خوابِ موشها را میدید؛ شبها در اتاقِ خوابش صدای آنها را میشنید، و برای ماهها، ماههایی که به ازدواجش منجر شد، مجبور بود در اتاق نشیمن رو مبل بخوابد. به گمانم آن موشهای لعنتی بعد از عروسی ناپدید شدند. باری، کلارا ازدواج کرد. و شوهر، شوهر عزیزکلارا، همه را شگفتزده کرد، حتی کلارا را. بعد از یک یا دو سال، دقیقا مطمئن نیستم-کلارا به من گفت، ولی فراموش کردهام- از هم جدا شدند. جدایی مسالمتآمیزی نبود. مردک داد کشید، کلارا داد کشید، کلارا سیلی زد و او با مشت پاسخ داد طوری که فکِ کلارا جا به جا شد. گاهی وقتها، که تنها هستم و خوابم نمیبرد و حالش را ندارم چراغ را روشن کنم، به کلارا فکر میکنم که در آن مسابقهی زیبایی که نفرِ دوم شد، با فک در رفته و آویزان، و این که به تنهایی قادر نیست آن را جا بیندازد، دارد با یک دست رو فرمان اتومبیل و با دست دیگر بر استخوان فک به طرف نزدیکترین بیمارستان رانندهگی میکند. دلم میخواهد این موضوع را خندهدار کنم، ولی نمیتوانم. خندهدار شب عروسی کلارا است. او روز قبل از عروسی بواسیرش را عمل کرده بود، پس حدس میزنم هنوز کمی بیحال بوده. یا شاید نبوده. هرگز از او نپرسیدم توانسته با آن وضعیت با شوهرش عشقبازی کند. فکر میکنم قبل از عمل این کار را کرده بودند. به هر حال، چه فرقی میکند؟ همهی این جزئیات خود مرا برملا میکند تا او را. به هر تقدیر، کلارا یک یا دو سال بعد از عروسی از شوهرش جدا شد و شروع به تحصیل کرد. نمیتوانست به دانشگاه برود چون دبیرستان را تمام نکرده بود، ولی چیزهای دیگر را امتحان کرد: عکاسی و دوباره نقاشی (نمیدانم چرا، ولی او همیشه فکر میکرد نقاش خوبی خواهد شد)، موسیقی، ماشیننویسی، کامپیوتر. همهی آن دورههای دیپلم یکساله احتمالا به فرصتهای شغلی منجر میشد که جوانان سرخورده با اشتیاق میپذیرفتند یا گول میخوردند. و گرچه کلارا خوشحال بود که از دستِ شوهری که او را کتک میزد در رفته است، ته دلش سرخورده و ناامید بود. موشها برگشتند، و افسردهگی و بیماریهای مرموز. برای دو یا سه سال به خاطر زخم معده تحت مداوا بود تا اینکه پزشکان در نهایت تشخیص دادند هیچ مرگش نیست، حداقل در شکمش. در همان زمان لوئیس را ملاقات کرد، یک مقام اداری؛ عاشق و معشوق یکدیگر شدند، و لوئیس او را تشویق کرد چیزی در مورد امور اجرایی بخواند. طبق گفتههای دوستانِ کلارا، بالاخره او عشقِ زندگیش را پیدا کرده بود. مدتی طولانی با هم زندگی کرده بودند؛ کلارا در یک اداره شغلی پیدا کرد، یک دفتر حقوقی یا نوعی شرکت-کلارا، بدون کنایه، گفت واقعا کارِ با حالیه- و زندگیش انگار، این بار برای همیشه، روی غلتک افتاده بود .لوئیس مردی حساس(هرگز کلارا را کتک نمیزد) و با فرهنگ (معتقدم یکی از ملیون اسپانیاییهایی بود که مجموعهی کامل آثار موزارت را قسطی خریده بود) و در عین حال صبور بود ( هر شب و آخر هفتهها به حرفهای کلارا گوش میداد). کلارا حرف زیادی برای گفتن نداشت، ولی هرگز از حرفزدن خسته نمیشد. دیگر دلواپس مسابقهی زیبایی نبود، گرچه هر از گاهی حرفش را پیش میکشید؛ حالا همهی حرفها راجع به دورههای افسردهگی، عدم تعادل روانی و تصاویری بود که قصد داشته آنها را نقاشی کند ولی نکرده بود. نمیدانم چرا بچهدار نشدند؛ شاید وقتِ بچهداری نداشتند، هرچند به گفتهی کلارا، لوئیس دیوانهی بچهها بود. کلارا وقتش را با درس و گوشدادن به موسیقی (موزارت و بعدا به سایر موسیقیدانها) و عکاسی میگذراند، عکسیهایی که هرگز به کسی نشان نمیداد. خلاصه با این روش بیفایده و نامعلوم تلاش میکرد از آزادی فردیش دفاع کند، سعی میکرد چیزی یاد بگیرد. کلارا در سنِ سی و یک سالهگی با یکی از همکارهاش خوابید. چیزی که همینطوری پیش آمده بود، شقالقمر نکرده بودند، حداقل بین خودشان، ولی او با گفتن این موضوع به لوئیس مرتکب اشتباه شد. دعوای وحشتناک. لوئیس صندلی یا تابلویی را که خریده بود کوبید زمین و خرد کرد، مست کرد و برای یک ماه با کلارا حرف نزد. به گفتهی کلارا، از آن روز به بعد همه چیز به هم ریخت، با وجود این که با هم آشتی کرده بودند، با وجود سفری که به یک شهر ساحلی داشتند، سفری که غمگین و ملالآور از آب در آمد. به سن سی و دو سالهگی که رسید، شورجنسیش تقریبا از بین رفت. لوئیس، کمی قبل از این که کلارا سی و سه ساله شود، به او گفت که او را دوست داشته، برایش احترام قائل بوده و هرگز او را فراموش نخواهد کرد، منتهی چند ماهیست که با یکی از همکارهایش رابطه برقرار کرده، زنی که طلاق گرفته و بچه دارد، زنی خوب و فهمیده، و او برنامهریزی کرده که با آن زن زندگی کند. کلارا در ظاهر با این پیشنهاد برخورد خوبی کرد (اولین بار بود کسی او را ترک میکرد). ولی چند ماه بعد دوباره دچار افسردهگی شد و مجبور شد برای مدتی سر کار نرود و تحت نظر روانپزشک باشد که کمک زیادی به حالش نکرد. قرصهایی که دکتر برایش تجویز کرده بود جلو میل جنسیاش را میگرفت، با وجود این او تلاشهای تعمدی ولی ناشایست برای خوابیدن با مردهای دیگر، از جمله من، به کار میگرفت. دوباره شروع کرد دربارهی موشها صحبت کردن؛ این که او را تنها نمیگذارند. وقتی عصبی میشد مرتب به دستشویی میرفت. (شب اولی که با هم خوابیدیم، ده بار بلند شد و رفت دستشویی بشاشد.) دربارهی خودش از منظر سوم شخص صحبت میکرد. در حقیقت، یکبار به من گفت سه کلارا در روح او وجود دارند: یک دختر کوچولو، یک عجوزهی پیر که اسیر خانواده است و یک زن جوان، کلارای واقعی، که میخواست برای همیشه شهر را رها کند، نقاشی کند، عکاسی کند و مسافرت و زندگی کند. چند روز اولی که دوباره با هم بودیم نگران زندگی او شدم. گاهی اوقات حتی برای خرید از خانه بیرون نمیرفتم چون میترسیدم برگردم و ببینم مرده است، ولی با گذشت روزها هراس من به تدریج از بین رفت و دریافتم (یا شاید بدون زحمت خودم را قانع کردم) که کلارا قصد خودکشی ندارد؛ قصد ندارد خود را از مهتابی آپارتمانش به پایین پرت کند، قصد ندارد کاری انجام دهد. چندی بعد او را ترک کردم، ولی تصمیم گرفتم زود زود به او زنگ بزنم و با یکی از دوستانش، که میتوانست مرا در جریان بگذارد، در تماس باشم. از این طریق به چند چیز پی بردم، شاید راحتتر بود که به آنها پی نمیبردم، داستانهایی که کمکی به آرامش فکریام نمیکرد، نوعی خبر که یک خودخواه همیشه باید مراقب باشد از شنیدن آن دوری کند. کلارا برگشت سرِ کار (قرصهای جدیدی که مصرف میکرد دیدگاه او را حسابی عوض کرده بود)، و کمی بعد، مدیریت اداره، به خاطر غیبت طولانی حق او را کف دستش گذاشت و او را به شعبهای در یک شهر دیگر، گرچه نه چندان دور، منتقل کرد. او اسبابکشی کرد و شروع کرد به ورزش (دیگر در سن سی و چهار سالهگی آن زیبایی را نداشت که من در هفده سالهگیام دیده بودم )، و دوستان جدیدی پیدا کرد. از این رهگذر پاکو را ملاقات کرد که او هم مثل خودش طلاق گرفته بود. طولی نکشید که با هم ازدواج کردند. اوایل، پاکو با هر کسی که مایل بود نظر او را در مورد تابلوها و عکسهای کلارا بشنود حرف میزد. و کلارا فکر میکرد پاکو با هوش و خوش سلیقه است. زمان که گذشت، پاکو علاقهاش را به تلاشهای زیباشناختی کلارا از دست داد و دلش بچه خواست. کلارا سی و پنج ساله بود و ابتدا به این پیشنهاد روی خوش نشان نداد، ولی دستِ آخر تسلیم شد و صاحب بچه شدند. طبق گفته کلارا، بچه تمام آرزوهای او را برآورده کرد، این جملهای بود که او به کار برد. دوستانش، منظورشان هرچه بود، میگفتند کلارا مرتب بدتر میشد. یک بار، به دلایلی که زیاد هم به این داستان مربوط نیست، مجبور بودم شبی را در شهر کلاارا سر کنم. از هتل به او زنگ زدم، به او گفتم کجا هستم، قرار گذاشتیم روز بعد او را ببینم. ترجیح میدادم او را همان شب ببینم، منتهی کلارا، بعد از ملاقات آخری که داشتیم، مرا شاید با حسن نیت به چشم یک دشمن میدید، بنابراین زیاد اصرار نکردم. کلارا تقریبا غیرقابل تشخیص بود. وزنش زیاد شده بود، و چهرهاش علیرغم آرایش داغون بود، البته نه به خاطر گذر عمر بلکه به خاطر ناکامی، و این مرا متعجب کرد چرا که من در واقع هیچگاه فکر نمیکردم کلارا در سرشوقی داشته باشد. و اگر آدمی آرزومند چیزی نباشد چگونه میتواند سرخورده و ناکام شود؟ لبخندش هم تغییر کرده بود. پیشتر، گرم و قدری مبهم بود، لبخندِ زنی جوان اهل پایتخت، ولی حالا به لبخندی تلخ و دردآور بدل شده بود، میشد در پس این لبخند به سادهگی انزجار، خشم و رشک را خواند. گونههای یکدیگر را مثل دو آدم ابلهه بوسیدیم و بعد نشستیم؛ برای مدتی نمیدانستیم چه بگوییم. من سکوت را شکستم. از پسرش پرسیدم؛ گفت در مهد کودک است، و بعد او حال پسر مرا پرسید. گفتم، خوب است. هر دو دریافتیم اگر کاری نکنیم این دیدار به طور غیرقابل تحملی غمانگیز خواهد شد. کلارا پرسید، قیافهام چه ریختی است؟ انگار از من میخواست به او سیلی بزنم. مثل همیشه، بدون فکر جواب دادم. به یاد دارم قهوه نوشیدیم و بعد در خیابانی مشجر قدم زدیم که یک راست به ایستگاه راه آهن ختم میشد. قطار من داشت حرکت میکرد. دم در ایستگاه از هم خداحافظی کردیم، و این آخرین باری بود که او را دیدم. قبل از اینکه بمیرد تلفنی با هم صحبت میکردیم. هر سه یا چهار ماه به او زنگ میزدم. به تجربه یاد گرفته بودم انگشت رو موضوعات شخصی و خصوصی آدمها نگذارم (مثل اینکه همیشه بچسبی به مسابقات، وقتی داری در بارها با غریبهها گپ میزنی)، بنابراین ما دربارهی خانوادهاش صحبت کردیم، که در آن مکالمات شکلی انتزاعی داشت مثل شعرهای کوبیستی، یا از مدرسهی پسرش حرف میزدیم، یا کارش. هنوز به همان اداره میرفت، و در طول این سالها در مورد همکارها و زندگیشان خیلی زیاد میدانست، و همهی مشکلاتی که مدیران اداره داشتند---دانستن آن همه اسرار به او لذتی پر شور یا شاید بیش از حد میداد. یک بار، سعی کردم او را وادار کنم چیزی در مورد شوهرش بگوید ولی او دم نزد. گفتم، تو سزاوار بهترینها هستی. کلارا پاسخ داد، عجیب است. پرسیدم، چه چیزی عجیب است؟ گفت، عجیب است از بین همهی آدمها تو این را میگویی. تندی سعی کردم موضوع صحبت را عوض کنم، گفتم که پول خُردم دارد تمام میشود (هرگزخودم تلفن نداشتم و هرگز هم نخواهم داشت---همیشه از باجهی تلفن عمومی زنگ زدم)، با عجله خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. فهمیدم دیگر نمی توانم با کلارا وارد بحث و گفتوگو شوم؛ نمیتوانستم به توجیههای همیشهگیاش گوش دهم. چند وقت پیش، شبی به من گفت سرطان دارد. صدایش مثل همیشه بیروح بود، همان صدایی که او همیشه با آن زندگیاش را با بیعلاقگیِ یک قصهگوی بد بازگو میکرد، علامتهای تعجب را در جاهای غلط می گذاشت، و از رو موضوعهایی که باید به آنها میپرداخت میپرید، بخشهایی که او را به شدت اذیت کرده بود. یادم میآید از او پرسیدم پیش پزشک رفته، انگار سرطان را خودش تشخیص داده بود (یا به کمک پاکو). گفت، البته که رفته. از آن سوی خط صدایی شبیه خس خس به گوشم میرسید. داشت میخندید. خیلی کوتاه راجع به بچههایمان صحبت کردیم، بعد (شاید احساس تنهایی کرده یا حوصلهاش سر رفته باشد) از من پرسید چیزی دربارهی زندهگی خودم برایش بگویم. در لحظه چیزی برایش بافتم و بهش گفتم تو همین هفته به او زنگ خواهم زد. آن شب خیلی بد خوابیدم. پشت سر هم کابوس داشتم، و ناگهان فریادزنان بیدار شدم، متقاعد شدم کلارا به من دروغ گفته و سرطانی در کار نبوده است؛ حتما اتفاقی برایش افتاده، همان چیزهایی که در عرض بیست سال گذشته اتفاق افتاده بود، چیزهای کوچک و تخمی، چیزهایی پر از کُس وشعر و لبخند، ولی سرطان نداشته. ساعت پنج صبح بود. برخاستم و قدمزنان رفتم به طرف پاسئو ماریتیمو، باد از پشت سر میوزید، عجیب بود، چرا که باد معمولا از جانب دریا، و بندرت از جهت مخالف، میوزد. نایستادم تا به باجهی تلفنی نزدیکِ بزرگترین کافهی پاسئو رسیدم. تراس کافه خالی بود و صندلیها را به میزها زنجیر کرده بودند. کمی آن سوتر، درست نزدیک دریا، مردی بی خانمان با زانوهای جمعشده روی نیمکتی خوابیده بود، و هر از گاهی بدنش میلرزید انگار خوابهای بد میدید. دفترچهی تلفنم حاوی تنها یک شمارهی دیگر در شهرِ کلارا بود. به آن شماره زنگ زدم. بعد از مدتی طولانی، صدای زنی جواب داد. گفتم چه کسی هستم، ولی ناگهان دریافتم نمیتوانم چیز بیشتری بگویم. فکر کردم گوشی را میگذارد، ولی صدای تیلیکِ فندکی را شنیدم و دود سیگاری که از میان لبها به درون کشیده میشد. زن پرسید، هنوز آنجا هستی؟ گفتم، آره. پرسید، با کلارا صحبت کردهای؟ گفتم، آره. به تو گفته که سرطان دارد؟ گفتم، آره. گفت، خوب، واقعیت دارد. همهی این سالها، از وقتی که کلارا را ملاقات کرده بودم به ناگهان بر سرم خراب شد، همهی زندگیام که بیشتر آن ربطی به او نداشت. نمیدانم آن زن دیگر چه چیزهایی از آن سوی خط گفت، صدها فرسنگ آن ورتر؛ فکر میکنم علیرغم میل باطنیام، زدم زیر گریه، شبیه شعری از روبن داریو. تو جیبهایم دنبال سیگار گشتم، به بخشهایی از داستان گوش دادم: پزشکان، عملهای جراحی، پستانبرداری، بحثها، نقطه نظرات متفاوت، مشورتها، فعالیتهای کلارایی که من نمیتوانستم بدانم، لمس کنم یا کمک کنم، نه حالا. کلارایی که حالا هرگز نمیتوانست مرا نجات دهد. وقتی گوشی را گذاشتم، مرد بی خانمان چند متری آن طرفتر ایستاده بود. نشنیده بودم دارد نزدیک میشود. خیلی بلند قد بود، لباسهای گرم به تن داشت که مناسب این فصل نبود، و به من خیره شده بود انگار نزدیک بین باشد یا شاید نگران بود از من حرکتی غیرمترقبه سر زند. آن قدر غمگین بودم که حتی نترسیدم، اگرچه بعدا وقتی از خیابانهای پر پیچ و خم مرکز شهر میگذشتم، فهمیدم با دیدن او برای لحظهای، برای اولین بار و فقط برای اولین بار، کلارا را فراموش کرده بودم. بعد از آن اغلب اوقات با هم تلفنی صحبت میکردیم. بعضی هفتهها روزی دو بار به او زنگ میزدم. مکالمات ما کوتاه و احمقانه بود، برای گفتن چیزهایی که واقعا میخواستم بگویم هیچ راهی نبود، بنابراین هرچی به دهانم میآمد میگفتم، چیزهای مزخرف، به این امید که بخندانمش. یک بار، احساساتی شدم و سعی کردم از روزهای رفته صحبت کنم، ولی کلارا زره یخین به تن کرد و من خیلی زود پیام را گرفتم و حسرتمندی را رها کردم. تاریخ عمل که نزدیکتر میشد، تلفنهای من هم زیاد شد. یک بار، با پسرش حرف زدم. یک بار دیگر با پاکو. هر دو آنها ظاهرا خوب بودند، به نظر خوب میآمدند، حداقل به اندازهی من عصبی و نگران نبودند. اگرچه ممکن است در این مورد اشتباه کنم. در واقع حتما اشتباه میکنم. کلارا در یک بعد از ظهر گفت، همه نگران من هستند. فکر کردم منظورش شوهر و پسرش است، ولی «همه» شامل خیلی آدمهای دیگر، بیشتر از آن چه من فکر کنم، بود. روز قبل از اینکه قرار بود به بیمارستان برود، من بعد از ظهر زنگ زدم. پاکو جواب داد. کلارا آنجا نبود. دو روز بود هیچکس نه او را دیده بود و نه از او خبر داشت. از لحن صدای پاکو حس کردم او مشکوک شده بود که شاید پیشِ من است. رو راست به او گفتم، پیش من نیست، ولی آن شب با تمام وجودم آرزو می کردم به آپارتمان من بیاید. با چراغهای روشن منتظرش ماندم، و ناگهان رو مبل خوابم برد و خواب زن خیلی زیبایی را دیدم، که کلارا نبود: زنی لاغر و بلند قامت با سینههای کوچک، با پاهای کشیده و چشمانی قهوهای سیر که کلارا نبود و هرگز کلارا نمیشد، زنی که حضورش یادِ کلارا را از ذهن آدمی میزدود، و او را به زنی چهل و چند سالهی مفلوک، از دست رفته و لرزان فرو میکاست. به آپارتمان من نیامد. روز بعد به پاکو زنگ زدم. و دو روز بعد دوباره زنگ زدم. هنوز هیچ خبری از کلارا نشده بود. بار سومی که به پاکو زنگ زدم، از پسرش حرف زد و از رفتار کلارا شکوه کرد. گفت، هر شب فکر میکنم کجا میتواند باشد. از صدا و از چرخشی که مکالمات به خود میگرفت میتوانستم بگویم آنچه از من میخواهد، یا از هر کسی، دوستی است. ولی من در موقعیتی نبودم بتوانم به او تسلی دهم. Wednesday, November 26, 2008
"اولیس پشت به بندر کرد و از راهی صعب العبور که از میان جنگل
میگذشت و بر صخرهها صعود میکرد، رفت به سوی مقرٌی که آتنه به او گفته بود..." ریچارد به خواندن ادامه داد.
بیقرار و کلافه بود اما سعی میکرد با علاقه ادیسه بخواند. سفر به خانهی
"خوک چران" وفادارش. این دیگر چه لغتی است. این دیگر چه جور زندگی کردن
بوده است! – که البته دیگر او را به جانمیآورد. اصلا در این کتابهای قدیمی هیچکس
هیچکس را به جانمیآورد و نمیشناسد. و تا همین جا هم زیادی وقت صرف ادیسه کرده
بود و با غرولند کتاب را بست. هرازگاهی به
آنا که کنارش خوابیده بود نگاه میکرد. هی دلش میخواست آنا را بیدار کند تا آنا
برگردد به طرفش و آغوشش را باز کند – کو شانس و کو اقبال. مأیوس و بیحوصله باز
رفت سراغ ادیسه. آنا کتاب را باز روی میز پای تخت گذاشته بود، باز روی همین فصل که
به نظر ریچارد خسته کننده و غیرممکن میآمد. ورق ورق زد رسید به آن بخشی که اولیس،
کماناش را میکشد و تمام خواستگاران و مدعیان را کشتار میکند. اما آن روایت که
در کودکی خوانده بود و حالا یادش میآمد جالبتر و خیالانگیزتر نقل شده بود. چند
سال پیش هم سال اول دبیرستان باید دوباره ادیسه میخواندند، جزو درسشان بود ولی
ریچارد نتوانسته بود چون سرما خورد و مریض شده بود. کتاب مال کتابخانه بود. ریچارد
تاریخهای رفت و برگشت و فاصلهی زیاد بینشان را نگاهی کرد و کتاب را بست. وقتی ریچارد
چراغ را روشن کرد، آنا فقط کمی وول خورد. بعد زود خاموش کرد، بالشاش را قلمبه
کرد، لبهی لحاف را کشید و تا زد، منتظر ماند شاید این کلک بگیرد و آنا بیدار شود.
اما آنا همانطور رو به دیوار خواب و نفساش آرام به شماره بود. تخت باریک بود، توی
تاریکی گرمای آنا را از پشت بیشتر حس میکرد بخصوص گرمای رانهایش را. زانوهاش را
مالید به نرمهی پشت زانوهای آنا. آنا کنار کشید و ریچارد را دلخور و دمغ و بی
قرار به جای گذاشت. ریچارد حواساش بود که نباید دلخور و دمغ باشد چون از سر شب
تا همین وقت، آنا دو بار آغوش گشوده و عشقبازی کرده بودند و صبح زود هم باید از
خواب بیدار میشد و پیشخدمت در رستوران، تمام وقت کار میکرد. خودش بعد ازظهر فقط
یک کلاس داشت. ولی دانستن این، از شدت تمنٌا و خواستناش کم نمیکرد. و هیچی جوابگوی
این خواستن نبود به جز اینکه حتما باید بغلتد روی آنا و آنا با دهان باز، لبهاش
به جنبش جا به جا تو گردن و بناگوش، انگشتهاش را خار خار فرو کند تو پشتاش. – ای داد! باید به چیز دیگری فکر کرد. اما به چی؟ به هر چیز دیگر فکر میکرد میدانست که دارد
حواس خودش را پرت میکند و آن فکر باز برمیگشت توی همین تخت کنار آنا. کنار نفساش،
گرماش. شاید هم انقدر که بیدار مانده بود، خود به خود خوابش میبرد یا همانطور
آماده، بیدار میماند تا ساعت آنا زنگ بزند. اما بهش فشار نمیآورد چون آنوقت
باید عجله میکردند که آنا دوست نداشت و باید دوش نگرفته و صبحانه نخورده، میرفت
سر کار. پس فقط نگاهش میکرد. همان نگاه مخصوص که آنا میدانست برای چیست و بعد میگذاشت
آنا هر کار دل خودش خواست بکند. و اگر آنا دلش نمیخواست، او هم دلخور و ناراحت
نمیشد. نه دیگر این بار نمیرنجید از آنا. خیله خب! به
چیز دیگر فکر کن مثلا "جن گیر" این رمان قدیمی را توی خوابگاه دانشکده
پیدا کرده بود. فیلماش را قبل از آن دیده بود. دخترکی جنزده که سرش روی گردنش
مثل فرفره میچرخید. آنوقت نمیدانست که فیلم از روی کتاب ساخته شده. گرچه آن
کتاب جزو ادبیات محسوب نمیشد اما هنوز جالب بود و مخاطب داشت. نویسنده کلی تحقیق
کرده بود روی جنگیری و چند موردش آن قدر ترسناک و وحشناک بود که آدم به وجود
شیطان باور کند، حداقل تا وقتی داشت کتاب را میخواند. و از قرار معلوم، کشیشهایی
آزموده و مجرٌباند تا طلسم ارواح خبیثه را باطل کنند. این شغلشان است. از این
راه زندگی میکنند مثل مأمور آتشنشانی این طرف آن طرف، منتظرند تا آژیر کشیده
شود. و دِ بدو. زن خانهدار جنیٌ در اوهایو. راننده اتوبوس جنزده در دلوار! چه
عجیب و غریب و ترسناک. انگار کشیش خودش کم عجیب و غریب و عوضی است. در نوجوانی
ریچارد کمی مذهبی بود. قبل از غذا دعا میخواند و یکشنبهها به کلیسای مدرسه میرفت.
کلیسا خوب بود. همیشه بعدش حس خوبی داشت. ممکن بود باز در آینده روزی مذهبی شود،
وقتی حسابی پیر میشد. اما این کشیشها! دور زن را خط بکشی؟ هرگز زنی را نبوسی،
هیچوقت پاهای زن دور کمرت نباشد – بلند شد نشست و دست کرد لیوان آبی
را که آنا براش گذاشته بود روی میز کنار تخت، برداشت. هفتهی گذشته، زد لیوان را
انداخت و آب را ریخت و سر و صدا راه انداخت تا آنا را بیدار کرد. اما این بار فکر
کرد که این کار را نکند. با مراقبت لیوان را برداشت، آب خورد و باز لیوان را گذاشت سر جاش.
به بالش تکیه داد و
چشمهاش را بست. آنا خرٌهای کشید و کمی وول خورد به طرف ریچارد و موجی از گرمای
تن داغاش منتشر شد. بوی دلچسب رختخواب آنا مثل بوی نان تازه مشاماش را پر کرد،
منقبض و عصبی منتظر ماند، اما آنا دیگر تکان نخورد. صدای تیک تیک ساعت و صدای هنهن
نفسهای خودش را به شماره میشنید. به بالا نگاه کرد، شعاع باریک نور لامپ توی خیابان از لای
پرده افتاده بود به سقف. نه دیگر به کشیشها فکر کردن فایده ندارد. خیله خب. پس
ادیسه. باید دوباره آن را بخواند. حتما باید بخواند. این بار روایت ادیسه برای
بزرگسالان را میخواند. از طریق شرح و توصیف و نقلقولها سریع به فصل آخرش، به
قسمت خوباش برسد. بخصوص کشتار بخش پایانی. ریچارد این فکر و نقشهی اولیس را میپسندید
که بعد از همهی گشت و گذارها و دوره گردیها و گندزدنها، آنوقت همه چیز را رفع
و رجوع کند و زن و خانهاش را پس بگیرد. بیحرف و سخن، بیکثافت کاری. بعد از آن ایلیاد میخواند. و بعد جنگ و صلح و برادران
کارامازوف، همهی این کتابها که در قفسهی آناست، و آنا حقیقتا آنها را دوست
دارد. ریچارد یک رشتهی تخصصی میخواند و برای مطالعهی آزاد دیگر وقت نداشت اگر
هم کتاب میخواند میان تمثیل و ایهام و ابهام و گاهی هم صحنههای ترسناک، دست و پا میزد. خیله خب...
اصلا این بابا اهل ادبیات نیست. بفرمایید ازش شکایت کنید! ریچارد دلش میخواست با
یک آدم دلسوز برخورد کند که بتواند در برگزاری سمینار "وضعیت اقتصادی ِ محیط
زیست بین الملل" که عهده دارش بود، کمکاش کند. استراتژیِ کاهش قطعات پیش
ساخته. معیار انتخاب سود ویژه. پژوهش و
تحلیل برخورد توازن همگانی. بفرما و حداقل یک شرکت کنندهی مادربه خطا در این
سمینار باش. نه آنا اینطور نبود. دماغ بالا و افادهای بود. نه افادهی
هم نبود، آنا واقعا به این کتابها علاقمند بود و این کتابها برایش ارزشمند بودند
و ریچارد میدانست وقتی آن اوایل با هم آشنا شدند، در مورد سلیقه و تمایلاتش با
خودش اصلا روراست نبوده. گذاشت تا آنا خیال کند که او کلاسیک خوان قهٌاری است. و
آنا هم باور کرد چون فکر میکرد دانشجوهای دانشگاه کلمبیا فقط باهوش نبودند بلکه
با فرهنگ هم بودند و فقط برای این به
دانشگاه نمیرفتند که در آینده یک شغل پردرآمد کسب کنند بلکه در جستجوی معرفت و
معنویات هم بودند برای این که انسانهای بهتری شوند. چه سادهلوح بود آنا. ریچاردهمین
سادگی و معصومیتاش را دوست داشت و در کنار آنا حس خوب نیکخواهی بهش دست میداد.
آنا چند سالی از او بزرگتر بود و برای متعادل کردن قضیه، ریچارد با شوخ طبیعی میگذاشت حرف حرف آنا باشد. این
مال روزهای اول بود اما بعد از دو ماه ریچارد دستاش آمد که در کنار آنا چقدر خام
و بیتجربهست. خانوادهی آنا اهل روسیه بودند اما سالها در چچن زندگی کرده بودند.
پدرش مدیر یک کارخانهی کنسروسازی بود. زمان جنگ کارخانه تخریب و برادر بزرگتر آنا
کشته شد. و همه زندگیشان را از دست دادند. آنا و مادرش را - زن بیوهای انگار جادوگر
قصهها، فرستادند تل آویو. حالا هم آنا اینجا نزد خالهای در کویینز اقامت دارد و
در رستورانی در آمستردام، غیرقانونی کار میکند. در همین رستوران ریچارد با آنا
آشنا شد. آنا داشت با یک پیشخدمت دیگر روسی حرف میزد و بعد که آمد سرمیزش ریچارد
سعی کرد چندتا جمله روسی که در دبیرستان یاد گرفته بود به کار برد که آنا از ذوق و
شوق اشکاش درآمد. آنا با تیپ ریچارد جور نبود. به هم نمیآمدند. آنا کمی
درشت و یغور بود، صورتش گرد و روی پیشانیاش جای جای آبله بود. انگلیسیاش خوب بود
اما حسابی لهجه داشت. ریچارد اول قصد نداشت که از آنا بخواهد با هم بروند بیرون
اما همان فرداشباش با آنا قرار گذاشت و تا هفتهی بعد آنا او را برد خانهاش توی
همین اتاق زیرشیروانی منزل خاله. خوش بودند دوتایی باهم. خوش بودند و تفریح میکردند.
اوقات خوشی داشتند تا بعد که دیگر هر کس برود دنبال زندگیاش. کاری که همه میکردند.
در سن و سال او کسی خود را مقیٌد نمیکرد.
یک زندگی پیش رو داری و هنوز نمیدانی چه شانسها وماجراهایی دیگر سر راهات قرار
میگیرد. قصد و هدف این بود چند صباحی خوش بگذرد، همین. نه آویزان
شدن به هم. اما بعد از یکی دو ماه، ریچارد دید که آنا رابطه را جدٌی گرفته. گر چه آنا
سعی میکرد وانمود کند که جدٌی نگرفته اما ریچارد این را میفهمید و در این فکر
بود تا تصمیم بگیرد و بعد از هم جدا شوند. کار درستی نبود اگر از آنا سوءاستفاده
میکرد. در ضمن راه طولانی از خوابگاه دانشگاه را هم با مترو باید میآمد و میرفت.
اما بعد دید که نمیتواند از آنا جدا شود. دلش تنگ میشد. وقتهایی که با دوستهاش
بود، حتی وقتی با دخترهای دیگر حرف میزد، دلش آنا را میخواست. دلتنگ صدای خشدارش
میشد، دلتنگ غریبآشنا بودنش و رک و راست حرف زدنش، دلتنگ لذٌت دادن به او و دیدن
شعف تو چشمهاش میشد. درمانده و بیچاره بود شبهایی که تنها تو اتاقش تو خوابگاه
میخوابید. صدای بلند از بیرون – صدای چند مرد، اسپانیایی حرف میزدند.
آنا جا به جا شد و زیر لب چیزی گفت. صدا دور شد. سکوت. ریچارد صاف نشست و یک قلپ
دیگر آب خورد. حالا دیگر احساس میکرد دور بودن از آنا زورکی و غیرطبیعی
است. روزها سر کلاس بنشیند. شب برای پدر و مادرش ایمیل بفرستد. تنها توی تخت
درمانده، به آنا فکر میکرد و بیتاب میشد. ولی طولی نخواهد کشید، خودش میدانست
که این رابطه ادامه نمییافت. و این را هم میدانست، این آنا بود که رابطه را به
هم میزد و جدا میشد. آنا همان آدمی که میخواست باشد شده بود تا حالا، اما
ریچارد نه. آنا یک زن کامل بود. اما او مرد نشده بود. البته به نظر مرد میآمد، آن
هم مردی خوش تیپ و جذٌاب با قیافهای متفکٌر، پوستی یک هوا تیره و تن و بدنی
کشیده. اما ظاهر آقامنشاش با آن چه خودش در درون احساس میکرد، نمیخواند. گاهی
که از خیابان رد میشد در شیشهی قدی مغازهها نگاهی به خودش میانداخت و خود را
در کت و شلوار مجسم میکرد. دخترها
خوششان میآمد از ریچارد. آنها تلقٌی و برداشتی خاص از ریچارد داشتند و او هم یاد
گرفته بود مطابق با آن مفروضات نقش خود را درست بازی کند. ولی میدانست در طولانی مدت
با آنا نمیشود این حالت را حفظ کرد. نه برای این که آنا چند سالی بزرگتر بود،
برای اینکه ریچارد بینش و طرز فکرش کوچک و حقیر بود. او به اندازهی آنا کنجکاو
نبود. آنطور که آنا به مردم اعتماد داشت و آدمها را دوست داشت، ریچارد بیاعتنا
بود. آنا با آن همه سختی و رنجی که در زندگی کشیده بود، هیچ وقت شکایت نمیکرد.
ریچارد یکسر غر میزد و شکایت میکرد. آنا از هیچی گله نداشت. و گرچه ریچارد حاضر
نبود از آنا دور باشد اما وقتی با هم میرفتند در و بیرون، به زنهای دیگر، نگاه
نظردار میکرد و گاهی هم خیالشان را با خود میآورد توی همین تخت. گاهی آنا متوٌجه
نگاه سرد و بیروح ریچارد میشد – ریچارد دلش میخواست آنا وزن کم کند و لاغر شود –
یک فکری برای جاهای آبله بکند – و همینطور که آنا تلخ میشد و رنگاش میپرید، در
ضمن ریچارد حقارت و سطحی بودن خودش را هم حالیاش بود. به زودی ِ
زود آنا او را به وضوح میدید و به اشتباهش پی میبرد. ریچارد از همین حالا منتظر
نشانههای عقب نشینی بود: بیحوصلهگیِ مدام، منٌتگذاری و خستهگی. قبلا این حالتها
را در یکی دو دختری که به آنها نزدیک شده بود دیده بود. یعنی آنا هنوز
متوجٌه نشده بود؟ چطور میتوانست پی نبرده باشد؟ یا فقط برای این که آقا جذٌاب و
خوش تیپ است؟ و همیشه آماده؟ یا برای این
که یک امریکایی است و شاید روزی برای کارهایی به درد بخورد؟ نه! آنا اینطوری
فکر نمیکرد. و چقدر باید آدم پست باشد که آنا را بشناسد و اینطوری خیال کند؟ ای
داد! خیله خب. آنا زنی اصیل و با شخصیت بود. انگار زنی از توی همان کتابها، اما
حقیقت داشت... آنا زنی بود که او باید دیرتر باهاش برخورد میکرد و آشنا میشد.
زمانی دیرتر تا بعد از تحمٌل رنج و مشقٌت از دست دادنها بتواند سرش را بالا بگیرد،
بعد از آن که گندکاریهاش را بکند و بعد خوب که دهانش سرویس شد و دیگر خودش نبود و
ول شد – تا وقتی که این روح و روان حقیر و ناشی، پوست بیندازد و در قالبی استوار و
مردانه به خود بیاید، آنوقت میتواند با چشمهای خودش نگاه کند نه با حس پنهان یک
پسربچٌه پشت یک نقاب. بعد از آن که به خود آمد، کماناش را بکشد، ترس و تردیدهای
بیجا را از خود دور کند، آنوقت آنطور که شایسته و محقٌ است به سوی آنا برود و
طلب عشق کند. شعاع باریک
نور روی سقف کمکم رنگ باخت. صدای شرشر آب از لولههای پایین میآمد، حتما خاله
داشت دوش میگرفت. صدای بوق ماشین تو خیابان بلند شد. آنا وول خورد، چرخید تو بغل
ریچارد. ریچارد دست آنا را روی لمبرش حس کرد. آنا به نجوا صداش کرد. ریچارد چشمهاش
را بست و جواب نداد. |
| |||