باغ داستان باغ داستان
باغ داستان

Editor: Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Thursday, December 08, 2005



    غير منتظر
    بهرام صادقی




    خيلی خوب ، اما نكته اينجاست كه در اين خانواده‌ی چهار نفری وضع كمی مغشوش بود: پدر سيگار می‌كشيد و خاكسترش را روی قالی‌های كهنه می‌ريخت، مادر كبدش بد كار می‌كرد، پسر كه تازه فارغ التحصيل شده بود به كارگاهش می‌رفت و پول‌هايش را برای خودش جمع می‌كرد و دختر كه قيافه‌ی ابلهانه‌ای داشت با چشم‌های گشاده و متعجب به هر چيز خيره می‌شد و زير لب آه می‌كشيد … و با وجود اين، زندگی می‌گذشت : صبح‌ها ساعت شماطه آنقدر زنگ می‌زد كه خاموش می‌شد و « طاووس خانم » كه در رختخوابش پشت به « ميرزا محمودخان » كرده بود به صدا درآمد و فحش می‌داد و ميرزا محمودخان هم كه به او پشت كرده بود مثل هميشه جواب می‌داد: « تو نمی‌فهمی‌… تو نمی‌فهمی… » آن وقت آقای مهندس عصبانی می‌شد و زير لب می‌گفت: « من بايد كارم را يكسره كنم . با اين احمق‌ها نمی‌شود كنار آمد » و « فلور خانم » می‌كوشيد كه سماور را زودتر به جوش بيندازد و متأسفانه موفق نمی‌شد، چون قبلاْ آب‌ها را روی آتش ريخته بود .
    آقاي مهندس نه رفيق داشت و نه آشنا و نه به اين خيال بود كه زن بگيرد. جوان بود و می‌خواست كار بكند. فلور خانم را هم در دبيرستان تمام دخترها كنار گذاشته بودند، چون حرف نمی‌زد و صورتش مثل گوسفند بود و از آن گذشته، از همه چيز تعجب می‌كرد. ميرزا محمودخان هم حساب از دستش در رفته بود :
    ــ آقاي « اقراری‌» كه اينقدر با او دوست بودم چطور شد؟ خيلی ‌خوب، رفت زير درشكه. بيچاره بيست سالش تمام نشده بود. آن وقت من بعد از چهل و پنج شش سال ديگر هم عمر كردم و « ميرزا كمال خان »؟ او را هم كه وبا تلف كرد. بعدش « يحيی‌خان » كه فتقش را عمل كردند و زير عمل مرد. برادرش را هم كه متقاعد كردند و از تنهائی‌ سكته كرد. آن وقت ديگران كجا هستند؟ به چه دياری‌ هستند؟ آن جمع ده نفريمان كه سال‌ها باهم بوديم… پس كجا رفتند؟ كدام جهنم دره‌ای‌ رفتند ؟ خيلی خوب، خيلی خوب، ميرزا محمودخان! زياد جوش نزن، علی‌ مانده و حوضش .
    و طاووس خانم كه پنجاه سال عمر كرده بود و بيش از دو سال بود كه با دوست جون جونی‌ عزيزش « اشرف خانم » قهر كرده بود تازه متوجه مي شد كه در اين دنياي فاني دوستي بيش از هر چيز ارزش دارد و به اين جهت ، در بعد از ظهر آن روز چهارشنبه كه خانه خلوت بود مسأله را با شوهرش در ميان گذاشت :
    ــ آقاي « مساوات » ، من زيادتر از اين نمي توانم با اين كبد خراب و وضع نوميد كننده ي خانه بدون وجود « او » زندگي كنم . من بايد با او آشتي كنم .
    ميرزا محمودخان ، البته طبق معمول ، داشت كتاب مي نوشت و طبيعتاْ با لباس تمام رسمي پشت ميز قديمي اش نشسته بود و خاكستر سيگارش هم آرام آرام روي قالي مي ريخت . آن روز هم البته مثل ديگر روزهاي اواخر بهار گرم بود و بادبزن برقي هم سال ها بود كه در اين خانه كار نمي كرد و طبيعتاْ هر كس عرق مي ريخت . اما آقاي مساوات معتقد بود كه اگر با سر لخت و پاي بي جوراب و يقه ي بي كراوات كتاب بنويسد به ايده هايش توهين روا داشته است … با اين همه ( نكته اينجا است ) از حرف بي موقع زنش آنقدرها هم كه انتظار مي رفت عصباني نشد :
    ــ ببينيد ، خانم ، باز هم مزاحم شديد . آن صبح هايتان كه هميشه فحش مي دهيد . به شما چه كه چرا من زود از خواب بيدار نمي شوم ؟ و آن هم بقيه ي روزتان كه از هر كار من ايراد مي گيريد ، اين هم اين موقع حساس كه من دارم يك كار جدي مي كنم . اين شوخي نيست ، خانم ! من دارم درباره ي وضع زنان در دوره ي هخامنشي تحقيق مي كنم ، مي خواهم ثابت كنم پيل الكتريسيته را ايراني ها ساخته اند ، آن وقت شما مانع مي شويد …
    ــ آه ، خدايا ، كبدم ! پس شما هيچ به فكر زن و زندگيتان نيستيد ؟ پس مسئوليت خودتان را فراموش كرده ايد ؟ نمي گوئيد مهندس چرا اصلاْ به فكر مادر پيرش نيست ؟ نمي دانيد كه دخترمان را بايد شوهر بدهيم ؟ ببينيد چه لكه هاي قرمز درشتي روي شكم من پيدا شده است ، چه دهان تلخي دارم ، آخ ! آن وقت او … چرا با او قهر كردم ؟
    آقاي مساوات با بي حوصلگي انگشتش را روي ميز كوبيد :
    ــ خانم ! اين « او » كيست ؟ اين او مرا كشت ، اين او كتاب مرا ناقص كرد ، ببينيد من هم بازنشسته ام ، من هم دهانم تلخ است ، اما مهمتر از همه اين است كه كسي احساسات زن ها را در طول تاريخ به خوبي من تشريح نكرده است . ولي … او … مهندس … اين دختره ي كثيف … همه ي مردم … نمي گذاريد ، نگذاشتن كه شاخ و دم ندارد ، نمي گذاريد ، خانم …
    اشك تصميم در چشم هاي طاووس خانم حلقه زد . با هيكل نحيفش به روي ميز خم شد و چشم هاي بي رمقش برقي زد ، بعد با لحن قاطعي گفت :
    ــ من تصميم گرفته ام با اشرف خانم آشتي كنم .
    ميرزا محمودخان دست هايش را مشت كرد و به روي ميز كوفت و پس از اينكه مدتي خنديد وضع مرموزي به خود گرفت و بعد با عصبانيت فرياد زد :
    ــ آهان ! اين شد اصل مطلب ! هميشه تنها كسي كه تخطئه مي شود آقاي مساوات پير از كار افتاده است . آن وقت كه مي گويد قهر نفرمائيد طاووس خانم جيغ مي كشد : « به كسي مربوط نيست ، زن بايد آزاد باشد ، زن بايد حق حيات داشته باشد » و فلور خانم هم كه سال تا سال بقمه گرفته است دنبالش را مي گيرد كه : « مادرم از شما چه كمتر دارد ؟ دختر يك خانواده ي اعياني ، با سواد و كدبانو ، و شما به اين روزش انداخته ايد . برويد ببينيد در خانه هاي مردم ، در خانه هاي همقطارانتان چه خبر است : مبل و صندلي ، حمام ، مستراح فرنگي ، تابلوهاي نقاشي ، بادبزن برقي ، يخچال و كوفت و زهر مار » من به اين روزتان انداخته ام ، ديوانه ها ؟ آن پسر الدنگت ديگر چه مي گويد ؟ با من مثل يك نوكر رفتار مي كند ، همين به فكر خودش است : خانه بخرم ، فولكس واگن بخرم ، كروكش را بزنم بالا ، پول هايم را بگذارم در بانك . آن وقت دختر يك خانواده ي اعياني گرسنگي بخورد و آقاي ميرزا محمودخان مساوات مجبور بشود … كه در مشروطيت دست داشته است … كه يك روز براي خودش آدمي بوده است … مجبور بشود كه … اعيان بوده است … آخ خانم ، شما اعصاب مرا خرد مي كنيد … پس لااقل بگوئيد تسبيحم كجاست . تسبيحم را گم كرده ام … كه آن وقت شما بيائيد و بگوئيد مي خواهم با اشرف خانم آشتي كنم .
    طاووس خانم چند دقيقه صبر كرد ( و در خانه همه مي دانستند كه او بيدي نيست كه از اين بادها بلرزد ) و بعد رو به ميرزا محمودخان ايستاد و همانطور كه موهاي سرخش برق مي زد دست هايش را به كمر زد و بلندتر از او فرياد كشيد :
    ــ آقاي مساوات ! همه چيز بين ما تمام شده است . شما براي خودتان ، من هم براي خودم . كتاب بنويسيد ، مزخرف … بي معني … سر تا پا دروغ . هيچكس نيست كه آنرا بخواند ، هيچكس گوش به حرفت نخواهد داد . بعد هم شب ها برويد عرق بخوريد ، از من مي شنويد به جاي نصفه شب سحر به خانه بيائيد ، هر غلطي دلتان خواست بكنيد ، با عرق فروش ها و قماربازها رفيق بشويد ، اما اينجا ديگر زيادي هستيد . ريختش را ببين ! كاش اين هيكل گنده ات زير خاك مي رفت ! خر در اين گرما تب مي كند ، آن وقت راجع به احساسات زن ها در دوره ي هخامنشي چيز مي نويسيد ؟ با كدام معلوماتتان ؟ با كدام سواد ؟ مرا بگو ، من فرانسه مي دانستم ، كتاب هاي « آناتول فرانس » را مي خواندم ، زن جنابعالي شدم . حالا درست و حسابي احمق شده ام ، كبدم هم كار نمي كند ، هميشه فشار خونم بالا ، قلبم ناراحت ، پشت چشم هايم متورم ، ادرارم غليظ … از دست تو ، از دست آقاي مهندس ، مگر من مادرش نيستم ؟ مگر فلور خواهرش نيست ؟ يعني اينقدر خودخواه و بي عاطفه ؟ اين هم بچه هايت … درست مثل خودت . اي كاش با همان آناتول فرانس مي ساختم و شوهر نمي كردم ، اي كاش تحصيلاتم را ادامه مي دادم و براي خودم آدمي مي شدم … آن وقت من همين دوست قديمي را دارم . با او هم قهر كنم ، مي فرمائيد قهر كنم ؟ خيلي خوب ، اي ظالم …
    و وقتي حال طاووس خانم به هم خورده بود ، آقاي مساوات ناچار از پشت ميز كار برخاسته بود و آب به سر و رويش زده بود و دست به مويش كشيده بود و آهسته و با لحني آهنگ دار زمزمه كرده بود :
    ــ آشتي كن ، با اشرف خانم هم آشتي كن ، برايش دعوتنامه بنويس ، عذرخواهي كن ، او هم خواهد آمد . تو را خواهد بخشيد ، با هم درد دل مي كنيد ، حواست سر جا مي آيد ، حالت بهتر مي شود .
    و طاووس خانم كمي خودش را لوس كرده بود و با صداي نازك و كشداري گفته بود :
    ــ پس تو بنويس ، تو براي اشرف خانم كاغذ بنويس ، از او عذرخواهي كن ، بگو بيايد ، مرا ببخشد ، با هم درد دل مي كنيم ، حواسمان جا مي آيد . كبدم راحت مي شود …
    و ميرزا محمودخان باز به حرفش ادامه داده بود :
    ــ آره كبدت راحت مي شود . من هم با انشاي خوبي مي نويسم ، آن وقت توسط پست برايش مي فرستيم ، مي گوئيم جمعه به ديدنمان بيايد …
    و نوشته بود :

    يگانه ام ،
    اي نامه كه مي روي به سويش
    از جانب من ببوس رويش

    آناتول فرانس مي گويد : « اي فرشته هاي بهشتي كه در درياچه هاي آبي آلمان آب تني مي كنيد ، به سوي من بال و پر بگشائيد كه دوران دوستي فرا رسيده است » يادت هست كه با چه علاقه ي وافر و شوق زائدالوصفي اين تعابير سرمست كننده را در كتاب هاي آن رادمرد بزرگ مي خوانديم ؟ آه ! چه خوش دوره اي بود ، چه دلپذير زماني كه ميرزا محمودخان در اداره ي ماليه كار مي كرد و پست بزرگي داشت ، همه به او احترام مي گذاشتند و حرفش را مي شنيدند و ازش حساب مي بردند . مرحوم « شمايل » ، آن شوهر وفادار تو ، آن نمونه ي صداقت و انسانيت و آن مجسمه ي پاكدامني و حريت ، هم هنوز زنده بود و تو را زير سايه ي خود نگاهداري مي كرد . آن وقت در آن محيط مختنق و ناراحت كننده اي كه مخصوص زنان بود ، ساعت ها پهلوي هم مي نشستيم و به قرائت كتاب و استماع گرامافون مي پرداختيم .
    اشرف خانم ، خدا شاهد و گواه است كه يك عالمه گفتني دارم . نمي داني از آن وقتي كه همديگر را نديده ايم كبدم چقدر بدتر شده است ! در اين دو سال فقط دو تخم مرغ خورده ام . گوجه فرنگي كه ابداْ ، حرفش را نزن ! آن وقت فشار خونم نيز بالا رفته و درد ديگري به اين دردهاي جانگداز اضافه شده است . يادت مي آيد كه من ناراحتي هاي تو را مسخره مي كردم و مي گفتم فشار خون هم اين روزها مد شده است ؟ افسوس ! از هر چه بدم آمد بر سرم آمد . چقدر مي گفتي گوشم وزوز مي كند ، چقدر مي گفتي چشم هايم سياهي رفته و قلبم به طپش در مي آيد …
    باري ، اگر از احوالات من و بچه ها جويا باشيد به حمدالله سالم و ملالي به جز دوري شما ندارند ، كه انشاءالله اميدوار است روز جمعه پس فردا ديدارها تازه گردد . بله ، آقا كوچولو مهندس شده و محل به هيچكس نمي گذارد . نمي دانم « دكتر » تو چه وقت از آلمان برگشته و چه سان با تو معامله خواهد كرد . از حال فلور جويا باشي دست شما را مي بوسد . تازه پس از چند سال رفوزگي به كلاس نهم رفته است . ماشاءالله چند سال از سن شوهر كردن و بچه دار شدنش گذشته ، ولي هنوز به همان عمليات عنيف بچگي مشغول است : دائماْ شعر نو مي گويد و آنها را در ديوانش ثبت مي نمايد . خيلي خوب ، چه بايد كرد ، جواني است و هزار سر و سودا
    اما از آقاي سماوات مادر مرده تعريف كنم : تو كجايش را شنيده اي ، كجايش را ديده اي … بعد از آنكه او را از آسايشگاه بيرون آورديم حالش كمي بهتر شده و ديگر سر به سر كلفت هاي همسايگان نمي گذارد . اما هنوز هم هر شب به ميگساري و صرف مشروبات الكلي پرداخته خواب را بر ما حرام مي نمايد . اخيراْ به ترتيب با يك عرق فروش ، يك قمارباز ، بقال سرگذر ، بليط فروش سينما ، گداي محله و خانم پزشكيار درمانگاه بهداري دعوايش شده و نزديك بوده است كار به كلانتري بكشد . علتش اين است كه مي خواسته كتاب جديدش را براي آنها بخواند و آن بي سوادان نفهم از او روي برتافته و احساسات عالي و قدرت بيانش را مسخره كرده اند … آه ، اشرف خانم ! چه كتاب بزرگي كه پس از انتشار آبروي « جرجي زيدان » و « گوستاو لوبون » و « منفلوطي » را خواهد برد و تكان محكمي به اركان اين جامعه ي خواب آلود وارد آورده زنان و مردان را به حقوق و عواطف خود آشنا خواهد كرد .
    اين كتاب كه سال هاست ميرزا محمودخان براي نوشتن آن از بذل مال و جان دريغ نكرده است دو قسمت دارد : قسمت اول مي گويد كه ايران گاهواره ي علوم و فنون بوده و طبق مدارك مثبته اي كه در دست مي باشد فكر ساختن ماشين بخار اولين بار در دماغ شاپور سوم به وجود آمده است . بعد در قسمت دوم مي پردازد به وضع زنان در دوره ي هخامنشي و ثابت مي كند كه زن هاي ايراني حتي در آن زمان جاهليت و وحشيگري هم كه ساير ملل به خوردن يكديگر مشغول بوده اند ، تنكه مي پوشيده و پستان بند استعمال مي كرده اند . آن وقت باز شروع مي كند به اينكه ثابت كند مخترع پيل الكتريسيته ، برزگري از اهالي خراسان بوده است …
    اشرف خانم چقدر احساسات زن ها را خوب تجزيه و تحليل كرده و چه قدرتي در تشريح جزئيات به كار برده است ! معركه است ، شاهكار است ! مي گويد امروز در اروپا هر دختري كه به سن بلوغ مي رسد آرزويش اين است كه به هاليوود رفته ستاره بشود و اين مطلبي است كه جرائد خارجه و داخله به آن اذعان دارند ، از جمله روزنامه ي « اخبار الغرب » مي نويسد كه در سال گذشته سي هزار دختر زيبا و فتان با بدن لخت در مسابقه ي شناي سينماها شركت كرده و رفوزه شده اند … اما چرا بايد نسوان ايراني كه روزي علمدار بشريت بوده اند خودشان را اينقدر كوچك كنند كه به فكر تقليد بيفتند ؟ بعد در كتاب از قول مولوي شاهد مي آورد و عيناْ چنين مي نويسد :
    خلق را تقليدشان بر باد داد
    اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد

    آري ، زنان ايراني كه پدرانشان زماني اسب چوبي و پيل الكتريكي و ماه نخشب مي ساخته اند و مادرانشان به تعليم و تعلم شمشيربازي و سواركاري و فنون ظريفه مشغول بوده اند وظيفه دارند اكنون هم به كسب مدارج و فضائل عالي انساني پرداخته سرآمد اقران و همگنان گردند .
    خلاصةالكلام ، از خود ميرزا محمودخان بشنو . پيرمرد هفته ي پيش تسبيح گرانبهاي كميابش را كه جنسش كشكول بود و مرحوم پدرش به او بخشيده و وصيت كرده بود مبادا گم بكند يا به كسي ببخشد ، گم كرد . در اين شصت هفتاد سال هيچوقت به اين اندازه متأثر و نوميد نشده بود . يك شب تا صبح بيدار بود ، گريه مي كرد ، آه مي كشيد ، ناسزا مي گفت و بعد در دفتر يادداشتش چند صفحه اي نوشت كه در ادبيات نظير ندارد . خيلي بهتر از قصايدي كه جرجي زيدان در مرگ عمه اش سروده از كار درآمد . حتي « ويكتور هوگو » و « لامارتين » و « شكسپير » هم نمي توانند به اين وضوح و روشني احساسات يك بشر سالخورده را كه تنها دوستش مفقودالاثر شده است به روي صفحه ي كاغذ بياورند . نوشت :
    « لعنت بر تو اي رفيق گيج و بدمستي كه تسبيح مرا گرفتي و به داروخانه رفتي كه قرص سردرد بخري ! آن وقت هنگامي كه برگشتي خنديدي و گفتي گم شده است ، به همين سادگي ! غافل از آنكه اين تسبيح پنجاه سال در دست هاي من بوده است ؛ بوي پدرم را مي داد ؛ بوي جوانيم را مي داد كه تعليمي را دستم مي گرفتم ، فكل را مرتب مي كردم و به « گراند هتل » مي رفتم ؛ بوي مشروطيت مي داد … بوي آن شب را مي داد كه از طرف انجمن به من و مرحوم شمايل اخطار شد به قم برويم و انقلاب بكنيم . وسط راه ، مرحوم شمايل دلش درد گرفت و تا صبح در قهوه خانه ي وسط راه ، شاف و پرزه اش كرديم ، بعد صبح خبر آوردند كه ملّيون و مشروطه خواهان در تهران پيروز شده و وطنخواهان قمي هم شروع به كسب و كار كرده اند … حالا چطور گم شد ؟ … »
    باري اشرف خانم ، سر شريفتان را درد آوردم ، غرض از تصديع و نگارش اين مرقومه اين بود كه به آن يار گرامي و همدل محبوب يادآور شوم :
    بيا كه نوبت صلح است و آشتي و عنايت
    به شرط آنكه بگوئيم از گذشته حكايت

    با دل و جان ، ما صبح اين جمعه در انتظار قدوم آن خواهر مهربان مي باشيم . والسلام و نامه تمام .

    بعد طاووس خانم نخوانده ، زيرش را امضاء كرده بود : « كمينه ــ طاووس مساوات » و در اطاق بزرگ خانه به استراحت پرداخته بود تا كبدش اندكي آرام بگيرد ، و ميرزا محمودخان ، شب هنگام ، قبل از آنكه به عرق فروشي برود آن را در پست انداخته بود و هيچكدام به فكرشان هم نرسيده بود كه روز جمعه ممكن است آن واقعه ي غير منتظر رخ بدهد .
    روز پنجشنبه هيچ واقعهي مهمي در خانه رخ نداده بود جز آنكه به مناسبت ورود مجدد و قريب الوقوع اشرف خانم در صحنه ي زندگي خانواده ، فعاليت مغزها افزايش يافته بود و در ضمن ، اصلاحاتي هم در گوشه و كنار به عمل مي آمد . پيش از ظهر طاووس خانم به هر مصيبتي بود پدر را مجبور كرد كه به سلماني و حمام برود و خودش ، براي اينكه در مخارج صرفه جوئي بشود ، صبر كرد تا دختر خانم از دبيرستان برگردد . آن وقت به كمك هم در گوشه ي راهرو سرشان را شستند و در آفتاب داغ خشك كردند . آقاي مهندس كه البته به خانه نمي آمد و هيچ خبر نداشت كه در دور و برش چه مي گذرد . بعد مادر و فلور خانم اتاق بزرگ را گردگيري كردند ، مبل هاي كهنه و صندلي هاي نيمه شكسته را جا به جا كردند ، و به هم غر زدند . مادر ته سيگارها را جمع مي كرد ، خاكسترها را جمع مي كرد ، آب دهن و بيني پدر را كه گوشه و كنار خشك شده بود جمع مي كرد و همه را مي ريخت روي يك روزنامه ، بعد مي داد دست دختر كه در آشغالداني بيندازد و دختر باز مي ريخت روي قالي ، آن وقت به هم غر مي زدند … بعد كراوات پدر را اتو زدند ، چوب سيگارش را تميز كردند ، قاب سيگار نقره اش را كهنه ماليدند ، ساعت جيبي اش را ميزان كردند ، دكمه ي جليقه اش را دوختند و دكمه هاي شلوارش را انداختند .
    بعد از ظهر ، هر كدام گوشه اي خوابيده بودند و فكر مي كردند . فلور از شدت تعجب نه خوابش مي برد و نه مي توانست شعر بگويد . ماتش زده بود كه پس مگر اشرف خانم و مادر با هم قهر نكرده اند ؟ خوب حالا چرا يك مرتبه فردا اشرف خانم به ديدنشان مي آيد ؟ طاووس خانم با خودش در جدال بود : « اول حال خودم را برايش درد دل كنم يا راجع به پسرم حرف بزنم ؟ بهتر نيست گله هائي را كه از آقاي مساوات دارم بگذارم دست آخر بگويم ؟ اما نه ، فلور ماماني را بگو كه هنوز برايش خواستگار نيامده است . خيلي خوب ، اول نسخه هايم را نشانش مي دهم تا ببيند چقدر خرج دوا و درمان كرده ام ، بعدش لكه هاي قرمز را ، آن وقت زبانم را : كبدم چه اندازه اذيت مي كند ، از اشتها افتاده ام . نه تخم مرغ ، نه گوجه فرنگي ، نه گوشت ، نه شكلات ؛ چاي كمرنگ ، آش آبغوره ، آمپول ، قرص هاي رنگارنگ . كليه : كليه هم خرابتر . قلب : قلبي ديگر به جا نمانده است . پسرم مهندس شد . يك عمر خون دل خوردم ، زحمت كشيدم ، تر و خشكش كردم : شد مهندس . حالا گوش به حرف هيچكس نمي دهد ، نه زن مي گيرد ، نه احوال مرا مي پرسد . مي خواهد از ما جدا شود . هر وقت هم حرف مي زنيم سرمان داد مي كشد . غصه ي ديگر : اين فلور ، طفلك استعدادش خيلي خوب است اما معلم ها باش دشمنند ، شاگردها باش دشمنند . نيست كه ادبياتش خوب است ، خانه داريش خوب است ، گلدوزي بلد است ؟ همه لج مي كنند ، حسادتشان مي شود ، خانم دبير و آقاي دبير مخصوصاْ نمره اش را كم مي دهند . دخترهاي اعيان و اشراف را شاگرد اول مي كنند ، به آنها جايزه مي دهند و آن وقت فلور بايد به ناحق هر سال رفوزه بشود . اما اشرف خانم ! شما كه بهتر ما را مي شناسيد ، ما هم به دوره ي خودمان از همه اعيان تر بوديم ، از همه اشراف تر بوديم . اول بار گرامافون را ما خريديم . يك وقت كه درشكه ي شخصي داشتيم . چه وسائلي ! چه پول هائي ! شما كه يادتان نرفته است ؟ هر كتابي كه تازه از چاپ در مي آمد مي خريديم . اين را كه ديگر با چشم هاي خودت شاهد بودي كه آناتول فرانس را به فرانسه مي خوانديم . بعد ، يك خرده اش تقصير روزگار شد ، و عمده اش از دست اين ميرزا محمودخان ، عرق ، قماربازي ، ولخرجي ، بي فكري … آبرو براي ما نگذاشته است ، با كلفت ها عشق بازي مي كند ، كتابش را برمي دارد و به هر كس مي رسد برايش مي خواند . يك مدت پيرزن بدتركيبي را دور از چشم من صيغه كرده بود . حالا هم مثل سابق ، به فكر نيست كه دخترش را بايد شوهر بدهد . پسرش را بايد زن بدهد ، آخ اشرف خانم ، كبدم … كبدم …»
    و ميرزا محمودخان كه از خوابيدن خسته شده بود ، برخاست و باز به سراغ كتاب و دفتر يادداشتش رفت و بنا كرد به نوشتن :
    « … حالا قرار شده پيرزن عفريته فردا كه جمعه است به اينجا آمده با اين سليطه ي احمق مراسم آشتي كنان انجام دهد ( با دست خودم از او دعوت كردم ) . اشرف خانم … اشرف خانم … باز از پس فردا بساط اشرف خانم در اين طويله برپا خواهد شد . تا بنده جيك بزنم ، مي گويند اشرف خانم گفت ، اشرف خانم نگفت … خدا مرحوم شمايل را بيامرزد ، چه اندازه از دست اين زن اذيت ديد و دم برنياورد . همين ، اينها احساساتشان در جهت آزار و اذيت كار مي كند ( اذيت به شوهران ) و اين همان چيزي است كه من مي خواهم در قسمت اول كتاب ثابت كنم . خيلي خوب ، فردا و اشرف خانم و آن هيكل نامأنوس كه تعادل مرا به كلي به هم زده و نخواهد گذاشت افكارم تمركز يابد ، با آن قوز دوكوهانه ، دماغ دراز و نگاه حيله گرش و از همه مهمتر اينكه اين پيرزن به قدري شكمو است كه به هيچ چيز و هيچكس اهميت نداده ، لابد گوشش به حرف من و ديگران بدهكار نبوده و از خوراكيهائي كه در دسترس باشد آنقدر مي خورد كه تمام بشود . اين چه موجودي است ؟ هيچ چيز مثل غذاي زياد فضائل بشري را در آدم نمي كشد . غذاي زياد … معده ي پربار … دكتر « فريد نوعي » مي نويسد كه وقتي كسي به بدنيات توجه كند نفسانيات از او مي گريزد :
    « نفس اژدرها است او كي مرده است
    از غم بي آلتي افسرده است »

    البته روز گذشت و غروب شد و ميرزا محمودخان عصايش را برداشت و بيرون رفت و چون تر و تميز شده بود ميلش كشيد كه پس از مدت ها كلفت همسايه را كه زن سالمند چاقي بود و صورتش ريش و سبيل داشت قلقلك بدهد و وقتي هم كه به عرق فروشي رسيد يادش آمد كه طاووس خانم توصيه كرده بود امشب كمتر عرق بخورد تا بلكه صبح بتواند زودتر بيدار شود و بنابراين … نيم بطر ديگر هم اضافه خورد و با كتابش به سراغ پنجمين ناشري كه مي شناخت روانه شد .
    آن وقت روز جمعه ، آن واقعه ي غير منتظر اتفاق افتاد :
    ساعت هفت ، وقتي كه كاكاسياه هفت بار دهانش را باز كرد و بست و زنگ ساعت شماطه آنقدر زد تا خاموش شد ، مادر بيدار شد و دختر هم بيدار شد و پسر هم كه قبلاْ بيدار شده بود فحش داد و از خانه بيرون رفت . بعد دو نفري كه در خانه مانده بودند به زور پدر را از رختخوابش بيرون كشاندند و دست و رويش را شستند و پاكيزه و خشك كردند و حوله را سخت در سوراخ هاي گوشش ماليدند و پس از اين كارها او را روي يك صندلي راحتي كه فنرهايش شكسته بود نشاندند و خودشان هم ، هريك در گوشه اي ، روي صندلي نشستند .
    خيلي خوب ، صبحانه . بعد هفت و نيم شد . فلور ديوانش را برداشت و روي دامنش گذاشت و انگشت كوچكش را هم در دهانش كرد و قيافه اش احمقانه تر و چشم هايش متعجب تر شد . طاووس خانم در جايش تكان خورد و گوش هايش صدا كرد و قلبش تند تند زد . ميرزا محمودخان از دوره ي هخامنشي به عهد ساسانيان رسيد .
    آن وقت همه ساكت بودند و فقط ساعت ديواري صدا مي كرد .
    پس از آنكه كاكاسياه هشت بار دهانش را باز كرد و بست ، فلور با مداد چيزي در ديوانش نوشت و لبخند زد . طاووس خانم آه كشيد و آقاي مساوات با چاقو سر « نيوتون » و « وات » و « گراهام بل » را بريد و يك برزگر خراساني را كه كلاه نمدي به سر داشت و از ترس فرياد مي كشيد به كول گرفت و بعد مثل بچه ها او را چند بار در هوا پرتاب كرد و بازگرفتش .
    آن وقت همه باز ساكت بودند و فقط ساعت ديواري صدا مي كرد .
    خيلي زود يا خيلي دير ، كاكاسياه نه بار دهانش را باز كرد و بست . فلور ديوانش را در دستش جا به جا كرد و به مادر خيره شد . مادر با صداي ضعيفي گفت : « نيامد » و آقاي ميرزا محمودخان مساوات كه از ستارگان سينما سان مي ديد سيگارش را تكان داد و خاكسترها را روي قالي ريخت .
    آن وقت يك ساعت ديگر هم گذشت و فلور برخاست و آب خورد و باز سر جايش نشست . طاووس خانم بار ديگر گفت : « نيامد » و پدر كه تسبيحش را گم كرده بود و با دست هايش بازي مي كرد ، ناگهان مثل اينكه چيزي به يادش آمده باشد ، آنقدر دويد تا به جرجي زيدان رسيد و سيلي محكمي به صورتش زد .
    و اين بار كه قرار بود كاكاسياه ده بار دهانش را باز كند و ببندد ، هنوز به بار پنجم نرسيده بود كه از پله ها صداي پا به گوش رسيد . طبيعتاْ همه ناگهان در جايشان نيم خيز شدند . فلور ( معلوم نيست چطور شد به حرف درآمد ) گفت : « اشرف خانم آمد .» طاووس خانم گوش هايش را تيز كرد : صداي آشناي تيك … تيك … تيك پاي اشرف خانم و به دنبالش صداي ديگري : تاپ … تاپ … تاپ . گفت : « دو نفرند .» ميرزا محمود خان فاصله ي ميان هجوم اعراب تا قرن بيستم را به سرعت طي كرد . صداي زنگ ، و طاووس خانم در را باز كرد . ماچ و گريه … يك پيرزن قوزي با دماغ دراز و چشم هاي حريص و حيله گر و به دنبالش : جوان بسيار چاقي با شكم جلو آمده و عينك ضخيم ته استكاني ، عرق ريزان و نفس زنان ، هر دو به درون آمدند .
    اشرف خانم يك ريز شروع به حرف زدن كرد :
    ــ « فرنوش » خان من ، دكتر فرنوش خان من ، ديشب آمد ، از آلمان آمد ، پس از شش سال . چطور ؟ يعني اينقدر تغيير كرده كه شما خشكتان زده است ؟ آقاي مساوات اين همان فرنوش جوني است كه شما كولش مي گرفتيد … ديشب آمد ، ديشب از آلمان آمد .
    طاووس خانم گفت : « يك دقيقه ببخشيد » و بعد دست فلور را كه مات و مبهوت ايستاده بود گرفت و او را كشان كشان به اتاق ديگر برد و بعد خيلي تند و قاطع گفت :
    ــ آن بلوز قرمزت را بپوش . سرت را هم زود جينائي كن . بايد چاي بدهي ، بايد حرف بزني ، بخندي ، مي فهمي ؟ سعي كن با دكتر فرنوش آشنا بشوي . يادت هست كه وقتي كوچك بوديد يكي دو بار با او بازي كرده بودي ؟ برايش تعريف كن ، از آن روزها حرف بزن يادش بياور ، زود باش ، دختركم …
    و خيلي زود وضع اتاق بزرگ به اين صورت درآمد : در يك گوشه ي دور افتاده ، اشرف خانم و طاووس خانم رو به روي هم نشسته بودند و آهسته پچ پچ مي كردند ، طاووس خانم لكه هايش را نشان مي داد و اشرف خانم آجيل هائي را كه جلويش گذاشته بودند چنگ مي كرد و مي خورد . دكتر فرنوش در گوشه ي ديگر ، به زحمت روي صندلي راحتي كه فنرهايش شكسته بود ، تكان مي خورد ، نفس نفس مي زد ، عرق از سر و رويش مي ريخت و براي ميرزا محمودخان شرح مي داد :
    ــ بنده اينجا شش سال پيش همه جا امتحان دادم و هيچ جا قبول نشدم . اين جريان دو سال بود كه تكرار مي شد . لابد خاطرتان هست … البته هنوز اينقدر چاق نشده بودم و مرض قند هم نگرفته بودم . بعد مامان گفتند : خوب است بروي خارج . آن وقت من رفتم آلمان . خيلي فاكولته ي خوبي بود . من در رشته ي « زايمان طبيعي و پرستاري فوق العاده » قبول شدم . دوره اش دو سال بود ، چهار سال هم …
    ميرزا محمودخان گفت :
    ــ رفوزه شديد ؟
    ــ نه قربان ، نه قربان ، دوره ي تخصصي اش را گذراندم … آنجا ايراني فوق العاده زياد هست ، كار هم فوق العاده زياد هست ، دانشگاه هم فوق العاده زياد هست …
    ميرزا محمودخان پرسيد :
    ــ ستاره ي سينما چطور ؟ آنجا زن ها چطور فكر مي كنند ؟ احساساتشان در چه جهتي سير مي كند ؟
    ــ زن ها قربان ؟ البته ستاره ي سينما هم فوق العاده زياد هست ، و احساسات خانم ها هم در همين جهت هاي هميشگي سير مي كند : عشق ، پول ، خيانت …
    ــ ببينم ، دكتر ، اينطور معروف است كه در آلمان مخترع و دانشمند هم فوق العاده زياد هست ، اما من قبول ندارم . اين دروغ است ، اين توهين به برزگر خراساني و شاپور سوم است . بالاخره وقت آن رسيده است كه دنيا از اين مطلب باخبر شود .
    ــ نمي فهمم ، قربان ، برزگر خراساني ؟ شاپور سوم ؟ شايد عوضي مي شنوم ؟
    ــ نه ، نه ، اين حقيقتي است . من كتاب نوشته ام ، عشق را در آن تجزيه و تحليل كرده ام ، بعد به اين مسأله توجه كرده ام كه چرا وقتي پسرها مهندس مي شوند … آه ، بله ، فرزند من مهندس شد و از خانه بيرون رفت . دلتان هوايشان را كرده است ؟ بله ، صبح هاي زود از خانه بيرون مي رود … چرا آن وقت پدرها را كنار مي زنند . شما كه عرق نمي خوريد ؟
    ــ بنده قربان ؟ ابداْ ، مرض قند و عرق دو چيز ناسازگار هستند . اين ورد زبان رئيس فاكولته ي ما بود ، هميشه با تبسم تكرار مي كرد .
    ــ آه ، من ديگر پير شده ام . شايد اگر مرحوم شمايل پدر بزرگوارتان هم زنده بود پير مي شد . اما چطور است كه شما هيچ شباهتي به آن رادمرد نداريد ؟ آه ، چاق شده ايد ، مرض قند گرفته ايد ، حالا يك فكري به حال كبد زن بكنيد … ما آن شب ، قرار بود كه برويم در قم انقلاب كنيم ، آن وقت پدر شما دلش زورپيچ گرفت . اين خاطرات را من هيچ وقت فراموش نمي كنم ، كه بعد توبيخ شديم ، هيچوقت … كه با هم مي رفتيم انجمن ، بعد روزنامه مي خوانديم ، با حرارت بحث مي كرديم … بعدها من رئيس يك دائره ي بزرگ ماليه شدم . اين را آن روزها مي گفتند اشرافيت …
    خيلي خوب ، خيلي خوب ، از خودتان تعريف كنيد . مي خواهيد چه كار بكنيد ؟ خانه بخريد ، ماشين بخريد ، پول هايتان را جمع كنيد ، زن بگيريد ، بچه دار شويد ؟ موهاي سرتان بريزد ، همين ؟
    ــ بله ، قربان ، اين زندگي اين دوره است ، شما خيلي خوب تشريح كرديد . چه كار ديگر بكنيم ؟ چه كار ديگري هست كه بكنيم ؟ هيچ كار ديگر نيست . هر روز يك رنگي : شما انجمن مي رفتيد ، ما مي رويم كافه ؛ شما مي رفتيد قم انقلاب بكنيد ، بنده اگر هم به قم بروم ، مي روم پول دربياورم . يك خانه ي خوب كه لااقل مثل خانه هاي اروپا مستراح فرنگي و حمام و وان داشته باشد ، تلفني و ماشيني . اين حداكثر آن چيزهائي است كه ما مي خواهيم داشته باشيم . اين آرزوي هر جوان تحصيل كرده اي است …
    ــ درست مثل مهندس … خيلي خوب ، بد نيست . دكتر ، مهندس ، آموزگار و نمي دانم چي ، همه شان همين را مي گويند . پس شما نمي خواهيد در احساسات جامعه تان شريك باشيد ؟ آخر چطور جواني تان را براي تلفن و مستراح و ماشين صرف مي كنيد ؟ احساسات زن ها يا تجزيه و تحليل عشق ، اينكه چرا اينطور شد ، چرا اينطور است و آنطور نيست ، اينكه پيل الكتريسيته و حمام را فرنگي ها از ما دزديدند … اينها را پس چه كسي بايد درست كند ؟ و بگويد ؟ اينها هم به عهده ي ماست . ما پيرمردها : مشروطيت ، شما جوان ها چي ؟ همان براي ما بس نيست ؟
    طاووس خانم همچنان درد دل مي كرد :
    ــ ادرارم را تجزيه كردند قند نداشت آلبومين داشت ، فشارم را گرفتند يا بيست بود يا نوزده . از دست اين ميرزا محمودخان ، از دست اين پسر قدرنشناسش ، از غصه ي اين فلور كوچولو ، از غصه ي اين زندگي … يادت هست آن موقعي كه بچه دار نمي شدم ؟ ده سال معالجه كردم ، بعد حامله شدم . هميشه اش همينطور بوده ، فكر و خيال … فكر و خيال . اما واي كه اشرف خانم ، فلور ماشاءالله چقدر باتربيت شده ، چقدر نظيف شده ! الان دارد چاي درست مي كند ، شعر نو مي گويد بهتر از مردها ، گلدوزي مي كند آدم حظش مي گيرد ، واقعاْ كه ديدني است…
    اشرف خانم آجيل ها را تمام كرد :
    ــ همان ديشب كه آمد ، مرا معاينه كرد . همه جايم را دست گذاشت ، قلبم را گوش كرد . گفت الحمدالله ديگر فشار نداري . از قاعدگيم پرسيد ، گفتم همان روزها كه تو هنوز به فرنگ نرفته بودي بند آمده بود . هيچ ، خدا را شكر سالم بودم : كبد طبيعي ، كليه طبيعي ، قلب سالم . فقط گفت : كمي يبوست داري . ماشاءالله هيچ فكر نمي كردم اينقدر خوب تشخيص بدهد . علتش را هم گفت . چه خوب اين دكترهاي خارجه ديده همه چيز را سر در مي آورند ، بهتر از اينجائي ها هستند ! گفت علتش اين است كه غذا كم مي خوري ، در اين سن و سال آدم نبايد ديگر رژيم جوانيش را ادامه بدهد …
    طاووس خانم بلند شد :
    ــ اوه ! اشرف خانم ، بلند شويم برويم پيش مردها . حتماْ تا حالا ميرزا محمودخان سر آقاي دكتر را درد آورده است . يا از كتابش حرف مي زند يا از تسبيحش يا از عرق خوردنش . همه را ذله مي كند ، هرچه هم كمتر به حرفش گوش مي دهند حريص تر مي شود .
    اشرف خانم هم بلند شد :
    ــ چقدر جور درآمد ، طاووس جان . حالا به فرنوش خان بايد گفت كه شما و آقاي مساوات و فلور خانم را هم معاينه كند .
    ــ آه ، آه ، فلور كه ابداْ ، هيچ عيبي ندارد ، مثل يك دسته گل . نگاهش كن ، نگاهش كن ، آمد . بالاخره آمد . هر چه عيب هست در ميرزا محمودخان است : خودخواه ، بي فكر ، لجوج ، و من هم كه خودت مي بيني : كبدم خراب است ، اصلاْ كار نمي كند …
    وقتي كه طاووس خانم و اشرف خانم از يك طرف و فلور از طرف ديگر به دكتر فرنوش و ميرزا محمودخان نزديك مي شدند ديدند كه عرق ، فراوان تر از پيش ، صورت دكتر را پوشانده است و قيافه اش آنچنان محنت زده مي نمايد كه گوئي فرياد مي زند : « محض رضاي خدا مرا نجات بدهيد ! » و شنيدند كه ميرزا محمودخان مي گفت :
    ــ بعد از ناشر چهارمي ، ديشب كتاب را بردم پيش ناشر پنجمي . خيلي خوب ، آدم انتظار دارد كه او ديگر بفهمد ، او لااقل ارزش كتاب را درك كند . كتابفروشي « شبانگاه » كه معتقد است فقط شاهكارهاي ادبي و اجتماعي را چاپ مي كند . يك ساعت نشستيم ، خود آقاي ناشر و رفيقشان يك طرف ، دو تا جوانك بي مغز هم كه مخفيانه مي خنديدند و من از زير چشم مواظبشان بودم يك طرف ديگر . توضيح دادم … مثل همين الان كه طرح كلي كتاب را براي شما تشريح كردم ، براي آنها هم گفتم : از قسمت هاي تاريخي و مدارك زنده اي كه جمع آوري كرده ام ، از بخش روان شناسي و فلسفي آن ، همه اش را گفتم . خيلي خوب ، اگر اين ناشر راست مي گفت و قصدش كمك به ادبيات جهاني بود و مي خواست اسم ايران و ايراني در دنيا بلندآوازه بشود كتاب را دودستي مي قاپيد . مي دانيد چه گفت ؟ خيلي يواش : « معذرت مي خواهيم ، قربان ، ما در برنامه ي امسالمان چاپ كتاب هاي تحقيقي را منظور نكرده ايم و بنابراين لزومي ندارد شما كتاب را برايمان بخوانيد يا بگذاريد اينجا باشد .» بله ، اينطور ، آقاي دكتر !
    طاووس خانم گفت :
    ــ خيلي خوب ، آقاي مساوات ، بگذاريد براي يك وقت ديگر . آقاي دكتر تازه ديشب آمده اند ، خسته ، كوفته ، آن وقت بعد هم مي خواهيم خواهش كنيم ما را معاينه كنند . از آن گذشته ، بايد با فلور بيشتر آشنا بشوند . هرچه باشد خانواده هاي ما از اول با هم صميمي بودند .
    ميرزا محمودخان از جايش بلند شد و دست هايش را مشت كرد و به پاهايش زد :
    ــ وقتش نيست ، وقتش نيست . هميشه فكر خودتان هستيد . پس ، آقاي دكتر ، نمي خواهيد از اصل كتاب برايتان بخوانم ؟ نمي خواهيد خاطرات مرحوم پدرتان را بشنويد ؟ داستان هفته ي گذشته ام را كه در عرق فروشي اتفاق افتاد ؟ اينها همه را من مي خواستم برايتان تعريف كنم .
    دكتر فرنوش از زير عينك ضخيم ته استكاني نگاه نامفهومي به همه انداخت و نفس نفس زد :
    ــ ملاحظه مي فرمائيد ، جوان ها زبان هم را بهتر مي فهمند . من بايد با فرولين فلور بيشتر صحبت كنم . شما مي توانيد براي مامان بخوانيد .
    ميرزا محمودخان سرش را تكان داد كه معنايش اين بود : « براي چه پتياره ي منحوسي » و بعد اخم هايش از هم باز شد ، يعني : « باز هم خوب است ، شايد گوش كند »
    آن وقت مراسم معاينه آغاز شد . دكتر فرنوش گفت :
    ــ قبلاْ عرض كنم كه مدرك رسمي من تخصص در زايمان هاي طبيعي و پرستاري فوق العاده است . البته در طب داخلي و داروسازي هم كار كرده ام ، اما متأسفانه در جراحي هيچ . به هرحال مي خواستم عرض كنم كه از حدود صلاحيتم خارج نمي شوم . حالا شما ، طاووس خانم ، بفرمائيد ناراحتي اصليتان چيست ؟
    فلور ، به اشاره ي مادرش ، با لحن مظلومانه و كشيده اي كه به قضيه جنبه ي فاجعه ي مذهبي مي داد گفت :
    ــ كبدشان بد كار مي كند .
    ــ عجب ، و ديگر ؟
    طاووس خانم شرح حال را تكميل كرد :
    ــ از بيست سال پيش شروع شد . اول خيلي كم بود بعد همينطور زيادتر شد . اول لكه روي بيني ، بعد دانه هاي قرمز اطراف ناف ، دهن تلخ ، ادرار پر آلبومين ، كليه ها ناقص . همه ي دكترها ديدند گفتند مال كبد است …
    ــ آهان ، خيلي ناراحت كننده بود ، طاووس خانم . حالا شما روي زمين دراز بكشيد و پيراهنتان را بالا بزنيد تا من ببينم چه خبر است . نه ، همينطور هم خوب است . واي كه نمي توانم روي پايم بنشينم . اين چاقي وحشتناك ، اين چاقي مرضي … ياد رئيس فاكولته ي ما بخير … خيلي خوب ، اينجا طرف راست ، كبد … درد مي آيد ؟ آهان … لكه هاي قرمز و نارنجي ، نه ، نه ، اينها ربطي به كبد ندارد ، زير سر كليه است . زبانتان را ببينم … بله ، يك رودل هم اضافه شده است .
    پس از آن هر دو بلند شدند . آقاي دكتر صورتش را با دستمال پاك كرد و كمربندش را يك سوراخ شل تر كرد و باز از پشت عينك ضخيم ته استكانيش به همه نگاه نامفهوم كرد . طاووس خانم ملتمسانه گفت :
    ــ چيست ، آقاي دكتر ؟ شما را به خدا ، چيست ؟
    ــ بدكاري كبد ، خانم ، به اضافه ي سوء هاضمه و ضعف قواي جسماني .
    اشرف خانم فاتحانه به گوشه ي آسمان ، كه از پشت پنجره پيدا بود ، خيره شد و فلور و طاووس خانم با اعجاب به يكديگر نگاه كردند . بعد طاووس خانم رويش را به ميرزا محمودخان كرد :
    ــ نگفتم ؟ اين هم آقاي دكتر ، تازه ديشب از آلمان برگشته اند . نگفتم ، آقاي مساوات ، اينقدر به سر من ندهيد ، اينقدر عصبانيم نكنيد ؟ اين هم نتيجه اش ، دستت درد نكند ! اين هم نتيجه ي يك عمر زندگي شرافتمندانه در خانه ي تو ! آن خودت ، آن پسرت ، آن حال و روزگارت ، اين هم من ! كبدم را خراب كردي ، آقاي دكتر گفت ، خوب است كه با گوش خودت شنيدي ، ضعيفم كردي ، هاضمه ام از بين رفت …
    آقاي دكتر ميانجيگري كرد :
    ــ خيلي خوب ، خيلي خوب ، خود من هم مرض قند دارم ، مامان هم يبوست دارد . هركس يك طوري ، خانم . بايد گذراند … و اما آقاي مساوات احتياج به معاينات دقيقتري دارند : بايد كتاب سنگيني روي سرشان بگذارند و يك ربع از اين سر اتاق به آن سر اتاق تشريف ببرند ؛ بايد ده مرتبه ، تند تند ، اول نام خانوادگيشان را بگويند و بعد اسم شريفشان را ؛ از اين جور معاينات كه فكر نمي كنم خالا لزومي داشته باشد … بفرمائيد ، فلور خانم ، بفرمائيد با هم آشنا بشويم … آه ، اين كاكاسياه خوشمزه دوازده بار دهنش را باز كرد و بست … فلسفه اش چيست ؟ ( كسي جواب نداد .) خيلي خوب ، بفرمائيد .
    آن وقت خيلي زود وضع اتاق تغيير كرد : طاووس خانم به آشپزخانه رفت ، فلور و دكتر فرنوش به گوشه اي كه خنك تر بود رفتند و يك تنگ آب و يك ظرف ميوه با خودشان بردند ، اشرف خانم و ميرزا محمودخان هم به گوشه اي كه ساكت تر بود رفتند و اولي ظرف هاي ميوه و شيريني و آجيل و دومي كتابش را با خودشان بردند . اشرف خانم مثل جادوگر پيري كه مي خواهند دلش را به دست بياورند رو به روي ميرزا محمودخان نشست و چشم هاي ريز مكارش را به او دوخت و دست هايش را به طرف ظرف ها برد . ميرزا محمود خان گفت :
    ــ پس اينطور ؟ كه آقاي دكتر چون مرض قند دارد و چاقيش روز به روز زيادتر مي شود شما را نگذاشته است كه برود براي خودش ؟ خيلي خوب ، مبارك است ، اما چطور مرا گذاشتند و رفتند ؟ اقراري ، جوان ، بيست ساله ، با من رفيق بود ، مثل يك روح بوديم در دو بدن ، زير درشكه رفت و مرد . آن ميرزا كمال خان ، صبح خبر آوردند وبا گرفته است ، شب شنيديم كه ظهر مرده است . بعد يكي نبود به اين يحيي خان بگويد : نانت هست ، آبت هست ، نمي خواهد فتقت را دست اين قصاب ها بدهي . داد و نتيجه اش را گرفت . ميرزا موسي برادرش يكهو ور پريد . مرحوم شمايل … آنها ، آنها ، هيچكس ديگر نيست . اگر بودند ، اگر مي دانستم الان كجا هستند ، مجبور نبودم جلو هر كس و ناكس را بگيرم كه كتابم را برايشان بخوانم . فقط آنها مي فهميدند ، آنها مي فهميدند ايراني بودن يعني چه ، وطنخواهي يعني چه . آنها كتاب خوانده بودند ، سعدي را مي شناختند . ابن سينا را مي شناختند … آنها مي فهميدند من چه كار بزرگي كرده ام . من ثابت كرده ام كه در زمان مادها زن هاي ايراني با لباس دكولته در جنگ شركت مي كرده اند ، اين كم است ؟ اين حجاب كه مال ما نبود ، مال عرب ها بود . بعد من مدرك زنده دارم كه محل استخوان هاي آن خر را نشان مي دهد . همان خري كه پوزه اش را به زنجير عدل انوشيروان ماليد … اينها خودش حساب يك عمر است . دهقان خراساني همه چيز را اختراع كرد ، اما عمرش كفاف نداد . عشق ، احساسات ، مذهب يعني چه ؟ اصلاْ خدائي هست يا نيست ؟ اينها همه را روشن كرده ام … آن شب هم بر سر همين موضوع ها بحث مي كردم ، در عرق فروشي ، يك آدمي هست كه گاهي به حرف هاي من گوش مي دهد . تسبيحم را گرفت ، بعد سرش درد گرفت ، رفت قرص بخرد تسبيح را گم كرد . اين تسبيحي بود كه من و مرحوم شمايل ، همان مرحوم شوهر شما ، بارها با آن استخاره كرده بوديم كه در كدام حزب اسم بنويسيم . چه پيش بيني هائي با آن مي كرديم : آيا هيتلر مي برد يا استالين ، و خدا خدا مي كرديم كه هيتلر پيروز بشود . هميشه هم درست مي آمد .
    دكتر فرنوش به فلور كه سرش را كج گرفته بود و با ملاحت اندوهباري او را نگاه مي كرد مي گفت :
    ــ مامان همه چيز را برايم تعريف كرد . يك سوء تفاهم كوچك باعث اين قطع رابطه شده بود . البته قابل تحمل نبود كه باز هم ادامه پيدا كند ، و راستي كه بايد تبريك عرض كنم ، مادر روشن بيني داريد … خيلي خوب ، براي من حرف بزنيد ، فلور خانم ، همه اش من گفتم . اما مامان هم خصوصيات شما را كاملاْ برايم تعريف كرده است : سر به زير ، نجيب ، كاركن ، اهل خانه و زندگي . بله همانطور كه گفتم من در آلمان در چندين كلوب شبانه و روزانه عضويت داشتم ، با دخترها دانس مي كرديم و وقتي خسته مي شديم مي رفتيم خانه درس مي خوانديم . مال همين است كه من اينقدر چاق شدم و چشم هايم ضعيف شد … اما من معتقدم كه زن آينده ي من حتماْ بايد ايراني باشد ، حتماْ بايد سر و ساده باشد و حتماْ بايد از آشنايانم باشد . از آن گذشته ، قول بدهد مرا مواظبت كند ، درست مثل يك بچه . راستش من جلوي پايم را درست نمي بينم ، نمي توانم خودم را ضبط كنم ، شب ها هنوز رختخوابم را تر مي كنم و گاهي اين موضوع در روز و پيش مردم اتفاق مي افتد … يك زن مي خواهم كم توقع ، ناخن هايم را بگيرد ، صورتم را بشويد ، در مقابل گرسنگي خيلي حساسم ، به فكرم باشد . آخ ، اينها تلخ است ! اما حقيقت است . في الواقع نمي توانم خودم را عوض كنم ، بله … زن من بايد در وهله ي اول مادر من باشد .
    فلور كمي تعجب كرد و بعد خنديد و گفت :
    ــ يادتان هست … در زيرزمين … بازي مي كرديم … آن وقت شما مرا هل داديد ؟…
    ــ خيلي عجيب است ، هيچ يادم نمي آيد . يعني اينقدر كم حافظه شده ام ؟ شما را هل دادم ؟
    ــ بله ، مرا … با همين دست ها … تان .
    ــ توي زيرزمين ؟
    ــ بله ، ده سال پيش …
    ــ تنها بوديم ، كجا بوديم ؟ چطور شد ؟ فلور خانم ، حرف بزنيد ، شما را بخدا ، بگوئيد . من نبايد اينقدر فراموشكار شده باشم ، اين وحشتناك است . اگر حافظه ام را هم از دست بدهم …
    ــ توي زيرزمين … خانه ي شما … بوديم .
    ــ آن وقت … شما … مرا هل داديد ؟
    ــ نه ، چه خوشمزه ! شما مرا هل داديد … با دست هاي خودتان .
    ــ روي كجا … هلتان … دادم ؟
    ــ آن گوني زغال … كه درش باز بود …
    ــ و پهلويش هم يك ميز شكسته بود ؟
    ــ كه از زيرش … موش پريد … كه آن وقت من … جيغ زدم …
    آقاي دكتر يك مرتبه با خوشحالي دست هايش را به هم كوفت و بنا كرد خنديدن :
    ــ آه ، يادم آمد ! كه من … بغلتان كردم ؟ … نه ، نه ، حافظه ام درست است ، و ماشاءالله … هر دومان … بزرگ بوديم ؟
    فلور خانم با رضايت لبخند زد .
    ــ خيلي خوب ، فلور خانم ، از شعرهايتان بخوانيد . من شيفته ي هنرم ، مخصوصاْ هنر نو . سال گذشته يكي دو نفر از مدرنيست ها با من كار مي كردند ، در بيمارستان زنان ، ولي البته رشته ي زايمان هاي غيرطبيعي را مي خواندند . من از آنجا با كوبيسم آشنا شدم .
    فلور ديوانش را كه روي دامنش گذاشته بود برداشت و گشود :
    ــ اين يك شعر خيلي كوتاه است به اسم « لوح گور » تم اصلي آن را من از خود زندگي الهام گرفته ام .
    ــ عجب ، بايد انترسان باشد ، بفرمائيد .
    ــ « معشوق من كه مرد .
    موهاي بور داشت
    مغزي فكور داشت
    ليكن چه سود زندگيش بي سرور بود
    « روزي بسان شام سيه سوت و كور داشت »
    ــ آفرين ، به به ، ولي ، معذرت مي خواهم ، سوژه ي اين شعر حقيقت دارد ؟
    ــ نه ، فانتزي است .
    ــ بسيار خوب ، ناراحت شده بودم .
    ــ من هنوز عاشق نشده ام ، در انتظار عشق بزرگي هستم .
    دكتر سرش را آرام آرام تكان داد :
    ــ عشق هاي بزرگ ، خيلي ناگهاني و به طور غير منتظره پيش مي آيند ، اما مي شود مثل توفان وقوعشان را حدس زد . درست شبيه دردي است كه خانم ها قبل از زايمان حس مي كنند و بعد به يادشان مي افتد كه حامله اند . خيلي خوب … نتيجه اش ؟ يك بچه . نتيجه ي عشق بزرگ هم يك بچه . اما من در انتظار يك عشق خيلي كوچولو و خيلي مادرانه هستم . در آرزوي يك حداقل هستم . مثلاْ شما ، آيا شما مي توانيد اين انتظار مرا برآوريد ؟
    در اين موقع ، ميرزا محمودخان كه از مدت ها قبل شروع به خواندن كتاب كرده بود سرش را بلند كرد و ديد كه اشرف خانم ضمن آنكه ظرف ها را خالي كرده است ، مثل جادوگر پيري كه طلسم شده باشد به خواب فرو رفته است و صداي خرخرش متناوباْ با تيك تاك ساعت ديواري درهم مي آميزد . معهذا ، نكته اينجاست كه صداي فرياد ميرزا محمودخان را تنها طاووس خانم كه در آشپزخانه غذا مي پخت شنيد و با آنكه نعره هاي نيرومندي هواي گرم بعد از ظهر را مي شكافت ، اشرف خانم همچنان عميقانه در خواب بود و فلور و دكتر فرنوش هم در گوشه ي خودشان ، مجذوب وار به هم خيره شده بودند . لب هايشان مي جنبيد ، اما حرف نمي زدند . دست هايشان در دست هم بود و نگاهشان با هم يكي مي شد ، مثل اينكه در درونشان كسي دعا مي خواند . عظمت لحظه اي كه مي گذراندند ، حالت متعجب چشم هاي فلور و وضع ابلهانه ي قيافه اش را به معصوميت فناناپذيري مبدل كرده بود . سر بزرگ و صورت چاق دكتر فرنوش گوئي مظهر ابديت بود . و نگاهش كه پيش از اين نامفهوم بود ، اكنون در فضا پخش مي شد و حرف مي زد . خوب ، ولي باز هم نامفهوم بود . عرق از بيخ گوشش سرازير بود .
    طاووس خانم خود را به عجله به اتاق رساند . ميرزا محمودخان به اتاق خودش رفته بود و ضمن آنكه خنده هاي وحشيانه اي مي كرد داد مي كشيد :
    ــ وخيم … وخيم … فتقش را عمل كردند !
    طاووس خانم گفت :
    ــ چه خبر شده است ؟
    هيچكس جواب نداد . در همين وقت كاكاسياه ، يك بار دهانش را باز كرد و بست و طاووس خانم هنوز از محلي كه ايستاده بود جلوتر نرفته بود كه دكتر فرنوش و فلور از دنياي رويائي خودشان باز به دنياي فاني ما آمدند . دكتر فرنوش برخاست و با انگشتش به طاووس خانم اشاره كرد :
    ــ ما حرف هايمان را زده ايم ! من رسماْ از فلور خانم خواستگاري مي كنم !
    طلسم خواب اشرف خانم يك مرتبه شكسته شد ، از جا جست و گفت : « ها ؟ » و طاووس خانم مثل فانوس خم شد و ناليد : « آخ ، خداجون ! كبدم … كبدم … »
    دكتر فرنوش پاهايش را گشاد گذاشته بود و دست هايش را به كمر زده بود ، مثل غول هاي افسانه اي ، و فلور كوچولو ، پري بهت آلود درياها ، پشت سرش پنهان شده بود . دكتر بار ديگر گفت :
    ــ من تصميمم را گرفته ام ! خواستگاري مي كنم !
    آن وقت فلور از عقب و اشرف خانم و طاووس خانم از جلو ، ديدند كه از پاچه هاي شلوارش يك رشته باريك و مداوم آب به روي قالي ريخت . از اتاق ديگر ، صداي خسته اي ، بريده بريده ، بيرون مي آمد :
    ــ ناشر … عرق فروش … آقاي دكتر … آقاي مهندس … خانم ها ، آقايان … همه فتقشان را عمل كرده اند . من بايد بروم به سراغ … آقاي اقراري … كه فتقش سر جايش است … آن وقت همه ي كتاب را برايش بخوانم … كجاست ؟ آقاي اقراري كجاست ؟ خيلي خوب … يادم آمد … زير درشكه است … زير درشكه است …
    طاووس خانم گفت :
    ــ ناهار حاضر است .

تماس  ||  3:22 PM




: